لویی چشم‌هاش رو چرخوند. البته که هری همچین حرفی میزد.

"ویت- وات؟ یعنی تو نمیخوای احوال من خوب باشه؟"
لویی با آزردگی ساختگی‌ای گلایه کرد.

"نوپ." هری سریع بینی لویی رو بوسید و روی پاشنه پا چرخید و چمدونش رو‌برداشت.

"من قرار نیست با اونا خوب باشم؛ وقتی دلیل خوب بودنم اینجاست."

لویی سمت پنجره رفت و جلوی خودش رو گرفت تا همونطور که نفس‌نفس میزنه، بخاطر حرف دلنشین آلفا سرخ نشه.

هری آخرین لبخندش رو تقدیم لویی کرد و در اتاقش رو بست.

لویی هم بلافاصله به خونه برگشت تا برای مدرسه آماده شه.

وقتی به اتاقش رسید، سریع دوش گرفت و دندون‌هاش رو مسواک زد. و وقتی مامانش برای صبحونه صداش زد، موهاش رو شونه کرد.

صبحونه رو با خانواده تموم کرد. بعدش دخترها رو به مدرسه‌شون رسوند و سمتِ جهنم اصلیِ خودش رفت.

لویی گوشه‌ای ماشین رو پارک کرد. ازش پیاده شد و درش رو قفل کرد.

مثل همیشه همه رو نادیده گرفت ولی همچنان نگاه فضول بقیه رو، کاملا روی خودش حس می‌کرد.
لویی به تموم این‌ها عادت داشت ولی در حال حاضر توجه اون‌ها در واقع به گرگِش بود. گرگ درونش.

"هر دوتامون می‌دونیم که هری توی قایم شدن افتضاحه. ولی رفیق، تو حتی از اونم بدتری."

همه اولش مثل یه دیوونه نگاه لویی کردن، تا اینکه دیدن لیام از پشت دیوار بیرون میاد.

"از کجا فهمیدی دارم دنبالت می‌کنم؟!"
لیام پرسید همونطور که بخاطر گیر افتادنش، دلخور بنظر می‌رسید.

"گفتم که، توی این موضوع افتضاحی. حالام کونمو ول کن. من به هری اجازه دادم چون مسلما اون هری‌عه و کار خودش رو می‌کنه اما تو پین‌ای پس گوه زیادی نخور و مثل یه پاپی گمشده منو تعقیب نکن."

نفس همه تو سینه‌هاشون حبس شد، چون لویی آشکارا داشت به یه آلفا توهین می‌کرد. اما لیام لویی رو می‌شناخت پس بقیه رو تخم لویی جا دارن.

درسته. مردم به این رفتارهای لویی عادت کرده بودن. اما هنوزم نمیتونن جلوی خودشون رو بگیرن تا دربرابر هر حرف یا رفتاریش شوکه نشن.

"خب که چی؟ اتفاقا هر چی کردم خوب کردم. حالا همرام بیا، باید ببرمت کلاس."
لیام ددی‌وارانه دستور داد و دستش رو دراز کرد.

دیگه چی؟ لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و ناله کرد.

"راستشو بگو. هری ازت خواست دنبالم کنی؟"

"یپ."

"و مراقبم باشی؟"

"یپ."

True Mates [L.S]Where stories live. Discover now