~Flash back~

559 108 106
                                        

فلش بک 6 سال قبل :

رمز در رو زد و با عجله وارد خونه شد..
الان تمام فکرش شده بود اون پوشه‌ی لعنتی و مدارکی که صبح یادش رفته بود با خودش به شرکت ببره..
از صبح که پاشو وارد دفترش گذاشته بود و پدرش مدارک رو حاضر و آماده ازش طلب کرد، تا الان که مجبور شده بود برگرده خونه و پیداش کنه، خودشو لعنت کرده بود..
دیشب روی تختش نشسته بود و لپتاپ روی زانوهاش روشن بود..
تا ساعت 2 شب داشت قرارداد نامه های جدید شرکت رو با سهامدار ها چِک میکرد تا اشتباهی رخ نده و مجبور نشه به پدرش جواب پس بده..
ولی خودشم نفهمیده بود چطور سر تایپ کردن خوابش برده بود و پوشه ای که جلد آبی رنگ داشت رو کجا گذاشته..

بی اهمیت به خونه و فردی که باید توش باشه،با عجله سمت اتاق کارش رفت..
قبل اینکه پاش به پله هایی که به اتاق خواب ها و سرویس ها میرفتن، برسه، صدای خنده های مردونه ای رو شنید!

با تعجب به ورودیه آشپزخونه که به پذیرایی و در ورودیه خونه، دید نداشت نگاه کرد!
یعنی دوباره یکی از همکارای اون زن به خونه‌شون اومده بود؟

چند قدم به آشپزخونه نزدیک تر شد و سرش رو خم کرد و جلوی ورودیه آشپزخونه ایستاد..

" درسته ولی من اون یکی پیراهنت رو ترجیح میدم دختر..فکر میکنم رنگ مشکی بیشتر به پوستت میا__"

صدای پسری که درحال حرف زدن بود با دیدن قامت مردونه و ابهت نامجون که خیلی خونسرد کنار ساید ایستاده بود، بُرید!
نامجون درحالی که پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرده بود به صحنه‌ی رو به روش خیره شد..

" ن..نامجون!!"

صدای بهت زده‌ی سوهیون باعث شد نامجون یکی از ابروهاش رو به حالت نمایشی بالا بندازه و نگاهش از پسر جوون و خوش قیافه‌ی مقابلش به سوهیون تغییر مسیر بده..

" ادامه بدید..نمیخواستم مزاحم بشم فقط صدای مردونه ای شنیدم و کنجکاو شدم..ولی..می بینم کارت به جایی کشیده که دیگه شرم نمیکنی و رسما کثافت کاریاتو میاری خونه...ادامه بدید.."

صدای سرد و بیخیال نامجون که کلمات رو با بی حسی بیان میکرد باعث شد پسری که روی صندلی میزناهار خوری نشسته بود، بترسه!!
پسری که بهش میخورد اواسط سن بیست سالگیش باشه، با بلوز آبی نفتی و جین مشکی پاره‌ش‌ حالا آشفته به زن و مرد مقابلش نگاه میکرد..

پسرک درک نمیکرد حالا که مُچش توسط نامجون گرفته شده چرا عصبانیتی به وجود نیومده بود؟!
قاعدتا نامجون الان زنش رو با یه مرد دیگه توی خونه‌ی خودشون دیده و..خب..نباید سوهیون رو میکُشت؟!

ولی داستان فقط توی ذهن پسر غریبه این شکل بود..
درحالی که نامجون و سوهیون میدونستن که این خونسردی دقیقا از کجا آب میخوره..
نامجون اصلا واسش مهم نبود سوهیون با کی و کجا میچرخه!!
اصلا به خیالشم نبود که سوهیون یک روز یا یک هفته خونه نیاد و پی عیاشیش ول بچرخه!!
یا بهتر بگیم..
بود و نبود سوهیون اصلا واسه نامجون مهم نبود که حالا بخواد بخاطر خیانت کردن یا نکردنش ناراحت و عصبانی بشه..

🎼  𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒔𝒐𝒏𝒈🎼Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang