story1(Blue dream1)

47 9 13
                                    

هی چطوری؟
داستان 😆😛😉

⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀⭐🌀

_مثل همیشه قراره اینجا منتظر اومدن کسی که نمیخواد بیاد وایسه؟
+مردم میگن اون دیونه اس ...
×من اون دخترو میشناسم اون ناراس همون دختری ک از دبیرستان نگارای شمالی فارغ التحصیل شد اوه دختر بیچاره سرگذشت زیاد جالبی نداره!...
_مگه چه بلایی سرچ اومده؟
×میگن از سال راهنمایی با یه پسری دوست بود بعد ۶ سال پسره میره دنبال خوانندگی و دیگه برنمیگرده
_اوه دختر بیچاره حتما خیلی براش سخت بوده
+اوه واقعا براش متاسفم
×هی دختر بیا اینجا (ناگهان یکی از خانم ها دخترک رو صدا زد) و درست وقتی که دختر به نزدیکی میز رسید گفت : بیا اینجا تا کمی گرم بشی چرا اون بیرون وایستادی اوه چه جعبه زیبایی امکان داره بگی داخل اون جعبه چیه؟
دختر سلامی کرد و به ارومی جواب نه ای داد و سپس راهشو به سمت خونه اش در پیش گرفت .. سرمای زمستون امسال واقعا وحشتناک تر از هرسال دیگه ای بود پس سعی کرد باقدم های بلند تر زودتر به خونه برسه ... در خونه رو باز کرد فضای خونه درست مثل همیشه خالی بود شومینه رو روشن کرد و جلو شومینه نشست تا به همه چیز فکر کنه درست ۱۳سال می گذشت و اون حالا یک وکیل موفق بود ولی همچنان درهمین خونه به تنهایی زندگی می کرد میترسید که اگر اینجارو ترک کنه وقتی اون برگرده کسی رو نبینه ... بیشتر فکر کرد تا ببینه چه کسی اینجا مقصره ...

۱۲سال قبل راهنمایی نگارای شمالی ...

_نارا بیا بدو ،عجله کن !
+وایستا لیسا وایستا ...
ناگهان بادیدن پسری ک چند قدم با او فاصله داشت ایستاد ... و تا رفتنش به او خیره شد ...
_اون جینیانگه اونم با ما تو یک کلاسه تازه از دبستان نیشیگارا به اینجا اومده همه میگن پدر مادر اون خیلی پولدارن ...
ولی حواس نارا اینجا نبود اون محو دو چشمی شده بود ک دیده بودشون ...فکر میکرد ازهمونجا بود که همه چیز شروع شد بچه های مدرسه جینیانگ کتک میزدن و یا اذیتش میکردن واین نارا بود ک با اونا دعوامیکرد ویا حتی کتک میخورد ۳سال راهنمایی جوری گذشت که نارا جای اون اذیت می شدو جینیانگ حتی از وجود نارا خبر نداشت ...

(بگیم جین تا راحت تر باشه؟)

۳سال بعد دبیرستان نگارای شمال زمستان سال ۲۰۱۰
_لطفا این نامه رو ازمن قبول کنید
درست وقتی که نارا طبق یک قرارداد نانوشته دنبال جین راه میرفت این صحنه رو دید اون دخترا هروز به جین از زمان ورد به دبیرستان درخواست میدادن ..وتنها خوشحالی نارا این بود ک جین اونهارو رد میکنه ... هروز به همین منوال میگذشت تااینکه روز تولدجین نارا طاقت نیورد اون روز رو هرگز از یاد نمیبرد ...
(رورتولد)

#سلام
_سلام
#خب میخواستم که ما باهم دوست باشیم
جین کمی اخم کرد وگفت:من نیازی به دوست ندارم حالا برو ..
ونارا رفت ...ولی اون بیخیال هیچ چیز نشده بود و این رفتن باهمه رفتن ها فرق داشت نارا هروز باجین حرف میزد دنبالش میکرد وحتی از دست فحش ها وبداخلاقیاش هیچ وقت ناراحت نمیشد کم کم تونسته بود وجودشو برای جین عادی جلوه بده ..برای اون چای میخرد باهاش وقت میگذروندن اما این وسط مثل همیشه نارا کسی بود که صدمه میخورد ...

DAiLY LIFEWhere stories live. Discover now