**************

با احساس گرمای شدید چشم هاش رو باز کرد. دوباره سیاهی احاطش ‌کرده بود اما اینبار آرامشی درکار نبود. چندبار دهنش رو باز و بسته کرد تا کسی رو صدا بزنه اما گلوش از شدت خشکی میسوخت. میدونست که هنوز خونه تهیونگه. پس تصمیم گرفت بلند شه و کمی آب بخوره. با اولین تکونی که خورد سوزشی روی پشتش حس کرد، ناله خسته و ضعفی کرد و با ناچاری سعی کرد دوباره تکون بخوره. چیزی جز شلوارش تنش نبود و برای همین راحت تر میتونست حرکت کنه به آرومی بلند شد و توی تاریک سعی کرد به سمت جایی که احتمال میداد در باشه حرکت کنه. دستش رو روی دیوار کشید و به محض لمس چیزی شبیه به دستگیره به سمت پایین فشارش داد و وارد راهروی تاریکی شد که نور کمی از یک سمتش به چشم میخورد. وارد نور شد و از نشمین عبور کرد تا خودش رو به آشپزخونه برسونه. در یخچال رو باز کرد و یکی از بطری ها رو برداشت و لاجرعه تمامشو سرکشید. احساس یک کویر خشک رو داشت که بالاخره سیراب شده. بطری خالی رو کنار سینک گذاشت و به نشیمن نگاهی انداخت. نور ضعیفی فضا رو روشن کرده بود و اینطور به نظر میرسید که خبری از تهیونگ نباشه. نگاهش به ساعت توی نشیمن افتاد که عدد 9 رو نشون میداد. احتمال داد که تهیونگ باید به استدیوش رفته باشه که به این معنا بود فقط خودش توی خونست. به آرومی به سمت در اصلی رفت و سعی کرد بازش کنه اما متوجه شد که قفله. پوزخندی زد. البته که باید قفل میبود، تهیونگ احمق نبود.
بیخیال وسط نشیمن ایستاد. کمرش می سوخت اما دردش عمیق نبود. تصمیم گرفت اول از همه زخمش رو بررسی کنه. پس دوباره به اتاق برگشت و بعد از روشن کردن چراغ به سمت آینه قدی گوشه اتاق رفت. سعی کرد پشتش رو بررسی کنه و با دیدن اونچه که میدید شکه شد. سر تا سر پشتش زخم های سطحی اما طولانی کشیده شده بود. بیشتر شبیه پنجه کشیدن یک بچه گربه بود. اما همون باعث شده بود پوستش ملتهب و قرمز بشه و حالا با هر حرکتی احساس سوزش میکرد.
برعکس چیزی که توقع داشت زخمش تمیز بود. انگار تهیونگ برخلاف تصورش ازش مراقبت کرده بود. جین میدونست که این احمقانست و نباید درگیرش بشه اما رفتارهای ضد و نقیض تهیونگ تاثیرات عجیبی روش میذاشت. دیشب وقتی تهیونگ به اون اتاق شکنجه بردش توقع داشت تا صبح روز بعد تبدیل به یک قاب روی دیوار بشه اما حالا چشم هاش رو توی اتاق تهیونگ باز کرده بود، درحالی که زخمش تمیز شده.
این که میدونست تهیونگ میتونه هر لحظه زندگیش رو به وحشیانه ترین شکل ممکن تموم کنه اما هنوز اینکارو نکرده بود، حس تازه ای رو درش ایجاد میکرد. حسی شبیه بودن کنار یک حیوون وحشی. ترس، وحشت، بازیچه بودن و اعتماد.
_انگار هنوز زنده ای!
نفسش توی سینش حبس شد و با نگاهی ترسیده به تصویر خودش توی آیینه خیره شد. صدای قدم هایی رو شنید که بهش نزدیک میشدند اما وسط راه متوقف شد.
_به من نگاه کن.
جین سعی کرد نفس حبس شدش رو به آرومی بیرون بده و به سمت صدا برگشت.
تهیونگ در حالی که دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشته بود وسط اتاق ایستاده و با جدیت بهش نگاه میکرد.
_س... سلام.
