Epilogue

2.1K 329 160
                                    

.
.
.
.
بیست و هشتم سپتامبر بود و زمان موعود فرا رسیده بود.

هری و لویی تصمیم گرفتند پس از فارغ التحصیلی ازدواج کنند و حالا در حال انجام دادن تدارکات آن بودند.

حدود چند هفته طول کشید و بعد از این اون‌ها می‌تونند رهبری پک رو کاملا در اختیار بگیرند.

مشخصا همه‌ی افراد پک باید توی مراسم حضور داشته باشند. مردم بزرگ شده و از همون جهت لویی رو پذیرفته بودند.

اکثرا فقط به این دلیل قبول کردند، چون آلفا هیچ گزینه دیگه‌ای (امگا) روی میز نگذاشته بود.

آقای گرین یکی از سرسخت‌ترین و لجبازترین افرادی بود که سرانجام تونست هری و لویی رو بپذیره.

درسته. اون همیشه لویی رو یک امگای بی‌کفایت، تنبل و غیرمطیع می‌دید. اما بالاخره تونست نظرش رو تغییر بده...

یه روز که داشت کلاسِ درسش رو شروع می‌کرد، متوجه شد نه تاملینسون نه آلفا سرجاشون ننشستند.

اون مرد واقعا عصبی شد و از کلاس بیرون زد تا اون‌ها رو پیدا کنه. و تصمیم داشت تاملینسون رو به همین بهانه، یک بار و برای همیشه از مدرسه اخراج کند.

در طول مدرسه قدم برمیداشت و هر کجا که حدس می‌زد اثری از اون پسرها باشه سرک می‌کشید.

بعد از نیم ساعت، در آستانه‌ی تسلیم شدن بود که بوی ضعیفی از امگا رو احساس کرد.
بو رو دنبال کرد و به سالن سخنرانی رسید.

گرین پا به داخل گذاشت. تاملیسون رو در حال حرف زدن توی آغوش آلفا دید.
نزدیک بود دهنش رو باز کنه و حرفی بزنه، ولی همون لحظه صدای هق‌هق آروم و خفه‌ای رو شنید، پس ساکت شد.

وقتی فهمید صدا از سمت آلفاست جا خورد.
هیچوقت تصور نمی‌کرد بتونه چنین صحنه‌ای رو ببینه.
چرا اجازه میده لویی، همسر فرضی و غیر واقعیش، ضعفش رو ببینه؟!

مرد گیج شده بود و نمی‌دونست باید چه عکس‌العملی از خودش نشون بده. پس فقط گوشه‌ای ایستاد و به زوج نگاه کرد.

"من واقعا نمیخوام اینطوری بشه توله. نباید توی طول اون تایم ولت کنم. اگه یه اتفاقی بی‌افته چی؟ نمیشه همراهم بیای؟!"

"هری گوش کن. من خوب میشم. تو خوب میشی. هر دوتامون خوب میشیم."

"ولی هیت تو نزدیکه و من اینجا نیستم. این وحشتناکه...من بدترین آلفام...م-من..."

"نه هری، دقیق به من گوش کن. تو بهترین آلفایی هستی که دنیا به خودش دیده. من همیشه مال تو بودم و چیزی نمیتونه اینو تغییر بده. حتی یه نفرم تا حالا نتونسته منو لمس کنه، خودت میدونی. پس واقعا چی داره آزارت میده؟!"

"تو نمیتونی انقدر مطمئن حرف بزنی لویی؛ من بیشتر اوقات کنارت بودم. ولی حالا دارم میرم خارج شهر و این سری کل پک خبر دارن! اگه کسی فک کنه میتونه بیاد جلو و حرکتی انجام بده چی؟"

True Mates [L.S]Where stories live. Discover now