Lucifer is coming ...

1.4K 203 15
                                    

یونگی و هوسوک و جیمین تمام وقت در مورد اینکه چطور کوک رو به

لوسیفر معرفی کنند حرف میزدن و کوک تمام مدت گیج شده بهشون خیره

شده بود .

+ هوییییییی چرا به منم نمیگین چیشده

- چیز خاصی نشده کوکاااا

+چرا جیمین یه چیزی هست شما به من نمیگید خسته شدم من دقیقا کیم

فک کردی یه کشیش ساده میتونه با یه حرکت کل یه زمین از پنبه پر کنه؟

هوسوک بلند گفت :

_ خب مسلما نمیتونه

+ خفه شو هوسوک

یونگی بلند داد زد ...

-نمیخواید بگید ؟؟؟؟؟؟؟

+ باشه جانگ کوک ببین بشین بهت میگم

جانگ کوک نشست .

-سر و پا به گوشم جیمینا بگو

+ خب ببین کوکا تو پسر لوسیفری همین

یونگی با خنده گفت :

_ از صب همین مقدار میخواستی فشار بیاری بگی ؟

+ واستا بازم میگم دیگ

جیمین تمام ماجرا رو برای جانگ کوک تعریف کرد و جانگ کوک تماما

هنگ کرده بود قضیه براش زیادی سنگین بود نمیتونست باور کنه کل

زندگیش چرت و پرت بوده و مادر پدر الکیش فقط مسخرش کرده بودند.

یک ساعت بعد ...
+ کوکاااا خوبی ؟

- اره جیمینا خوبم فقط باید به چشم ببینم تا بتونم کاملا بفهممش

+ چیزی نیست الان با هوسوک و یونگی میریم

جیمین به سمت اتاق رفت و در رو باز کرد و با یونگی و هوسوکی روبرو

شد ک به سختی به لب های هم حمله کرده بودن

_ اهم اهم

+ گم شو بیرون جیمین بلاخره تونستم هوسوک جونتو گیر بیارم بعدا

گم میشیم میریم پیش اون لوسیفر اه

_ باشه باباااااا

جیمین سریعا از اتاق خارج شد و به سمت کوک رفت دوتاشون کل روز

رو گرم لوسیفر و داستانش بودند و هیچکدوم به اتفاقی ک بینشون افتاده

بود فکر نکرده بودند حالا ک تنها شده بودن جانگ کوک تازه میتونست

لنگ زدن خفیف اما تو چشم جیمین

+ میگم ک جیمین

_ جانم

گونه های جانگ کوک رنگ گرفتند .

+ بابت اون قضیه میگم ک

_ خودم میدونم تموم شد رفت

فرشته گیر افتاده ✨Where stories live. Discover now