part 3

784 162 8
                                    

از اون موقع من و کوک هر روز بازی میکردیم ...
بازی هردومون پیشرفت کرده بود ...
به خصوص در هفته سوم اکتبر ...
هالوین نزدیک بود ،نشسته بودیم و بازی میکردیم که جونگ کوک درباره موج گرما صحبت کرد...
زیرچشمی از پشت عینک غبار گرفته اش به بعد از ظهر آفتابی نگاهی انداخت و گفت:
خیلی عجیبه هالوین باید سرد باشه و صدای خش خش برگ ها بگوش برسه یا حداقلش هوا کمی خنک باشه ...
+باید از گرمایش جهانی ممنون باشیم ...
پیادم رو به a4بردم و ادامه دادم:
جدی میگم کوک اینجا هیچ وقت سرد نمیشه ... اگه دنبال یه کریسمس کاملا سفیدی باید بری به طرف شمال ...
تنها ماه دسامبری که دیدم از اینجا گرم تر باشه ماله وقتی بود که با خانوادم تو ژوهانسبورگ زندگی میکردم ...
کمی پز داده بودم به این امید که شاید راجب خانوادم ازم بپرسه...
پرسید ، یک هیچ به نفع من ... داستان ها و پز های همیشگی رو تحویلش دادم ...
_بنظرم خانواده خوبی داری ...
چهره و لحنش آروم بود .... تقریبا غمیگین ...
امیدوار بودم خیلی خیلی امیدوار بودم تا از خانواده اش بگه ، یا هرچیز دیگه ای که به گذشته اش مربوطه یا بگه که از کجا اومده ... مثلاً بگه که واقعا پدر و مادرش تویه تصادف کشته شدن ؟ یا برای دست بردن توی نمرات از مدرسه اخراج شده ؟
آخرین شایعه این بود که عموش قبل از فاش کردن اطلاعات سری برای cia کار می‌کرده و بعد از اون دیگه هیچ اطلاعاتی ازش در دسترس نبوده....
و وقتی یه جئون سئوجون پیدا کردم که مرتکب همین جرم شده بود ( بله ته اسمش رو تویه گوگل پیدا کردم) نمی تونستم با اطمینان بگم که اون عموی جونگ کوک بوده ...
و جونگ کوک هیچ چیز قطعا در این مورد بروز نداد در عوض سرش رو عقب انداخت و از عمق چشم هاش من رو تماشا کرد .... نگاهی سخت که بازهم دست هام رو به لرزش در آورد ...
اگه کس دیگه ای بود ، اغواگری میکرد ، با شرم و حیا لبخندی میزد ... پشت چشمی نازک میکرد یا ریز ریز می‌خندید ... اساسا هرکاری رو میکرد جز اون کاری که من واقعا کردم ...
من سرخ شدم و مهره اسبم رو به نقطه احمقانه ای از صفحه بردم ...
_تو دوست داری وکیل بشی؟!
هنوز نگاه و توجهش به من بود ... نوبت اون بود که بازی کنه ولی نگاهش رو ازم نمی‌گرفت :
دوستت کیم تهیونگ می‌گفت ...
لبام به یک طرف چین خورد ، راجب من باهات حرف زده بود ، این حتما علامت خوبی بود نه؟ در ضمن تو چرا هیچ وقت چیزی در این باره به من نگفتی؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
خیالش و دارم ، همیشه دوست داشتم وکیل بشم و برم هاروارد، مثل بابام ...
_چرا؟
نگاهش بالاخره به سمت صفحه برگشت و من دوباره تونستم نفس بکشم ...
_نکنه واقعا به قلمبه سلمبه های حقوقی علاقه داری؟!
از گردن به بالا سرخ شدم ، زهرخندی زدم و گفتم:
نه ، واقعیتش دوست دارم به مردم کمک کنم
_ منظورت اینه که دوست داری به جیبت کمک کنی ؟! یا شایدم به جیب پدرت؟!
+اینطور نیست
هرچند که اگه پای بحث و استدلال این موضوع وسط کشیده میشد حق با اون بود ...
دوباره تلاشم و برای مخالفت کردم و گفتم:
بابای من از قانون استفاده میکنه تا عدالت برنده شه...عدالت برای کسایی که قربانین...واسه همینه که منم میخوام همین کارو انجام بدم ...
_ولی خودت میدونی که سالانه دست کم ده هزار حکم نادرست صادر میشه ، ظاهراً مجرما قربانی های بزرگترین ...
موقع گفتم کلمه مجرما دوتا انگشت میونه و سبابه هردو دستش رو به نشونه نقل قول تویه هوا خم کرد ...
زانوهام رو جمع کردم روی صندلی و گفتم:
پس تکلیف حکم های درستی که صادر میشه چیه؟! تکلیف آدمایی که واقعا نیاز به کمک دارن ، تو اینجور مواقع فقط یه وکیل می‌تونه کمکمشون کنه ...
_پارک..
اخمی کرد و با ناامیدی ادامه داد:
هیچ وقت به این سادگی که میگی نیست ، درسته؟!
اگه بابام همچین قیافه ای به خودش می‌گرفت قطعا خشکم میزد...اگه خانم چوی یا مدیر دبیرستان یا هرکس دیگه ای تویه این دنیا جایه اون بود دمم رو روی کولم میزاشتم و از راهی که اومدم برمیگشتم ...
صادقانه بگم اگه چند دقیقه قبل از این اتفاق ازم میپرسیدی واکنشم به قیافه ناامید جئون جون کوک چیه هیچ انتظاری نداشتم ولی الان من رفته رفته داشتم عاشقش میشدم ... توقع داشتم خشکم بزنه ولی در عوض تویه دلم احساس گرما کردم ‌...
انگشت هام بی اختیار محکم مهره فیل رو گرفتن و طوری اونو فشار دادم که رنگ از بند بند انگشت هام رفت ...
کوک ادامه داد:
پارک ... خیلی از آدما دزدی نمیکنن ، آدم نمیکشن یا مواد نمیفروشن چون دوست دارن یا به خاطر اینکه میخوان ادمایه خیلی بدی باشن ، این کارارو میکنن چون توی محیطی بدنیا اومدن که هیچ راه فراری ازش ندارن ...هیچ شانسی ندارن ... برخلاف من و تو به این راحتی ها نمی تونن از دیوارا رد بشن ...
+ از دیوارا رد بشن؟! اصلا نفهمیدم منظورتو ...
_ معنیش اینه که به خاطر جایی که توش هستی شانس آوردی ... شانس آوردی که همچین کسی هستی...
انقدر ناگهانی از جاش بلند شد که مبل با ناله پشت سرش روی زمین افتاد :
همین جا بمون ...
و با سه گام بلند وسط قفسه ها ناپدید شد ...

 𝙱𝚎𝚌𝚊𝚞𝚜𝚎𝚢𝚘𝚞 𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚝𝚘 𝚑𝚊𝚝𝚎 𝚖𝚎|𝐾𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛Où les histoires vivent. Découvrez maintenant