پوزخندی روی لب های تهیونگ شکل گرفت. مسیرش رو به سمت جین ادامه داد و پشت سرش قرار گرفت. جین به سرعت دوباره سرش رو به سمت آیینه چرخوند تا بتونه بازتابی از خودش و تهیونگ رو ببینه. صورت تهیونگ رو میتونست از بالای شونه ی راستش ببینه. متوجه نگاه خیره تهیونگ به پشتش شد. نفسش تند شد و احساس گرما کرد. خجالت زده بود؟ سرش رو پایین انداخت. سکوت مرگباری فضا رو در بر گرفته بود که شرایط رو برای جین عذاب آور تر میکرد، تصمیم گرفت حرفی بزنه و شرایط رو تغییر بده.
_ا... امروز همه چی توی استدیو خوب بود؟
به باز تاب تهیونگ نگاه کرد و متوجه شد درحالی که هنوز هم نگاهش پایین بود یک تای ابروش رو بالا داد. تهیونگ با یاد آوری اتفاقات سر شب پوزخندی زد. جوشش خون رو زیر پوستش احساس می کرد و نگاهش رو به آرومی بالا آورد تا جایی که با چشم های جین توی آیینه برخورد کرد.
جین با برخورد نگاهشون به هم خودش رو نفرین کرد. احساس میکرد با گفتن چیزی که نباید میگفته به معنای واقعی کلمه گند زده و قبول این حقیقت حالش رو بهتر نمیکرد. فکری از پس ذهن تهیونگ گذشت:" برنده کسیه که زودتر اسلحه رو بیرون بکشه."
_امروز یه دوست قدیمی رو دیدم.
دستش رو به آرومی به جلو برد و روی پشت ملتهب و قرمز جین قرار داد. صدای هیسی آروم رو شنید اما متوقف نشد. دستش رو در طول اون خطوط به آرومی و نوازش وار حرکت میداد و اجازه داد صدایی ترکیب شده از نفس های منقطع و ناله های دردمند فضا رو پر کنه.
_یه داستان هست که علاقه زیادی بهش دارم جین. درواقع تنها داستانیه که همیشه توی ذهنم تکرارش میکنم.
دست دیگش رو به جلوی جین برد و یکی از نیپل هاش رو لمس کرد. با اولین لمس صدای ناله ای دیگه رو شنید. دردمند بود؟ یا پر از شهوت؟
به بازتاب خودشون توی آینه خیره شد و با لبخند پرسید:
_میخوای بشنویش؟
جین اما درگیر حسای عجیب و متناقضی بود که حالا بیشتر از هر زمانی متناسب با هم دیگه به نظر میرسیدند. درد تمام پشتش رو در بر گرفته بود، لذت به آرومی داشت راه خودش رو پیدا میکرد و شرم از موقعیتی که درش قرار گرفته بود و دیدن بازتابی از چهرش توی آیینه مقابلش که احساس هیجان رو به شرمش اضافه میکرد. و بودن بین دستای تهیونگ تمامش رو در وحشت فرو میبرد. تهیونگ اما آروم بود، انگشتش رو روی نیپلش میکشید و گاهی اون رو بین دو انگشت قرار میداد و کمی فشارش میداد تا دوباره صدای نالش رو بشنوه و از بالای شونه ی جین به چهره ی قرمز و دردمندش که با شرم بهش توی آیینه نگاه میکرد، خیره شده بود.
_ یه دختر بود که فکر میکرد هیچکی دوستش نداره و مدام گریه میکرد تا اینکه یه فرشته اومد پیشش و بهش گفت:"عزیز من، یه آرزو بکن و من برآوردش میکنم." دختر هم ذوق کرد و آرزو کرد که پسری عالی و پاک عاشقش بشه.
گوش هاش پر شده بود از یه سمفونی هارمونیک که نفس های بریده و ناله های گاه به گاه جین براش میساخت. میخواست بیشتر بشنوه. دستش رو به پایین حرکت داد و به آرومی از روی خطوط عضله های شکمش رد شد و به بالای شلوارش رسید خیل کوتاه دستور داد:
_بازش کن.
