- The walls! -

385 103 94
                                    

• #09 •


-چطوری بشینم؟
لویی پرسید و بالای سرش یه علامت سوال شکل داد. جوری که سرش رو کج کرده بود و باد با موهای نیمه بلند فندقیش بازی میکرد و پاهایی با جوراب هایی که روشون بافت میکی موس بودن و هودی سیاه و بلندی که تا روی رون هاش میومد و شلوارک کوتاه سفیدی که با پوستش همخوانی دلنشینی داشت، روی لبه جا به جا شد و پاهاش رو جمع کرد.

هری به لویی نگاه کرد، وقتی داشت بومش رو روی سه پایه تنظیم میکرد. به این فکر کرد قرمزی زیر پلک هاش و رنگ گونه هاش که در مجاورت با هوای سرد آسیب پذیرانه سرخ رنگ شده بودن و نوک بینیش که دست کمی ازش نداشت زیادی ستودنی بود. هری بهش فکر کرد و به لویی لبخند زد.

-هر جوری دوست داری! فرقی نداره، اونقدر رئال نمیشه که فکرشو میکنی...
با صدای آرومش گفت و پیچ سه پایش رو سفت کرد.

-جدا؟ پس چرا من باید بشینم اینجا؟
لویی غر غر کرد. و هری تک خنده ای کرد و باز نگاهش رو از روی رنگا به لویی برگردوند.

-چون وقتی حضور اون چیزیو که میخوای بکشیش رو حس کنی، خطوط احساس خالصانه تر و صادق تری دارن! و بیشتر رنگا... رنگا خیلی تاثیر گذار ترن وقتی دیده بشن. یجوریه که انگار هم تو ذهنت تداعیش میکنی، و خلوص واقعیتم بهش میدی. بعد... آممم زیاد حرف میزنم؟
هری وقتی داشت پالتش رو رنگ گذاری میکرد و گاهی به لویی نگاه میکرد در حالی که داشت رنگ هاشو اسکن میکرد گفت و میشه گفت سرمستانه سرگرم کارش با انتخاب رنگ هاش بود و با هیجان کلمات رو بهم میچسبوند. بعد از جمله آخرش صورتش نگران شد و با آرامش بیشتری رنگ آبی آسمونی رو روی پالت کشید.

-نه به هیچ وجه. دوست دارم بیشتر باهات حرف بزنم...
لویی جمله آخرش رو تقریبا زمزمه کرد ولی اونقدری آروم نبود که هری نشنوه. پس دوباره لبخندش رو برگردوند و بهش نگاه کرد.

-منم همینطور. و اگه خواستی بری، مشکلی نیست، میذاریمش برای یه روز دیگه. خسته که نیستی؟
هری پرسید و منتظر بهش نگاه کرد که داشت با پارچه شلوارکش ور میرفت. کی انقدر خجالتی شده بود؟ هری فکر کرد و جوابی پیدا نکرد. شاید از اول بود؟ دوست داشت بیشتر بفهمه، انگار رفتار هایی که نشون میداد فقط یه پوشش روی چیزیه که نمیخواد به کسی نشون بده. شایدم از نشون دادنش میترسید؟ بهرحال هری اینو فهمید و یکم پایه رو بیشتر سمت پنجره کشید.

-نه نیستم. تا هروقت خواستی طولش بده. ولی موقعیت عجیبیه! جدید و جالبه.
به هری نگاه کرد و موهاش رو از توی چشمش کنار زد.

-میفهمم! هیجان داری؟ و ممنون، واقعا میگم! معمولا آدما حوصله این کارا رو ندارن...
هری گفت و رنگی که بیشتر پالتش رو در بر گرفته بود رو با دوتا از انگشتاش برداشت و روی بوم کشید.

- آره یکم! و منم فکر میکردم مردم دوست دارن راجع بهشون بنویسی. اینا فقط سرگرمیه، نه؟ آخر سر میرن سر کارای مهم ترشون و به چیزی که شبیه اونا شکلش دادی اهمیت نمیدن.
لویی گفت و به دیوار تکیه داد و به آسمون نگاه کرد. زیبا بود. حلال ماه داشت درخشش رو برمیگردوند و ستاره شمالی، کم کم ظاهر میشد و از بقیه ستاره ها پیشی میگرفت توی درخشیدن.

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now