لبخند تلخی زد و فاصله بینشو با بک از بین برد و آروم پشت دستشو روی گونه پسر کوچیکتر گذاشت
"و من نگران بودم که نکنه به خاطر من آسیب ببینی"

به سرعت همون لبخند تلخ هم از بین رفت و هرچند سخت اما دوباره از پسر نیمه امگا فاصله گرفت

"ولی نمیدونستم وقتی ریاست رو قبول کنم و برگردم با خبر مردن بچه به دنیا نیومده ام رو به رو میشم"

اخمش هرلحظه غلیظ تر میشد و این زنگ خطری بود برای جفتشون هرچند که قلب چان هنوز هم طاقت دیدن خیسی اون چشمای خوشگل رو نداشت برای همین بدون هیچ حرف دیگه ای سمت تختش رفت.

***

چند روزی میگذشت و هر روز به این فکر میکرد که اگه روزی به این شرایط عادت کنه چی میشه؟ اگه به نگاهای سرد چان عادت کنه و این بی توجهی براش عادی بشه چی به سرش میاد؟

هنوز هم نمیتونست حسشو نسبت به چان درک کنه ولی میدونست که این دوری عذابش میده.

توی تمرین ها بهتر شده بود و دیگه مثل اول درد نمیکشید هرچند که گاهی متوجه آزار و اذیت های از روی عمد آلفاها میشد مخصوصا که حالا شایعه جدا شدنش از چان پخش شده بود.

ظاهرا همه متوجه بی تفاوتی چان وقتی بک کنارشه شده بودن. چطور میتونستن نفهمن وقتی دو روز پیش بک وسط زمین مبارزه تا حد مرگ کتک خورد و چان حتی نزدیک هم نشد.

دیگه حتی اشک هم نمیریخت و این میترسوندش؛ بک داشت عادت میکرد. درست مثل تمام سالهایی که با این برچسب روی کارا و احساساتش اونارو توجیح کرد.
توجیح دردایی که شب به خاطر کار زیاد به دستای کوچیکش وارد میشد و اشکایی که هیچوقت برای اون شرایط ریخته نشدن.

بک درست مثل شخصیت های بیچاره داستانهای کلیشه ای از بچگی سختی زیادی کشیده بود با این تفاوت که اون هیچوقت گله نکرد و بهترین زمان هارو با خواهرش گذروند.

نگاهی به گذشته انداخت و با خودش فکر کرد این مدت چرا اینقدر ضعیف و شکننده بوده؟ فقط چون اطمینان داشت یکی هست که لوسش کنه؟

خواست از روی تخته سنگی که مدتی روش نشسته بود و مشغول فکر کردن بود بلند شه که متوجه یکی از اون آلفاهایی شد که این مدت بیشتر از همه باعث آزارش میشد.

خب احمق نبود که نفهمه قراره چه اتفاقی بیافته پس بلند شد و جلوی اون پسر ایستاد.

"اوه ببین کی اینجاست"
پوزخندی زد و مثل بک اون هم نزدیک تر رفت.

"چی میخوای؟ "

ᴛʜʀᴏʏOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz