*

بکهیون حتی توی راه برگشت هم سعی کرد استراحت کنه. حس میکرد حالا که جیهیون داره همراهشون به اردوگاه میاد دیگه نیاز نیست نگران هیونا باشه.

"اوپا اون خیلی شبیه توئه"
جیهیون درحالی که صورت هیونا رو بررسی میکرد با شوق بیان کرد و متوجه لبخند رضایت بخش چانیول نشد.

بک در جواب خواهرش لبخند زد و با کاشتن بوسه ای روی سرش ازش قدردانی کرد.

هروقت خواهرش رو میدید یاد روزهای اولی میفتاد که به اردوگاه اومده بود.

هنوز هم رفتار های سرد و جدی چانیول رو به یاد داشت.
جوری که تهدیدش کرده بود و بهش گفته بود فقط به خاطر بدنش میخوادش.
ولی حالا... حالا اونا کنار هم بودن و با عشق به دختر کوچولوشون نگاه میکردن.

خوشحال بود که همون موقع توی تله فرمانده جوون افتاد چون هرچند با گذروندن کلی سختی، ولی بالاخره به ارامش رسیده بود و حتی در کمال ناباوری جیهیون رو کنارش داشت.

مسیر طولانی بالاخره تموم شد و حالا همشون جلوی در اتاقی ایستاده بودن که گویا چانیول برای خواهر امگاش اماده کرده بود.

بک با تعجب و کمی اخم به در فلزی اتاقی خیره شد که زمانی فقط انبار محسوب میشد.
"واقعا جای بهتری نبود؟ "
با لحنی که سعی داشت عصبانی نباشه زیر گوش چان زمزمه کرد و توجه الفاشو به خودش جلب کرد.

"اینجا نزدیک ترین اتاق به اتاق خودمونه"

بکهیون تا حدی با حرف چان قانع شده بود ولی تا جایی که به یاد داشت این اتاق اصلا شرایط خوبی نداشت.

دیوار های کثیف و سنگی و تارهای عنکبوت بسته شده لا به لای سنگ ها و صدای موش های زیرزمینی تنها چیزهایی بود که به یاد پسر نیمه امگا مونده بود.

درحالی که بک در تلاش برای اروم شدن بود در اتاق باز شد و جیهیون بی خبر از همه چیز، با شوق وارد اتاق شد و نفر بعدی چانیول بود که با بی قیدی پشت سرش راه افتاد.

پسر کوچیکتر نفس عمیقی کشید و درحالی که چشم هاش رو بسته بود وارد اتاق شد و چند ثانیه بعد با شنیدن صدای خواهرش، چشم هاش رو باز کرد.
"اینجا عالیه"

بک قبل از اینکه بتونه چیزی بگه دهنش از تعجب بسته شد.
این اتاق اصلا شبیه چیزی نبود که انتظار داشت.

تمام دیوار ها شسته شده و با پارچه و تورهای سفید تزئین شده بودن.

دیدن یه تخت بزرگ و کنارش یه تخت کوچولو اینقدری خوشایند بود که بک رو به سمت خودش کشوند.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now