part 1

2.5K 225 9
                                    

از :پارک جیمین
به: کیم تهیونگ
داستانی که می خوام برات بگم از یه ابراز محبت شروع میشه ... اسمش مینا بود و من عاشق چالی بودم که وقتی می‌خندید روی گونه راستش ظاهر میشد ... به شدت دلم می خواست بدونم ابراز محبت چه حسی داره ... و خب با وجود سن کم هر دومون جلو رفتم و احساسم و بهش گفتم ...
همون موقع بود که فهمیدم ابراز محبت حس چندشی و از این حس و همه دخترا رو گردون شدم...
واسه بابام مهم نبودا اما وقتی فهمید بلافاصله پایه تلفن رفت و مدرسه منو با مدرسه شبانه روزی عوض کرد ...مدرسه ای که ذهنا یه جوون رشد میکنن تا بدرخشن اینو تویه بروشور دبیرستان نوشته ...
صبح همون روز از خونه مون بیرون زدم و با تو به اون خوابگاه رفتیم...
پس همون جور که حتما تا حالا فهمیدی تمام چیزایی که راجب رابطه با مینا بهت گفتم دروغ بود ... باورکن این اولین دروغی بود که بهت گفتم تا سال آخرم همین یه دروغ موند... درسته من از ابراز محبت به اون دختر پشیمون بودم و از طرف دیگه تویه دبیرستان جدیدم چندان محبوب نبودم ... به قول خانم چوی شخصیتم مثل سوهان روح بود...
همیشه دلم می خواست اینطور باشم یه یاغی تمام عیار... کسی که بر اساس انتظارات سیستم عمل نمیکنه ... و خب می دونم که من هرگز هیچ کس حتی خودم و قانع به قبول این تصویر نکردم...
ترم پاییز سال چهارم بود که سر و کله یاغی واقعی پیدا شد ... این تازه وارد یه دفعه نظم همیشگی کلاس رو از بین برد ... موقع ناهار بود که اومد ... یادته؟!
ما تویه کافه تریا بودیم من داشتم برای تو سخنرانی میکردم که اگه همش نوماتوسیت ها رو با نماتوسیت ها قاطی کنی هرگز تویه امتحان زیست شناسی قبول نمی شی ( واقعا از این بابت شرمندم. تهیونگ، حالا که فک میکنم یه پست فطرت بودم که هی تحقیرت میکردم درست مثل بابام)...
خانم چوی با اون جوش و خروش همیشگیش وارد سالن غذا خوری شد ... همه به پسری که همراهش بود خیره بودن ... تو اون موقع گفتی کاش اون سال چهارمی باشه ... نگاهت و دنبال کردم و نفسم بند اومد تا اون لحظه موها یه پف کرده خانم چوی جلو دیدم و گرفته بود و جونگ کوک رو ندیده بودم...
نمی دونم چجور توضیح بدم که از یه پسر خوشم اومد ... جئون جونگ کوک ویژگی خاصی نداشت ...
شلوار جین جذب بایه پیرهن چارخونه ... این کاملا عادی بود ... حتی عینکیم که زده بود از مد افتاده بود و موهایه مشکی که تویه صورتش پخش کرده بود...
با همه اینا وقتی جئون جونگ کوک وارد سالن شد همه سر جاشون نیم خیز شدن و طولی نکشید که شایعات مثل رعد و برق تویه سالن پیچید.... حرفایی مثل : ( شنیدم به خاطر نفوذ به رایانه های مدرسه و دست بردن تویه نمره هاش از مدرسه اخراج شده ) یا ( برای پاک کردن همه ی داده های بدهی مشتری هایه بانک دستگیرش کردن) یا ( پدر و مادرش تویه تصادف مردن و عموش بزرگش کرده) از نظرم فقط آخری قابل باور میومد...
حتی اسمش جئون جونگ کوک هم نشون میداد که پسر بدیه شاید اون یه خون اشام بود تویه کانال cw که همه عاشقش میشدن حتی پسرا....
راستش من همون موقع گرفتارش شدم... مثل تک تک بچه هایه اون دبیرستان تکبر جونگ کوک رو دوست داشتم. رفتار ملالت بارش و می خواستم... اون لبخند کاهلانه و بی علاقگی به اون دبیرستان و بچه هاش و دوست داشتم...
اون چیزی بود که من هرگز نمی تونستم باشم ... متوجه نیستی؟ ... مثلاً یادته روز بعد چطور رقص کنان وارد کلاس زیست شناسی شد ... امتحانش و داد ... همونی که بخاطرش تا صب درس خوندیم ... بعد ش با اینکه پونزده دقیقه وقت داشت رقص کنان برگش و داد و از کلاس بیرون رفت ...
معلم هم هیچی بهش نگفت ... فقط تماشاش کرد که چطور دست تو جیب یونیفرم جدیدش کرده و از کلاس می‌ره بیرون ... حتی روزایه بعدم که جونگ کوک یهو غیبش میزد چیزی بهش نمی گفت...
هیچ کدوممون مانعش نمی شدیم و تویه دلمون بهش حسادت میکردیم که میتونست از یه جور ساعت درونی پیروی کنه که فقط خودش صداش و می‌شنوه ... همه حدس میزدیم که می‌ره بیرون تا سیگار و آمفتامین بکشه اما اشتباه میکردیم...
جئون جونگ کوک به کتابخونه می‌رفت ... اینو من می‌دونم چون باهاش به اونجا میرفتم...

~~~

ماه اکتبر بود ... هفته اول ، ساعت سوم . یه ماهی از اومدن جونگ کوک به دبیرستان می‌گذشت ... اون موقع به جایه اینکه برم خوابگاه و ویولن تمرین کنم به کتابخونه رفته بودم ... زیاد میرفتم اونجا وقتایی که حس و حال هیچ کاری و نداشتم یا مشتاق فرا رسیدن مسابقه شطرنج بودم...
تهیونگ شرط می‌بندم نمی دونستی اما یه میز شطرنج تویه دور ترین نقطه کتابخونه هست ... از فضایه اصلی کتابخونه با اون سقف کلیسا مانندش که بگذریم ... باید لابی رو با اون مبلایی که به جایه چرم بیشتر سوراخ دارن دور بزنی و بعد با گردن خم شده از لابه لایه اون قفسه ها یه واقعا بلند سمت راست عبور کنی ...همون قفسه های که انقدر نزدیک به همن که وقتی میخوای از بینشون رد شی شونه ات به هر دوطرف گیر میکنه ... اون وقته که میز شطرنج و میبینی...
کنار یه پنجره غبار گرفته که انگار ده ها ساله که تمیز نشده ، یه میز شطرنج که همون قدر روش غبار نشسته با دوتا صندلی چرمی دوطرفش( این دوتا هنوز چرم زیادی واسشون باقی مونده چون کسی زیاد ازشون استفاده نمیکنه) و یه چراغ دیواری که بایه نور غمگین میز و روشن می‌کنه...
تقریبا مطمئنم که تا وقتی جئون جونگ کوک نیومده بود، من تنها کسی بودم که از وجود اون میز خبر داشت ، آخه تویه اون قفسه های باریک کتابایه آلمانی ، فرانسوی یا اسپانیایی نگهداری می‌شد ، و اگر بخوایم منصف باشیم هیچکس به سرش نمیزنه که سراغ اون کتابا بره مگر اینکه تکلیف درسیش باشه ...
خلاصه اینکه اونجا میشستم و به صفحه شطرنج که با الگو شاه مات بدن چیده شده بود خیره میشدم ... هنوز تا مسابقات مدرسه چند ماهی مونده بود اما من تقریبا هرشب برد پارسال رو تو ذهنم مرور میکردم. جدی میگم حتی چند باری تویه خواب صحنه مات شدن شاه حریف و دیدم ..
کارگران با قیافه هایه کج و معوج و کلاهایه لبه پهن و یه دستگاه چمن زنی که به تعویض کاربوراتور نیاز داشت تویه محوطه دیده میشدن ... دست کم با صدایه پت پتی که از دستگاه بلند میشد اینجور تشخیص دادم...
کارگران پرنده هایی که بالایه پنجره لونه ساخته بودن رو ترسونده بودن... مشغول تماشای اون موجودات سیاه بودم که به سرعت پایین میومدن و تویه هوا میچرخیدن که صدایی گفت:
فیل سیاه به f5
از جام پریدم و احتمالن جیغ ریزیم کشیدم ، واقعا شرم آور بود، اما در دفاع از خودم باید بگم که هرگز کسی گذرش به اونجا نیوفتاده بود... یعنی انقدر به تنها بودن عادت کرده بودم که گاهی دست تو دماغم میکردم...

 𝙱𝚎𝚌𝚊𝚞𝚜𝚎𝚢𝚘𝚞 𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚝𝚘 𝚑𝚊𝚝𝚎 𝚖𝚎|𝐾𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛Where stories live. Discover now