***

با افتادن نور خورشید به پشت پلک های بسته اش، ابروهاش رو درهم کرد و مثل همیشه روی تخت غَلت زد که ناگهان محکم زمین خورد.
آخ بلندی گفت و خواب آلود از خواب بیدار شد.
دستی بین موهای ژولیده اش که حس می کرد بلندتر شده، کشید و با حرص به پرده ی کنار رفته زل زد.
جانگ کوکِ احمق بازهم پرده رو نکشید...
با یادآوری شب گذشته و نبود پسرِ کوچکتر آهی کشید و حرفش رو ادامه نداد.
با کمک تخت از روی زمین بلند شد.
کشِ و قوسی به بدنش داد و به سمت بچه برگشت که با صحنه ی عجیبی مواجه شد.
تختش چرا یک نفره بود؟
چرا روتختی بنفش رنگشون تبدیل به روتختی با طرح گل های زرد رنگ شده؟
شوکه به اطرافش زل زد.
وسایل اتاق چرا تغییر کرده بود؟
چه بلایی سر وسایل نازنینی که دو نفره خریده بودند، اومده؟
با قدم های بلند و سریع از اتاق خارج شد و به سمت اتاقِ بازی رفت.
در رو محکم باز کرد و با دیدن اتاق که تنها یک میز تحریر و یک کاناپه سبز رنگ داخلش بود، فریاد بلندی زد.
چه اتفاقی افتاده بود؟
مانیتور و قفسه ی بازی های جانگ کوک کجا رفته؟
نکنه پسرِ کوچکتر انقدر از زندگی اشون بیزار شده که شبانه تمام وسایل رو مخفیانه از خونه اشون برده؟
سرش رو محکم تکون داد تا افکار بیخودی از ذهنش پر بکشن.
نه نمی تونست اون همه وسیله رو بدون سر و صدا با خودش ببره، درضمن اثاث داخل اتاق مشترکشون رو چیکار کرده؟
چرا اون هاهم تغییر کرده بودند؟
وحشت زده قدمی عقب برداشت که ناگهان چشمش به تصویر خودش در آینه افتاد.

ترسیده دستی به موهاش کشید اون مطمئن بود از آخرین باری که موهاش رو قهوه ای روشن کرده حداقل پنج سال می گذره.
چه جوری کمتر از چند ساعت موهای مشکی رنگش، تغییر رنگ داده بود؟
نه نمی تونست چیزی که توی ذهنش بود، درست باشه باید جانگ کوک رو می دید. بدون اینکه فکر اضافه ای بکنه به سمت خونه ی جانگ کوک دوید.
پشت در واحدِ پسر ایستاد و با تمام توانش به در خونه کوبید و اسم پسر رو فریاد زد.
انقدر کارش رو تکرار کرد تا اینکه بعد از چند دقیقه جانگ کوک در رو باز کرد.
با دقت به پسرِ کوچکتر نگاه کرد و زیرلب گفت: -این امکان نداره!

موهای جانگ کوک هم تغییر رنگ داده بود؟
چطوری در طول یک شب از مشکی به بلوند تغییر پیدا کرد؟
چطوری اون همه نقش و نگار تتو از بین رفته و فقط چند حرف انگلیسی ساده روی دستش خودنمایی می کرد؟
چه بلایی سرشون اومده بود؟
جانگ کوک خمیازه ای کشید و به پسر غریبه ای که با ترس بهش زل زده بود، نگاه کرد.
نکنه آدم های اون ساختمان دیوونه بودند؟
این چه طرز رفتار بود؟
چرا اولین دیدارش با همسایه ها انقدر مسخره بود؟
تهیونگ با تته پته صداش کرد.
-جانگ... کوک!

با شنیدن صدای پسر کمی متعجب شد.
اون رو می شناخت؟
مطمئن بود که پسر مقابلش رو اولین باره که می بینه و چه جوری بود که اسمش رو می دونست؟
با انگشت به خودش اشاره کرد و پرسید: +من هنوز دیروز اسباب کشی کردم اینجا. من رو می شناسی؟ اصلاً تو کی هستی؟

چشم های پسرِ بزرگتر با شنیدن اون جمله، از حد معلمول درشت تر شد.
هیچی بدتر از این نمی شد!
تهیونگ باورش نمی شد به پنج سال قبل و اولین روز آشنایی اش با جانگ کوک برگشته.

پایان پارت پنجم.

سلام خوشگلای من 🤩😍💕
من برگشتم با یک پارت جدید 🤩

همونطور که گفتم دوستان توی دعوا حلوا پخش نمی کنند و خب طبیعیه هردوشون اینجوری تمام مشکلاتی که سرکوب کردند رو یکدفعه بیرون بریزند.
و خب ماجرای فیک یا درواقع بازی تازه شروع شد🤭😉
فکرش رو می کردید جانگ کوک هیچی یادش نباشه؟
به نظرتون چه بلایی سر زوج داستانمون میاد؟ 😉

ووت و نظر یادتون نره خوشگلا 🧡🧡💜💜
دوستون دارم تا پارت بعد 🧡❤💜

the game is on Where stories live. Discover now