جوان وقتی برگشت و شوان‌جی را دید در دل گفت:«این زن با موها بلند آشفته و کثیفش، یکی از عروس‌ها نبود؟ همون جسد خوشگلی نبود که بقیه داشتن دستمالیش می‌کردن؟»

وقتی فهمید فریاد بلندی از ترس کشید. شوان‌جی پنج انگشت خود را خم کرد و سریع سرش را شکافت و از لای پوستش جمجمه‌اش را بیرون کشید.

پوست سر مرد جوان پاره شد، جمجمه‌‌اش جلز و ولزکنان با دهان باز فریاد می‌کشید:«آهههههه!»

افرادی که درون حلقه‌ی محافظ بودند با دیدن این صحنه از وحشت، قبض روح شدند و با ترس و لرز جیغ کشیدند:«آهههههه!»

یینگ هم از شدت ترس نوجوان را بغل کرده و جیغ می‌کشید. شوان‌جی پنج انگشت خود را به سمت آن افراد دراز کرد ولی این دفعه شیه‌لیان با سرعت جلوی او ایستاد:«ژنرال، این قتل عام رو تمومش کن!»

او می‌خواست با گفتن کلمه‌ی «ژنرال» به شوان‌جی یاداوری کند که در خط‌های مقدم بسیاری برای دفاع و محافظت از پادشاهی‌اش جنگیده. امّا او جمجمه‌ای را که هنوز در دستش جیغ می‌کشید را خرد کرد. با تمسخر گفت:«نکنه می‌ترسه بیاد منو ببینه؟»

شیه‌لیان دیگر کم آورده بود. بهتر بود از همان اول شبیه فرستاده ژنرال پِی رفتار می‌کرد. به هر حال شوان‌جی نیازی به پاسخ او نداشت. او با صدای بلند خندید و به طرف مجسمه‌ی الهی برگشت:« من معابد تو رو آتیش زدم، توی تمام قلمروت دردسر درست کردم، همه‌ش به امید این که تو بیای و منو ببینی، من سال‌هاست به انتظارت نشستم.»

او تا مدتی به مجسمه خیره ماند، بعد پرش بلندی کرد و به طرف گردن مجسمه رفت و درحالی که به شدت آن را تکان می‌داد جیغ کشید:«ولی تو حاضر نیستی منو ببینی، همش به خاطره اینه که عذاب وجدان داری؟! پاهامو ببین، قیافه‌م رو ببین، همه‌ی این‌ها به خاطر تو بود، مگه تو قلب نداری؟»

شیه‌لیان حس کرد به عنوان کسی که در ماجرا نبوده حق اضهار نظر ندارد. اما با توجه به احساسات شخصی خودش، نتوانست جلوی خود را بگیرد و با خود فکر کرد:« اگر می‌خواستی اون رو ببینی بهتر نبود یه راه معمولی‌تر انتخاب می‌کردی؟ اگه یه نفر از روش‌های تو واسه دیدن من استفاده می‌کرد خب منم عمراً می‌اومدم دیدنش.»

در طرفی دیگر یینگ و نوجوان توانستند به داخل حلقه برگردند. آن‌ها به شیه‌لیان خیره شده بودند و یینگ او را تشویق می‌کرد و می‌گفت:«ارباب جوان....»

شیه لیان تا صدای او را شنید لبخندی زد تا به او بگوید نگران جیزی نباشد. اما کی فکرش را می‌کرد لبخند او باعث شود صورت شوان‌جی به سرعت درهم برود. ناگهان از روی مجسمه پایین پرید و مانند یک اسب سرکش به سمت او حمله کرد و گفت:«حالا که منو نگاه نمی‌کنی و به جاش زن‌هایی رو دوست داری که برات لبخند می‌زنن، منم برای تو می‌خندم!»

ترجمه فارسی رمان Heaven Officials Blessing Where stories live. Discover now