جین چشم هاش رو که از هجوم اون همه احساس روی هم بسته بود باز کرد و به بازتابشون نگاهی انداخت که با چشم های منتظر تهیونگ روبرو شد. دست های لرزونش رو به سمت دکمه شلوارش برد. اما ترس، درد و لذت ترکیبی بود که لرزش دست هاش رو بیشتر میکرد. چندبار تقلا کرد اما نمیتونست اون دکمه ی لعنتی رو باز کنه. احساس میکرد زندگیش به باز کردن اون دکمه بستست. ذهن دردمندش اینطور بهش میگفت که:" اگر اون دکمه رو باز کنه درد هم تموم میشه". از ناتوانیش حرصش گرفت، بغضی راه گلوش رو بسته بود و حالا ناله هاش رنگ التماس رو به خودشون گرفته بودند. تهیونگ اما تمام اون لحظات به آرومی از آیینه بهش خیره بود. همیشه دوست داشت چهره مرد رو وقتی در اوج شهوت به سر میبره ببینه. دستش که روی شکم جین بود رو به پایین برد و در حالی که هنوز دست دیگش طول زخم های پشتش رو طی میکرد، دستش رو به روی دست های لرزون جین قرار دارد. بدون اینکه جهت نگاهش رو تغییر بده سرش رو به لاله ی گوشش رسوند و به آرومی زمزمه کرد:
_ هیششش... کسی که باید ازش بترسی من نیستم کیم سوکجین.
با انگشتش نوازش وار روی دست هاش کشید و انقدر اون کار رو انجام داد تا لرزش دست های جین متوقف شد. یا لااقل تهیونگ اینطور فکر میکرد.
جین دوباره تلاش کرد و اینبار موفق شد. با هیجان صورتش رو بالا اورد و به بازتاب چهره ی تهیونگ نگاه کرد. ردی از لبخند روی لب هاش بود. ذهن دردمندش بهش میگفت که:" آفرین، اون راضیه. الان درد تموم میشه" اما هنوز جوونه ی امید توی قلبش ریشه نداده بود که حرکت دست تهیونگ رو داخل باکسرش و به دور آلتش احساس کرد. تهیونگ بی هیچ رحمی دیکش رو توی دستش گرفته بود و محکم فشار میداد. ناله ی آروم اما عمیقی کرد و کمی خودش رو تکون داد که بی فایده بود.
_ فرشته به اون لبخندی زد و بوسه ای روی گونش کاشت و...
تهیونگ لب هاش رو به پشت لاله گوش جین رسوند و بوسه ای خیس روی اون کاشت.
_ گفت:" حتما". اون روز دختر با این فکر رفت خونه که حتما یکی عاشقش شده اما وقتی رسید صدای ناله هایی رو شنید...
تهیونگ دست دیگش رو هم به سمت پهلوی جین برد تا اون رو نگه داره. آلتش رو از باکسرش بیرون اورد و در حالی که سرش رو به سمت زخم های جین برده بود و اون ها رو میبوسید دستش رو روی اون دیک تحریک شده حرکت داد. ناله های جین بلند تر شدند. جین دیگه توانی توی پاهاش برای ایستادن احساس نمیکرد و بی اراده ساق دست تهیونگ رو چنگ زد تا بتونه خودش رو نگه داره. گوشه چشم هاش رو باز کرد و به تصویر خودش توی آیینه نگاه کرد. میدید ک چطور بین دست های تهیونگ اسیر شده و مثل یک مار بدنش رو تکونه میده.
_ اون پاورچین-پاورچین به منبع صدا نزدیک شد و بعد عجیب ترین صحنه عمرش رو دید...
حلقه دستش رو به دور اون دیک گرم و سفت تنگ تر کرد و سرعت حرکاتش بیشتر شد. جین ناخن هاش رو محکم تر توی ساق دست تهیونگ فرو برد و ناله هاش رو بی پروا سر داد تا تمام فضای اون خونه ی نفرین شده رو پر کنه. طولی نکشید تا تهیونگ گرمای خیسی از کام جین رو روی انگشت هاش احساس کرد.
جین دیگه بیشتر از اون نمیتونست روی پاهاش بایسته. سرش به پایین افتاد و زانوهاش خم شدند تا روی زمین بیوفتند، که تهیونگ مانعش شد. برش گردوند و اجازه داد جین خودش رو توی بغلش بندازه. سر جین روی شونش قرار گرفت و نفس های بی جونش به لاله گوشش میخورد. به خودشون توی آیینه نگاه کرد. دستش که با کام جین پر بود رو بالا اورد و مقابل چشم هاش گرفت. لبخند خسته اما پیروزمندی زد و نفسش رو بیرون داد چونش رو روی شونه ی جین گذاشت و آروم زمزمه کرد:
_ برادرش داشت با اون دیک کوچولو و صورتیش ور میرفت در حالی که اسم خواهرش رو صدا میزد.
جین با شنیدن جمله ی آخر نفسش قطع شد. لب پایینش به آرومی لرزید. تهیونگ چی میگفت؟ اون داستان لعنتی از کدوم گوری اومده بود؟!
سعی کرد خودش رو نبازه و آروم و متعجب زمزمه کرد:
_ت...تهیونگ...
_هیششش...
تهیونگ دوباره دستش رو نوازش وار روی پشتش کشید. اونقدر این کارو کرده بود که حالا جین دردی احساس نمیکرد. دستاش رو به سمت پشت تهیونگ برد و با بغل کردنش سعی کرد با تکیه به اون محکم تر روی پاهاش بایسته. لرزش رو توی بدنش احساس میکرد. خاطرات به ذهنش هجوم اورده بودند. خاطراتی که قرار بود همیشه خاطره بمونند و حقایقی که قرار بود به شکل یک راز مگو توی قلبش دفن بشن. و حالا شنیدنشون با اون صدا و از سمت شخص مقابلش تمام معادلاتش رو بهم میریخت. شاید یک داستان ساده بود، اما روایتش از زبون تهیونگ فقط یک چراغ رو توی ذهن جین روشن میکرد:" اون همه چی رو میدونه!"
صدای تهیونگ دوباره پیچید:
_دیگه وقتشه بخوابیم... هردومون زیادی خسته ایم.
خواب؟ جین از ته قلبش میخواست که به دنیای سیاه خواب پناه ببره اما حالا تنها تصویری که پشت پلکهاش نقش میبست تصویری از یک دختر طلایی بود، که لبخندش چال گونه ای رو با دست و دلبازی به نمایش میزاشت. با واضح شدن تصویر توی سرش جوشش خون رو زیر پوستش احساس کرد. از تکیه گاهش دل کند و روی پاهاش ایستاد. چند قدم عقب رفت و برگشت که با تصویر خودش توی آیینه روبرو شد. تصویری از یک موجود کریه توی آیینه بهش لبخند میزد. اصلا اون لعنتی کی بود؟ صدایی پیچید:
_به چی نگاه میکنی؟
نمیخواست بشنوه. میخواست اون صدا رو ببره و رسیدن به خواستش برای مغز عصبانی و بی منطقش کار سختی به نظر نمیرسید.
به سرعت برگشت و دستش رو به دور گردن سفیدی که مقابلش بود حلقه کرد و به یک جفت چشم سیاه و متعجب، خیره شد و در اوج درموندگی برای پیدا کردن کلمه ای فقط فریاد کشید. بلند و بی پروا. حلقه دستاش رو محکم تر کرد و با قدم هایی پشت سر هم و رو به جلو تهیونگ رو به عقب هل داد و تا جایی ادامه داد که پاهاشون توی هم پیچید و وسط اتاق به زمین افتادند. درد تمام بدن تهیونگ رو در بر گرفت و میتونست سوزش عمیقی رو توی پهلوش احساس کنه، اما باز هم در برابر دستایی که به دور گردنش حلقه شده بودند ناچیز به نظر میرسید. جین روش خیمه زد و در حالی که دستاش همچنان دور گردن تهیونگ حلقه شده بودند کلمات ناقصی رو بین فریادش با بی دقتی به زبون اورد:
_نههه... این حقیقت نداره عوضی... من اینکارو نکردم... من یه منحرف عوض نیستم... من عاشقش نیستم... ها-هانوی... نه-نههه... نهههههه... خفه شووو... تو باید خفه شی... من خفت میکنم... بمییر... فقط بمییر...
