'خیلیم ترسناک نمیزنه ها..چرا ازش میترسیدم؟'
جونگ کوک فکر کرد و شونه ای بالا انداخت.
'شاید ترسناکه و من عادت کردم'

















'اینجا چرا آنتن نمیده؟!'
هوسوک فکر کرد و آهی کشید و گوشی رو کناری پرت کرد و دراز کشید ، واقعا داشت حوصلش سر میرفت و نمیدونست اتاق جونگ کوک کجاست و از این عمارت و کسایی که توش بودن میترسید.
'جیمین و یونگی...اونا دارن چیکار میکنن؟'
ناخواسته از فکرش گذشت.

'نباید بهشون فکر کنم!اونا فقط یه کراش ساده بودن'
هوسوک به خودش یادآوری کرد و ناگهان یاد انگشتای سکسی یونگی افتاد ، ناله ی بلندی کرد و سرش رو به بالش کوبید:'چرا انقدر منحرفم؟!لبای پفکی جیمی—نه!!!باید به چیزای دیگه فکر کنم..'
توی جاش نشست و هوف کلافه ای کشید:'این زندگی عجیب غریب کِی تموم‌ میشه؟من زندگی عادیمو میخوام..'
با صدای تق تقی که به در خورد ، افکارش رو نصفه ول کرد و برگشت سمت در ، کی بود؟!نکنه اون..نه نه.
شاید جونگ کوک بود.

بلند شد و سمت در رفت ، پشت در ایستاد و پرسید:"ک-کیه؟؟"
ناخواسته لکنت گرفته بود ، واقعا فکر می کرد تمام این چیزا برای فیلمای تخیلی باشه و حالا...تمام صحنه های مشابه همون فیلما توی ذهنش بود!

"منم ، جیمین"
صدای لطیف جیمین رو شنید و نفسشو با خیال راحت بیرون داد ،حداقل اونا تلاش نمیکردن بترسوننش.
"چیکارم داری؟"
پرسید و هنوز در رو باز نکرده بود.
"فقط‌..میخوام یکم صحبت کنیم سوکی.."
جیمین از پشت در گفت و ادامه داد و گفت:"دلم برات تنگ شده..."
هوسوک میخواست خودشو بخاطر ضربان قلب بالاش بکشه!صددرصد جیمین داشت میشنید!
"میدونم دل توام برام تنگ شده هوسوک...بیا فقط صحبت کنیم...یکم.."
جیمین گفت و هوسوک در اتاق رو قفل کرد:"لازم نیست!فقط یه حس زودگذره ، شب بخیر"
گفت و سمت تخت برگشت ، حس زودگذر؟اینجور به نظر نمیومد..
جیمین بغض کرد و لبش رو گزید ، باید میزاشت تا هوسوک به وضعیت عادت کنه و بعد باهاش حرف میزد.از در اتاق هوسوک فاصله گرفت و نگاهش کرد ، امیدوار بود هوسوک بتونه خوب بخوابه‌.سمت اتاقش رفت.

"چه لوس.."
تهیونگ که تمام این صحنه ها رو دیده بود ،زمزمه کرد و سمت دیگه ای رفت.باید صبح زود آموزش جونگ کوک رو شروع می کرد و ایده ای نداشت که از کجا شروعش کنه یا جونگ کوک اصلا براش اماده هست؟!قدرت اون جوری نبود که بخواد بهش تمرین های سنگین بده یا بگه باید کلی بدوه و این چیزا...اون باید ذهنی تمرین میدید.باید یاد میگرفت که قدرتش رو کنترل کنه و در زمان مناسب آزادش کنه.
نیم نگاهی به راه روی تاریک انداخت ، احساس تشنگی می کرد.مینهو براش چیزی اماده کرده بود؟
باید میرفت پیش..

















'احساس میکنم‌ یه نفر داره نگاهم‌ میکنه...'
جونگ کوک در حالی که تلاش میکرد بخوابه ، یا کلافگی فکر کرد.
'شاید اون مینهوی عوضیه!بعید نیست!'
و چشم هاش رو بیشتر فشار داد.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now