Episode 1: Anaril

4.2K 531 156
                                    

Chapter 1: Azure star
بخش اول: ستاره لاجوردی
Part 1: Anaril
قسمت اول: آناریل.


_ چی میبینین سرورم؟
مرد بلند قد، با شنیدن صدای پیرمرد بدون اینکه سرش رو برگردونه لبخندی زد و شروع به قدم برداشتن کرد.

از پشت صفحه ی شیشه ای بزرگی که تمام دیوار مقابلش رو گرفته بود به ستاره ها خیره شد و گفت:
_ تو چی فکر میکنی؟

سکوت توی فضا حاکم شد، با نگاهی پر از سوال به پشت سر فرد مقابلش نگاه میکرد، گاهی خودش هم فراموش میکرد که چطور به این نقطه رسیده.
_ میبینم که تصمیم به رفتن گرفتی!

پیرمرد که میدونست این مرد همیشه از همه چیز خبرداره و نیازی به توضیح نیست، سرش رو به آرامی تکون داد و با فاصله پشت سرش ایستاد، انگار هر چقدر که میگذشت باز هم نمیتونست کمتر از یک متر ازش فاصله بگیره.

_ زندگی من داره طولانی تر از چیزی که بهش نیاز داشتم میشه، حس میکنم وقتشه!

مرد لبخندی زد و به سمتش برگشت، تاج زیبای سفید رنگی که الماس های روش به زیبایی چهره‌ش رو درخشان کرده بود اولین چیزی بود که به چشمش اومد.
_ خب قبل از رفتن از من چی میخوای؟

_ سرورم، حس میکنم خودتون آگاه هستید!
مرد لبخندی زد و قدمی نزدیک تر شد.
_ درسته اما میخوام از خودت بشنوم، چی میخوای؟
با نگاهی که کمی ترسیده به نظر میرسید، خیره به چشمهای مرد مقابلش آب دهانش رو قورت داد و زمزمه کرد:
_ میخوام ببینم، میخوام بشنوم، تمام چیز هایی که توی این سالها ازشون فرار کرده بودم میخوام...

_ به خاطر بیاری؟!
باز هم لبخند زد و با برگشتنش به سمت دیوار شیشه ای ادامه داد:
_ اگر چیزی که من میبینم رو به خاطر بیاری مطمئنی که بازم دلت میخواد بری؟

پیرمرد با اخمهایی که از سر نگرانی بین ابروهاش بود سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید.

_ شک ندارم...من باید قبل از رفتنم دوباره ببینمش.
مرد بزرگتر که میدونست این پیرمرد دلتنگ چه کسیه، نفس عمیقی کشید و جواب داد:
_ پس بیا دوست قدیمی، بعد از سالها بالاخره وقتشه، کنارم بایست و تماشا کن، داره شروع میشه.‌..
_چی؟

_ اپاکلیپس...حالا سوالت رو دوباره بپرس!

با تردید قدمی برداشت و کنارش ایستاد، به آسمان خیره شد و پلکهاش رو روی هم گذاشت:
_ چی میبینین سرورم؟

_ زمان.
_______________

شنبه ۱۵ فوریه ی ۲۰۲۸_ واشنگتن دی سی


صدای بوق ناخوش‌آیند ماشین ها از پنجره ای که باز بود به گوش میرسید، چند ثانیه ای میشد که بی هدف به آسمان ابری شهر زل زده بود و انگار توی دریای عمیق افکارش غرق شده بود.

_ شهر شلوغ تر شده اینطور فکر نمیکنی؟
نگاهش رو به نیم رخ همیشه آرام زن داد و چند ثانیه ای بهش خیره شد، مثل هر هفته، دنبال راه مناسبی برای باز کردن بحث میگشت.
میدونست آخر این گفت و گو باز هم موفق میشه اما هیچوقت نمیدونست چطور؟

The Inception Of Nikita | VkookWhere stories live. Discover now