42

949 157 406
                                    

ز: اگه.. اگه بفهمی... لویی یه چیزی و بهت دروغ گفته.... چیکار میکنی

متعجب دستاش و از شونه های لرزون زین برمیداره و عقب میکشه

ه: منظورت چیه؟ چه دروغی؟؟

ز: یعنی..

ز: خب اگه بدونی...

نفسش و کلافه بیرون میده و برای اینکه بتونه از این حالت بازجویانه ی هری راحت شه، چشماش و میبنده تا تو یه نفس سریع جمله اش و به زبون بیاره

ز: لویی با یه...

آ: آقای استایلز

قبل از اینکه زین بتونه حرفش و به زبون بیاره با صدای بی موقع آنجلا هری عصبی سمتش برمیگرده و بهش خیره میشه

ه: یه لحظه صبر کن زین

ه: به تو یاد ندادن در بزنی؟

عصبی به اون خدمتکار سر به هوا که جلوی در باز وایساده، میپره

آ: ولی در باز بود قربان

ه: باز باشه..

ه: هر جاییکه باز باشه تو باید سرت و بندازی پایین و بری تو؟

ا: متاسفم دیگه تکرار نمیشه..

عصبی دستی به صورتش میکشه و سمتش برمیگرده

ه: چی میخواستی بگی؟

آ: یه آقایی این پاکت و براتون آوردن و به نگهبانی دادن

بسته کوچیکی که به طرز نابلدانه ای پیچیده شده رو سمتش میگیره و ادامه میده

آ: گفتن خیلی فوری بازش کنین

سری برای اون زن تکون میده و به جعبه کوچیک توی دستاش خیره میشه

ز: این چیه؟

متعجب نگاهش و به پسر فضولی که کله اش و کاملا سمت جعبه خم کرده، میده ولی فکرش به قدری  درگیره که توجهی بهش نمیکنه

ز: بازش کن دیگه

زین دوباره غر میزنه تا هری مردد کاغذ دور جعبه رو باز کنه و به محتویات داخلش، خیره شه

ز: انگشتر لوییه؟؟!

متعجب از چیزی که دیده، بدون اینکه جواب زین و بده، با حس بدی انگشتر ته جعبه رو برمیداره و به فلش مموری کنار جعبه خیره میشه

ه: باید ببینم این چیه

فلش مموری رو برمیداره و بی توجه به زین سریع از جاش بلند میشه و از اتاق بیرون میره

ز: هی صبر کن منم میخوام ببینم!

داد میزنه و به کمک عصای زیربغل لنگ زنان سمت اتاقی که هری اونجا رفت، میره..

به سختي پله ها رو دونه دونه پایین میاد و بخاطر سختی راه رفتن با عصا و حفظ تعادلش از افتادن، به نفس نفس میفته و چند لحظه ای پایین پله ها وایمیسته تا دوباره نفسش سرجاش برگرده و کمی بعد به سمت اتاق هری قدم برمیداره، تا از قضیه سر دربیاره

unforgettable [Z.M]Where stories live. Discover now