-همیشه چیزای عمیق سطحی تر دیده میشن. از لحاظ احساسش میگم. تو مینویسی؟
هری سرگرم کارش روی بوم بود، گاهی با لبخند به لویی نگاهی مینداخت و باز به بوم برمیگشت و با آرامشی که از چهرش میچکید و  همه چیز رو توی خودش حل میکرد دستهاش رو حرکت میداد.

-آره. شعر یا متن ادبی. شایدم داستان؟ بعضی وقتام فقط کاغذامو پر میکنم. اما مامانم زیادی دوستشون داشت...
لویی گفت و صداش توی هنجرش گیر کرد و گره خورد. هری متوجه بغض نسبیش که صدای نرمش رو کمی خشدار میکرد شد و با ابروهایی که ناراحتیش رو لو میداد نگاهش کرد.

-آه... فهمیدم. یادم باشه برام بخونی.
هری آه کشید و گفت. سعی کرد نشون نده متوجه شده. نمیخواست اذیتش کنه. اما شاید این مشکلی بود که باعث میشد لویی بیشتر وقتا غمگین باشه. چیزی که هری فکر میکرد دردِ وجودیش ازش نشات میگیره و عمیقم هست، این براش حدس سطحیی بود با روشنایی خورشید. اما تصمیم گرفت بذاره لویی توی این مسیر قدم بزنه و اگه خواست نشونش بده.

-فکر نکنم اونقدرام خوب باشن.
لویی نامطمئن گفت و به هری نگاه کرد.

-چرا اینو میگی؟ به نظرم خوبن. شاید زیادی خوب!
هری با اطمینان گفت و مشکی مرکز رو بیشتر پخش کرد.

-متعجبم این همه اطمینان از کجا اومد!
لویی با تعجب گفت و بعدش تک خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.

-خب... تو احساسات خالصی داری. برای همین مطمئنم...
هری در حالی که سرگرم بود و دقتش رو روی سطح بوم خالی میکرد و همین باعث میشد کمی سرعتش تو چفت کردن کلمات کمتر بشه گفت و چشماش رو ریز کرد وقتی داشت محل قرار گیری چیزی که به وضوح پشت پلک هاش بود رو مشخص میکرد.

-فکر میکردم نداشته باشمشون! واو!
لویی ابروهاشو بالا انداخت و چهار زانو نشست. واقعا متعجب شده بود!

-کام آن! داریشون. اتفاقا زیادیم عمیق و خالصن!
هری با همون آرامش جواب داد و مشکی هاش رو توی سفید حل کرد.

-باشه. من نمیفهمم از کجا میگی ولی ممنون.
لویی گفت و دوباره به آسمون نگاه کرد.
-ولی تاریکن نه؟
بعد از گذشت حدودا پونزده ثانیه از ناکجا آباد پرسید و همون لحظه چراغ زرد کنار پنجره هری، اتوماتیک روشن شد و به صورت لویی تابید.

-میبینی؟ تمام جهان میگن نیست!
هری خندید و چشماش رو چین داد و باعث شد لوییم لبخند بزنه.

-خیله خب! تو و کائناتت!
بلاخره خندید و دستاش رو توی جیباش فرو برد.

-واو!
هری پیشونیش رو چین داد و ابروهاشو بالا انداخت‌.

-چیه؟
لویی پرسید و گیج نگاهش کرد.

-تاحالا نشنیده بودم فقط! صدای خندیدنت زیباست!
هری هنوز به بوم نگاه میکرد و دستاش بی وقفه حرکت میکرد. انگار که تو دنیای خودش نباشه بهم وصلش کرد و گفت.

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now