3. نمیخوام ببوسمت

2.5K 428 71
                                    

-هی تی جی فمیلی... امروز حالتون چطوره؟ من که حسابی عالیم چون امروز صبح که از خواب پاشدم یه ایده عالی به ذهنم رسید...خب از اونجایی که میبینین ته با من نیست حتما فهمیدین که یه پرنک تو راهه...
با پوزخند به دوربین نگاه کرد و گفت.

-تقریبا تمام کسایی که من و ته رو میشناسن میدونن که بخش بزرگی از رابطه ما رو لمس های فیزیکیمون تشکیل میده ...حداقل من اگه حسش نکنم انگار یه چیزی کمه
شونه هاشو بالا انداخت و گفت.

-در نتیجه دیدن واکنش تهیونگ وقتی ببینه من خلاف این عمل میکنم باید جالب باشه پس... درسته، ایده ای که به سرم زد پرنک نمیخوام ببوسمته...

-به هرحال، امروز تهیونگ ناهار درست می کنه برای همین طبقه پایین داره آشپزی میکنه پس میرم قبل از اینکه کارش تموم شه دوربینو یه جایی بزارم که یه زاویه عالی بهتون بدم گایز...میبینین من همیشه به فکر شمام...خب پس بزن بریم
با قیافه از خودراضیی گفت و دستشو جلوی دوربین برد.

بعد از اینکه مطمئن شد ته هنوز توی آشپزخونه ست سریع از پله ها پایین رفت و دوربین رو جایی که به آشپزخونه و جزیره ش دید داشته باشه پنهان کرد و به تهیونگی که داشت زیرلب آهنگ میخوند و سالاد درست میکرد اشاره کرد.
-لنتی کیوت!
دستشو روی سینه ش گذاشت و بی صدا رو به دوربین لب زد و بعد روی صندلی پایه بلند پشت جزیره نشست.

-همم...چه بویی راه انداختی سرآشپز کیم...
-اومدی؟...الان غذارو میارم.
تهیونگ با لبخند گفت.
-چی پختی بیبی؟
-بولگوگی* (*گوشت گاو مزه دار شده)
-عاه لنتی...هیچکس عین تو نمیتونه این غذا رو انقد خوشمزه درست کنه...خیلی خوشحالم که بهت پیشنهاد دادم.
-الان میگی به خاطر اینکه خوب غذا درست میکنم بهم پیشنهاد دادی؟
تهیونگ با قیافه پوکری گفت.

-نه خب...اصلا نمیتونیم بوتی قشنگتو نادیده بگیریم بیبی...بی انصافیه
جونگ کوک با قیافه جدی و حق به جانبی گفت.
-جئون...
-منظورم اخلاق قشنگت بود بیب...اشتباه لفظی بود..
-نمیدونم چرا هنوزم باهات تو رابطه م
تهیونگ همونطورکه اه میکشید گفت و ظرف غذا رو جلوی پسر بزرگتر گذاشت.
-چون عاشقمی
جونگکوک با یه نیشخند گفت.
-اره هستم.
پسر کوچیکتر با یه لبخند بزرگ گفت و خم شد تا یه بوسه روی لبای دوست پسرش بزاره که با واکنش سریعش رو به رو شد.
-اخ چقد گرسنه مه مامانت این دفعه م برامون از کیمچیای مخصوصش فرستاده؟
-اوه اره الان میارم.
به سمت یخچال رفت و بعد از برداشتن ظرف کیمچی به سمت صندلی خودش اومد و روش نشست و کیمچی رو بینشون گذاشت.

بعد از تموم کردن غذاشون جونگکوک بلند شد و با گفتن اینکه ظرفارو توی ماشین میچینه میزو جمع کرد. پسرکوچیکتر خودشو با تلویزیون دیدن سرگرم کرده بود که دید جونگکوک اومد و کنارش نشست.
-تموم شد؟
-اره.
-مامان چون میدونه عاشق کیمچی هاشی یه ظرف بزرگ برات فرستاده بود.
تهیونگ با خنده گفت.
-معلومه، مادرهمسرم حسابی به دامادش میرسه.
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت.
-اره؟
پسرکوچیکتر با خنده گفت و خم شد تا پسر دیگه رو ببوسه که جونگکوک سریع خم شد و کنترل رو از روی میز جلوش برداشت.
-بزا ببینیم شبکه های دیگه چی داره
تهیونگ همونطور که با ابروهای بالا رفته نگاش میکرد کنترل رو از دستش گرفت و تلویزیون رو خاموش کرد.

~TJ family~ (kookv)Where stories live. Discover now