🍇بیست و نه مارچ لعنت شده🍇

615 46 2
                                    

کنترل تلوزیون با شدت سمت مبل راحتی گوشه هال پرت شد و صدای افتادنش روی پارکت کف خونه بهش فهموند که اینقدری توی پرتابش قدرت داشت که اون کنترل لعنتی به جای مبل کف خونه رو واسه افتادن روش انتخاب کرده اما اون پسر اینقدری افکارش درگیر بود که همچین اتفاقی رو به تخمش بگیره

همین که به روزای خوش سابقشون برگشته بودن اون لی سومان دیک فیس تصمیم فرستادن دوست پسرش به سربازی رو گرفته بود...هزاربار دم گوششون خونده بود پاشون و از این کمپانی لعنتی بیرون بزارن و آخر نتیجش شده بود چارتا جمله مسخره از طرف هیونگش که قول بهتر شدن همه چی رو بهش داده بود و اونا هنوز همونجا بودن....وسط یه تراژدی کوفتی که هر روزش به جای لذت بردن از بودن کنار دوست پسرش حرص تصمیمای کوفتی اس ام و دار و دستش رو میخورد
اینقدر شبها تا صبح بیدار مونده بود و فکر زندگیشون و کرده بود اینقدر خودش رو با فن هاش تو خونه پشت صفحه موبایلش مشغول کرده بود
اینقدری پشت گوشی و رو در رو با هیونگا و دونسنگاش بحث کرده بود که حس میکرد دیگه نمیکشه...عضله هاش مثل قبل محکم و خوش فرم نبودن و اون پسر برای سرگرم کردن خودش توی خونهِ اکثر اوقات خالی اینقدری هله هوله تو شیکمش ریخته بود که وقتی توی حموم جلوی آینه به هیکلش نگاه میکرد گاهی اوقات از خودش میترسید...چطور اینقدر بیخیال شده بود که فکر هیچی رو نمیکرد و برای خودش صبح تا شب ریلکس کرده بود
همه و همه زیر سر لی سومان بود و اون هم قبولش داشت...باید الان پشتشون میموند و ازشون حمایت کوفتی میکرد ولی تنها زحمتی که به خودش میداد نیشخند زدن به صفحه تلوزیون بود وقتی که از گروهشون خبر منتشر میشد
درسته اونا باعث افتخارشون هم بود که اکسو رو دارن و اونا هستن که باعث پیشرفت و اوردن اسمشون روی زبون مردم میشه...ولی وقتی نوبت به حمایت میرسید مثل نینی کوچولوهایی میشدن که روز اول مدرسه به لباس مادرشون چنگ میزنن و پشتشون قایم میشن از ترس اینکه یه قول بیابونی آبی رنگ با دندونای زشت و روکش طلایی روشون نیاد و از اونجا نبرنشون تا بزور سر کلاسای ترسناک با معلمای ترسناک ترش بشینن
اما درست میشد..باید درست میشد...اونا میموندن و میدرخشیدن...باید این اتفاق میوفتاد

با دستای عرق کردش چنگی به پهلوهای گوشتیش زد...سرش تیر میکشید و با قرصی که چند دیقه پیش بالا داده بود هم نتونست کنترلش کنه...به رو به رو و تلوزیون خاموش خیره بود و چند ثانیه ای یه بار به پهلوش برای خالی کردن عصبانیتش فشار میورد و این کار تا زمانی ادامه پیدا کرد که دیگه بی حس شدن عضلاتش و سوزش ضعیفی رو روی جای ناخوناش حس میکرد
نگاه حرصیشو به ساعت مشکی رنگ بالای تلوزیون داد و قبل اینکه بخواد تجزیه دیر شدن تایم رو بکنه صدای زده شدن رمز خونه توی گوشش پیچید و نگاهش رو به اون سمت کشوند...میتونست حالا نفس عصبانیش رو بیرون بده...اون برگشته بود

