Chapter 7

1.6K 306 70
                                    

.
.
.
.
صبح روز بعد آنه و رابین با صدای آزاردهنده‌ی زنگ گوشی‌شون از خواب بیدار شدن.

"سلام" رابین با همون صدای عمیق و کلفت جواب داد. "باشه...بله...حتما...خدافظ"

تلفن رو قطع کرد و نگاه منتظر آنه رو دید، پس توضیح داد قراره خواهرش برای یه مدت بیاد پیش‌شون.

بعد اون‌ها به توافق رسیدن هری خونه بمونه و موقع‌ای به مدرسه بره که توی دیدار با عمه‌ش اختلالی ایجاد نکنه.

آنه رفت تا پسرش رو بیدار کنه. اما همین که در اتاق رو باز کرد با موج سرشاری از امنیت و احساسات روبه‌رو شد.

لویی خودش رو بین بازوهای پسرش چلونده بود و چونه‌ی آلفا روی موهای نرمش میلغزید.

آنه اونقدر غرق اون صحنه شده بود که وقتی گوشیش دوباره به صدا در امد، از شوک سر جاش پرید. سریع ساکتش کرد و دوباره خیره شد.

اون‌ها همین الانش هم مثل یه جفت بنظر می‌رسیدند، چطور ممکنه؟!

آنه هری رو می‌دید که گره‌ی بازوهاش رو گاهی دور پسرک محکم‌تر می‌کنه و سعی می‌کرد حتی وقتی خوابه از امگاش مراقبت کنه.

و لویی‌ای که به نرمی به اون توجه‌ها واکنش نشون می‌داد و مثل یه پاپی کوچولو خودش رو بیشتر توی بغل هری جا می‌داد.

آنه و رابین سال‌ها براشون طول کشید تا تونستن به حد نصاب به همدیگه اعتماد کنن. و این در حالی بود که آنه چیز دیگه‌ای رو از سمت پسرها احساس میکرد. یه چیز متفاوت که از بقیه متمایز‌شون می‌کنه.

اون هیچوقت زمانی رو فراموش نمی‌کنه که پسرش تنها شیش سال داشت.
لویی با دوستش نایل فوتبال‌بازی می‌کرد و اونقدر محو بازی بود که با زانو روی زمین می‌افته و زخمی میشه.
هری شتاب‌زده سمت لویی میدوه و بهش اطمینان میده یه زخم سطحی‌عه و نیازی نیست تیله‌هاش رو طوفانی کنه.

یا چطور لویی همیشه دنبال پسرش راه می‌افته و با اینکه میدونه خانواده‌ش هم خبر دارن، فقط کمی سرخ میشه و بازم به کارش ادامه میده.

چه بارها که هق‌هق هری توی تیشرت لویی آزاد شد؛ چون فقط یه سری‌ها ضعیف خطابش می‌کردن و اسمش رو نمی‌گفتند.

امگای کوچک تنها فردی بود که می‌تونست به راحتی آرامش رو در هر زمانی به پسرش  برگردونه.

یا حتی زمانی که یه سری افراد به شیوه‌ی ناپسند و زشتی خواهرش رو لمس کردند... اون موقع اولین دفعه‌ای بود که بقیه هری رو انقدر عصبی و خشمگین میدیدند.

هری آماده بود تا هر صدمه‌ای رو به اون پسرها وارد کنه. البته تا قبل از اینکه لویی به شیوه‌ی کارآمدی جلو بره و یه آغوش باز رو بهش تقدیم کنه.

True Mates [L.S]Where stories live. Discover now