"من میرم اتاقم"
بک با پایین ترین صدای ممکن زمزمه کرد و حتی فرصت جوابی به بقیه نداد و اتاق رو ترک کرد.

هیچ چیز براش قابل درک نبود.
هنوز یک روز کامل هم از زمانی که حس میکرد خوشبخته نگذشته بود و حالا نه تنها اون حس رو نداشت بلکه حس میکرد نحس ترین موجود روی زمینه.

همه چیز اشتباه بود. همه چیز!
اگه همون روز اول خودش رو میکشت باعث این اتفاقات نمیشد.

درحالی که از چشم هاش اشک میومد خندید و دست هاش رو بالا اورد.

"سه الفایی که روز اول اخراج شد"

دوباره خنده ای کرد و یه انگشتش رو بالا اورد
"یک"

نفس عمیقی کشید و درحالی که هنوز اشک میریخت، پوزخند زد.
"مشکلاتی که برای چان ساختم و مجبور شد هویتم رو پنهان کنه... دو"

انتهای حرفش یه انگشت دیگه اش رو بالا اورد.

"بی فرقه ها و اذیت شدن خیلیاشون... سه"
انگشت سومش رو هم بالا اورد و دوباره خندید.

"حضور دلتاها و ضرر رسوندن به همه فرقه ها... چهار"

توجهی به اشکهاش نکرد و بلندتر از قبل خندید

"به دنیا اوردن یه بچه بی گناه و نحس کردن سرنوشتش... پنج"

دوباره خندید و به دستهاش نگاه کرد.
"اوه بک... یه دست کمه"

دست دیگه اش رو بالا اورد و درحالی که انگشت ششمش رو بالا میاورد لب زد
"اسیب زدن به خواهر خودم... شش... تو بی نظیری بک"

با تموم شدن حرفهاش اشک های بیشتری روی صورتش ریختن و این درحالی بود که خنده های هیستیریک میکرد.

چند دقیقه ای توی همون حالت موند و بعد درحالی که با کمک گرفتن از دیوار سعی داشت سرپا بایسته با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد.

اون دلتاهای عوضی دخترش رو به زور از جی گرفته بودن و حالا ازشون میخواستن بک خودش رو تسلیم کنه و جون پرنسسش رو نجات بده.

درسته که تا الان باعث بدبختی خانوادش بود ولی دیگه قرار نبود به این روند ادامه بده. اون میرفت و به خواسته اون حرومزاده ها عمل میکرد.

*

کای نفس عمیقی کشید و خودش رو از پشت روی میز انداخت.
"اون لعنتیا چطور تونستن به اون دختربچه آسیب برسونن و با سنگ توی سرش بزنن"

سهون با شنیدن حرف کای با چشم بهش اشاره کرد که ساکت بشه و اوضاع رو از این بدتر نکنه چون اینجوری فقط عوضی بودن اون لعنتیا بیشتر تو چشم میومد و این یعنی احتمال اسیب زدن به هیونا هم بیشتر میشد.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now