~Flash back~

941 146 232
                                        

سوکجین با قدم های آهسته و پیوسته درحالی که لبخند بزرگی روی لبهای حجیم و سرخش بود، به سمت راهروی مورد نظرش رفت..
با ندیدن منشی جوون و خوش قیافه‌ که همیشه به چشم رقیب میدیدش، لبخندش بزرگ تر هم شد!!
انگار که منشی دامن کوتاه و سفید پوستشون، واسش کار واجبی پیش اومده بود که مجبور به ترک میزش شده بود..

سوکجین از جلوی میز منشی که روش پر از پرونده بود، و تلفنی که داشت زنگ‌میخورد گذشت..
جلوی در مدیریت ایستاد و بدون اینکه در بزنه، خیلی آروم دستگیره در رو چرخوند و درو باز کرد..
سرشو از لای در داخل برد و یواشکی چشماشو دور اتاق چرخوند..
بالاخره چشماش روی جسم مردونه ای که پشت میزش نشسته بود و سرش پایین بود، افتاد..
یکم درو هل داد و به طور کامل داخل شد..
هنوزم سر مرد پایین بود و با جدیت درحالی که عینک مطالعه ای روی چشماش بود، مشغول خوندن پرونده ها و برگه های زیر دستش بود..
تو یه دستش فنجون قهوه‌ی تلخ و مورد علاقه‌ش بود و تو دست دیگه‌ش خودنویس طلایی رنگی قرار داشت..

سوکجین با چشمای قلبی شده به صحنه‌ی مقابلش خیره شده بود و تک تک حرکات خودنویسی که با هر تکون انگشتای مرد، روی برگه خطوطی رو جا مینداخت، شکار میکرد..
انقدر محو نوشتن و مطالعه‌ی برگه ها بود که نه تنها وجود جین رو حس نکرده بود بلکه جرعه ای از قهوه‌ی یخ کرده داخل فنجونش رو ، نمینوشید..

سوکجین چند قدم جلوتر رفت و سرشو کج کرد و به مردش خیره شد..
میدونست این استایل و غرق کار شدن واسه قلبش زیادیه ولی دلش میخواست همیشه بی هوا و یواشکی وارد اتاق کار مردش میشد و دیدش میزد..

" نامجونا..! "

مرد بزرگ تر با صدای دلنشین ولی ناگهانیه جین، شونه هاش از ترس پرید و فنجون از دستش افتاد و روی برگه هاش پخش شد!!
نگاه گیجش رو از پشت عینک گرد با فریم طلایی رنگش، به پسر جلوش داد..
پسری که با لبشو گاز گرفته بود تا به وضعیت مرد بزرگ‌تر نخنده!!

نامجون محو پسر شیطون روبه روش شده بود و با چشمای میخ شده به پسرش نگاه میکرد..
واسش مهم نبود فنجون قهوه روی برگه های مهم و اداریش ریخته شده و به همه چیز گند زده..
اصلا با دیدن جین انگار یادش رفته باشه چه گندی به راه افتاده...

جینی که برخلاف همیشه به جای پوشیدن کت و شلوار رسمی توی شرکت، این بار با پیراهن ساتن مشکی رنگ که دکمه هاش مروارید های سفید رنگی داشتن و روی یقه‌ و بالا تنه‌ی لباس قیطون کاری سفید رنگی شده بود ، میخواست چشم هر بیننده ای رو کور کنه!!
چه اتفاقی افتاده بود؟!
مگه جین الان نباید خونه می بود؟!
اینجا چیکار میکرد؟!

سوکجین وقتی نگاه خیره نامجون رو روی خودش حس‌کرد، با دلبری خاصی که توی حرکاتش بود، چتری های لخت و مشکیش رو از جلوی چشماش کنار زد..
میدونست همیشه روی نامجون تاثیر زیادی میذاره و این رو دوست داشت..
اینکه چشمای گرسنه‌ی نامجون روی خودش بشینه..
و نامجون هم‌میدونست جین از قصد دو تا دکمه‌ی یقه‌ش رو باز گذاشته نا ترقوه های سفیدش بیرون باشن..

🎼  𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒔𝒐𝒏𝒈🎼Where stories live. Discover now