تهیونگ به جین نگاه میکرد. درحالی که چیزی جز خون جلوی چشم های جین رو نپوشونده بود. فشار شدیدی رو روی چشم هاش احساس میکرد و انگشتای دستش ملتمساته دور مچ های بی رحم جین حلقه شده بود. دهنش با تلاش بی فایده ای به دنبال ذره ای اکسیژن میگشت. اما چیزی نگذشت که احساسی شبیه به معلق بودن و آزادی بدنش رو فرا گرفت. چشم هاش هنوزم به صورت جین خیره بود، رگ های برجسته کنار شقیقش و صورت قرمز و عرق کردش رو جزء به جزء رصد می کرد. همیشه دوست داشت وقتی مرد عصبانی میشه چهرش رو ببینه. با خودش فکر کرد:" پس این شکلیه!" لبخند بی جونی زد، به آرومی چشم هاش رو بست و با تصور لذت بخشی از رهایی به خودش اجازه ی لذت بردن از آرامشی ابدی رو داد. آرامشی در کنار تصاویر مختلف از چهره مردی که دوست داشت. مردی که زیبا بود.

****************

جرعه ای از فنجون چایش نوشید و با لبخند به مینا که مقابلش داشت با اسباب بازیاش بازی میکرد نگاه کرد. احساس آرامش میکرد. اون زیادی بابت همه چیز مطمئن بود. با فکر کردن به اتفاقات عصر خنده ی آرومی کرد که تبدیل به قهقه شد. مینا با تعجب سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد.
نزدیکش شد و ازش پرسید:
_ مامانی به چی میخندی؟
هانوی خنده هاش رو با لبخندی قطع کرد فنجونش رو روی میز مقابلش گذاشت و با همون لبخند گفت:
_ این یه رازه.
مینا اما کنجکاو تر از این حرفا بود و دوست داشت دلیل پشت خنده های مامانش رو بدونه.
_ اگر مینا یه راز بهت بگه تو هم رازتو میگی؟
هانوی حالا مشتاق شد. مینا رو بغل کرد و روی پاش گذاشت.
_ انگار مینا کوچولو یه راز خوب داره که ارزش معامله کردن با مامانش رو داره...
گونش رو بوسید و ادامه داد:
_ خب حالا راز تو چیه؟
مینا سرش رو پایین انداخت و یکم با انگشتاش ور رفت. اون راز متعلق به خودش نبود اما به هر حال راز بود! یاد حرفی که عمو جینش توی اتاقش بهش گفته بود افتاد. همون جمله ای که به مینا گفته بود بین خودشون بمونه ولی مامانش که غریبه نبود!
_ مامان... راستش... دایی جین به مینا گفت که تو رو دوست نداره... اون... گفت عاشقته.
نامجون که حرفای اون دو رو شنیده بود، از آشپرخونه بیرون اومد و در حالی که سوپی که پخته بود رو روی میز میزاشت با خنده گفت:
_ معلومه که عاشقشه مینا! اعضای خونواده همیشه عاشق همدیگن. مثل ما که عاشق همیم.
هانوی با سرخوشی خندید.
_ همینطوره عزیزم.
و بعد ضربه ای به سر بینی کوچیک مینا زد.
_ حالا اگر حرف های مادر و دخترانتون تموم شد بیاید که غذای سرآشپز آمادست.
نامجون دوباره به سمت آشپز خونه رفت. مینا اما هنوز معاملش رو کامل نکرده بود.
_ مامان حالا نوبت توئه.
هانوی به سمتش چرخید و لبخندی زد و کمی خودش رو به مینا نزدیک کرد و به آرومی زمزمه کرد:
_ مامانی، همه چی رو میدونه!

هانوی به سمتش چرخید و لبخندی زد و کمی خودش رو به مینا نزدیک کرد و به آرومی زمزمه کرد:_ مامانی، همه چی رو میدونه!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_________________________________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_________________________________________________________

ما مشتاق شنیدن نظراتتون هستیم . با درمیون گذاشتن نظراتون با ما باعث دلگرمیمون بشید :)

🛑این پارت باید هفته قبل آپ‌ میشد اما متاسفانه من با اشتراک VPN به مشکل برخورده بودم و سفارشم ثبت نشده بود🥲. خلاصه که این هفته هم احتمالا یه آپ روزانه خواهیم داشت پس لطفا حمایت ما رو فراموش نکنید.
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"

"RED"Where stories live. Discover now