story3(Pink shirt)

17 4 2
                                    

+خونه ها ومردم از این بالا خیلی کوچیک ان
_اره این یه قانونه وقتی از بالا به هرچیزی نگاه کنی میفهمی که چقدر کوچیکه
+توهمیشه میای اینجا انگار اینجا خونه اته
_و توهم همیشه همراهم میای چرا وقتی میدونی قرار به اینجا بیام بازم دنبالم میای؟
+اممم درسته که از اینجا خوشم نمیاد ...ولی من قول دادم که همیشه همراه تو باشم!
_درسته ولی اگر بخوای میتونی نیای
+این درست نیست من نمیتونم نیام چون من یعنی تو!
_لازم نیست نگران باشی قرارنیست بانیومدنت من تورو فراموش کنم !
+خب این نیمی از مشکله ولی همش نیست!
_نیمه دیگه چیه؟
+من یعنی تو!
_...
+یه سوال بپرسم ؟
_اره
+چرا همیشه میای اینجا و فکر میکنی ؟
_خب من وقتی میام اینجا فقط به یک چیز فکرمیکنم ...
+خب اون چیه ؟
_بزار قبلش من ازت یه سوال بپرسم ... تو همیشه به چی فکر میکنی؟
+خب به مرگم ...
_خب جوابتو گرفتی ...
+اوه...

(گذشته)

سکوت پارک با صدای خندهای دختر و صدای زنجیر های تاب درهم شکسته میشد یک روز افتابی وپراز گرما همه چیز در بهترین حالت خودش بود دختری با پیراهن صورتی می دوید تا از هیجاناتی که تجربه کرده برای پدرش حرف بزند همه چیز خوب پیش می رفت با روندی عادی فقط اون مرد با نگاه های عجیبش همه چیز رو عجیب ترمیکرد...

(گذشته )

مثل همیشه ازمدرسه برمیگشت خوشحال بود چون نمره خوبی گرفته بود به سمت خونه می دوید ناگهان صدای گریه دختری توجه اش رو جلب کرد به سمت صدا قدم برداشت تااینکه به منبعش رسید دختری با پیراهنی صورتی لبه پله ای نشسته بود و زانو دربغل گریه می کرد سمت دختر رفت وسعی کرد تا سر صحبت رو باز کند
+سلام من دنیزم
_...
+چراگریه میکنی من میخوام کمکت کنم نترس من کاریت ندارم ..
_من گم شدم ...
+خب تو ادرس خونت یا چهره پدرومادرت رو بلدی؟
دخترسرش رو به معنای تایید تکون داد
_خب بیا بریم اداره پلیس مامانم میگ هروقت گم شدم از پلیسا کمک بگیرم ..
+باشه بریم
و باهم به سمت اداره رفتن
پلیس جوان وقتی دختر رو دید ازش پرسید اونجا چکاری داره
_دوستم گم شده میشه لطفا کمکش کنید اون ادرس خونشونومیدونه لطفا کمکشکنید
+دختر جون دروغ گفتن و شوخی با پلیس میدونستی کاربدیه؟
_ولی من که دروغی نگفتم!
+اینهاش این دوستمه
وبه دختر که بغلش ایستاده بود اشاره کرد...
_دخترم ولی کسی کنارتو نایستاده لطفا زودتر به خونه برگرد تا پدر مادرت نگرانت نشدن ...ورفت و دختر رو با هزار خیال اونجا رها کرد...

(حال)

اونروز هردو دختر چیزی رو فهمیده بودن ...
مرگ پیرهن صورتی....
بعداز اونروز پیرهن صورتی و دنیز همه جا باهم بودن از اونجایی ک پیرهن صورتی اسمی نداشت هردو اسمی برای اون انتخاب کردند (رزتا) دنیز این اسم رو توکتاب یکی از دوستهاش دیده بود و به پیرهن صورتی پیشنهاد داده بود تا اون رو رزتا صداکنه ودرنتیجه از اونروز رزتا رزتا شد ...و تاامروز ۱۰سال از اون روزها میگذشت...
+میدونی رزتا امروز من ۲۰ سالم شد و تو هنوز همون دختر کوچیک هستی گاهی به این فکرمیکنم که چرا نمیتونی از این دنیا بری و میدونی خیلی دوست داشتم اسم واقعیتو بدونم...
_اه میدونی دنیز تا زمانی که علت مرگم رو بیاد نیارم نمیتونم اینجارو ترک کنم و همینطور نمیتونم تورو ترک کنم چون تو تنها کسی هستی که من رو میبینه ...
+نگران نباش همه چیز درست میشه...فکر میکنم دیگ باید برگردیم

به سمت خونه به راه افتادن از کوچه ها وخیابون ها می گذشتن برای رسیدن به خونه فقط یک کوچه مانده بود ولی شاید همون یک کوچه هم میتونست پراز اتفاقات باشه...اون مرد با اون نگاه عجیب..خودش بود همون مرد در خاطرات رزتای ۱۰ ساله و شاید دنیز ۲۰ساله!
دستهاش یخ کرده بود ترس باعث میشد تا تپش های قلبش رو به راحتی حس کنه این مرد خودش بود
که باهرقدم مثل ۱۰ سال گذشته بهش نزدیک میشد ...باید چیکارمیکرد؟ میرفت و اونرو میزد؟ یا ...مرد به دنیز رسید رزتا ترسیده بود و به دنیز میگفت فرارکنه ولی همه چیز بایک چاقو جسمی افتاده برزمین ودستهایی لرزان زمینی خونی پایان یافت ...

(دادگاه)

مرتکب ازارو اذیت ... به دلیل انکه ازارو ادیت ایشان خطای محض بوده و باتوجه به شهواد پزشکی ایشان که تایید می کند ایشان ازنطرروحی متزلزل هستند وباتوجه به پرونده اقای ..که پراز تجاوز و قتل ها و.. هست متهم بی گناه بوده و این دادگاه برای او حکم ازادی صادر میکند ختم جلسه ...
دنیز سرگردان بود خبراز دنیای اطرافش نداشت چون شاهد صحنه ای عجیبتر بود رزیتای ده ساله ای که داشت ازاو دور میشد و دراخرین لحظه به سمت دنیز برگشت و با صدای بلند خندید وبرای دنیز دست تکون داد درهمین حین گفت :
_ یادم اومد یادم اومد اسمم دنیزه ...لطفا خوب زندگی کن و همه چیز رو فراموش کن دنیز گذشته رفته ... لطفا منو فراموش کن و ۱۰ سالهای بعدیت رو به خوبی بگذرون
و بعد برای همیشه رفت...

(۱ماه بعد زمان حال)

بعداز ده سال به اینجا برگشته بود تنها..بدونرزتا
+تومن بودی ومن تو ...متاسفم که اونروز نتونستم ازت دفاع کنم من فقط ۱۰سالم بود ...اون پیرهن صورتی رو خیلی دوست داشتیم ... یعنی داشتم..

END

🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐
840words
Sadi💙

DAiLY LIFEWhere stories live. Discover now