در به آرومی باز شد و هیکل ورزیدش توی چارچوب در نمایان شد
نگاه خسته و قرمزش روی دوست پسر عصبانیش وسط هال چرخید و لبخند کوچیک روی لباش اورد
در بسته شد
چند قدمی جلو رفت تا بتونه فرشتشو بغل بگیره و خستگی روز پر مشغلش رو در کنه که لحن حرصی بکهیون مانعش شد
+:دوسال؟!
دندوناش رو از عصبانیت روی هم کشید و صداش رو به گوش پسر رو به روش هم رسوند
-:بکهیون...
اروم اسمشو زمزمه کرد
جلو رفت و رو به روی مردش ایستاد
+:دوسال جهنمی چانیول؟
دست لرزونش بالا اومد و روی بازوی لخت و سرد پسر رو به روش کشیده شد
-:دست من نیست بکیهون
+:دست توئه چان
سریع جواب داد
-:باید میرفتم...یه روزی باید میرفتم بکهیون...توهم میری..کای سهون...اوناهم
+:اینا برام مهم نیست چانیول...این تخمیا برام مهم نیستن
داد زد
دست چانیول پایین اومد...دوست پسرش زیادی عصبانی بود و توی این لحظات باوجود خستگیش فقط باید تحمل میکرد
+:باهاشون حرف زدی؟!...بهشون گفتی به فنا قول سولو دادی؟...بهشون این کوفتیا رو گفتی یا نه چان...بهشون گفتی برای اکران فیلمت باید حضور داشته باشی...بهشون گفتی یا نه...فقط سریع قبول کردی..بهشون گفتی بکهیون بدون من نمیتونه...بهشون گفتی این دوسال قراره چه بلاهایی سرش بیاد؟؟؟؟
جمله آخرش رو داد زد...اشکاش صورتش و خیس کرده بودن و چانیول با نگرانی بهش خیره بود...چه بلایی داشت سرش میومد
بکهیون روی مبل نزدیکشون جاگرفت و صورت خیس از اشکش و بین دستای ظریفش گرفت

آروم نزدیکش شد و کنارش جا گرفت...دستشو با تردید جلو برد و هیکل کوچولوش رو به آرومی توی بغل کشید
دستای قویش رو دور بدن لرزونش حلقه کرد
باید به بکهیونش میفهموند حتی با وجود این دوری قرار نیست تنها بمونه...قراره هر روز حالش و بپرسه...هر روز باهاش حرف بزنه...شبا براش گیتار بزنه و از دور ببوستش و بهش بگه تموم میشه...فقط کافیه یکم تحمل کنه...یه کوچولو و بعد دوباره میاد تو آغوشش..دوباره مال هم میشن و اون موقع هیچ کوفت دیگه ای نمیتونه از هم جداشون کنه

نفس نفس میزد...هق هق میکرد...به پشت پیراهن چانیول چنگ میزد شاید آرومش میکرد
چانیولش رو ازش میگرفتن
برای دوسال از هم دور میشدن...از هم دورشون میکردن
چطور قرار بود دووم بیاره و در کنار فنا ادعا کنه که حالش خوبه
چطور وقتی به خدمت سربازی فرستاده میشد بدون حضور یولش شبا زود میخوابید و صبحاش رو با صدای سوت مسخره شروع میکرد
نفسشو توی موهای خوش عطرش رها کرد
دستش رو نوازش وار پشتش کشید و پایین کمرش نگهش داشت
_:بکهیون...بکهیون من...خواهش میکنم ازت...خواهش میکنم بس کن
دوست داری یولت عذاب ببینه مگه،خودت میدونی چقدر اشکات اذیتم میکنه پس چرا ادامه میدی

سکوت کرد...هیچی نگفت...نمیخواست چیزی بگه...میخواست توی این یه هفته لعنتی فقط ضربان قلبش و زیر گوشش حس کنه..خواسته زیادی نبود مگه نه

دقایقی رو پشت سر گذاشتن...بکهیون توی بغلش نفس میکشید و چانیول سعی در دفن کردن اشکاش توی چشمای بزرگش داشت

+:چان
صدای بغض دارش توی گوشش پیچید
نفس عمیقی گرفت و با فشردن لب های درشتش به هم بغضش رو قورت داد
_:جانم
ازش جدا شد...فاصله ای که به اندازه دوتا انگشت میرسید و خیره شد توی چشماش
+:من...من نمیتونم

یکی از دستاش از پشت گردنش تا گونه های خیسش کشیده شد و با شصتش اشکاش رو پاک کرد
لبخند مهربونی بهش زد
_:میتونی...بیون بکهیون من میتونه انجامش بده...چشم بزاریم دوباره پیش همیم عزیزم...چند وقت تحمل کن فقط
سرش و پایین انداخت
هیچی نگفت
چی داشت بگه وقتی الان فقط دلش سکوت میخواست
_:واسه اون موضوع کنفرانس هم
سرش و بالا گرفت
_:قرار شده زودتر انجامش بدن...قبل از اینکه اعزام شم
جمله اخر تنش رو لرزوند
داشت اتفاق میوفتاد
داشتن از هم دورشون میکردن
فقط یه هفته دیگه مونده بود
+:هیچ راهی نداره که....عقبش بندازن؟
چانیول سرش و تکون داد و هیچی نگفت
آغوشش رو تنگ تر کرد
_:بیا فقط این یه هفته رو خوش بگذرونیم بکهیون شی...یولت اینو ازت میخواد
لبخند آروم و تلخی ازش تحویل گرفت و بعد بوسه گرمی که روی گونش گذاشته شد....

MARCH 9
11:11pm

🌟Little oneshots🌟Where stories live. Discover now