صورت چان در عرض چند ثانیه تغییر رنگ داد و مشتای چفت شده اش رگای دستشو بیشتر از هر زمان دیگه ای نشون میداد.

اون حتی نمیدونست الان باید چه کار کنه! به عزاداری بچه اش که تازه چند ساعت میشد ازش باخبر بود بشینه یا از امگاش عصبی باشه.

قدمای سنگینشو بالاخره به سمت اتاق برداشت و سهون و کای و بعد لوهان دنبالش راه افتادن. میدونستن که تنها گذاشتن بک با چان الان بزرگترین اشتباه ممکنه چون چان الان مثل یه گرگ زخمی دیده میشد.

بالای سر بک ایستاد و با بی حسی به صورت اشکیش خیره شد.
چی باید میگفت؟

لباشو از درون گازگرفت و سعی کرد آروم باشه و در نهایت با لحن آرومی شروع به حرف زدن کرد.

"چرا اینکارو کردی؟ "
ولی بک چیزی نگفت و همچنان به رو به روش خیره بود و همین چان رو به ادامه سوالاش ترغیب میکرد.

"چرا وقتی لوهان بهت گفته بود بارداری بازم اصرار داشتی مبارزه کنی؟"
دوباره همون سکوت و نگاه بی حس ولی هیچ تغییری تو لحن آروم چانیول ایجاد نشد

"چرا چیزی به من نگفتی؟ "

هرچند که همه توقع سکوت داشتن ولی اینبار بک به سختی به زبون اومد
"ترسیدم"

مشتای چان هرلحظه سفت تر بسته میشد و مشخص بود هرلحظه ممکنه منفجر بشه.

"از چی... از چی ترسیدی؟ "
نفس هاش سنگین شده بود و کنترل عصبانیتش طبق غریزه گرگ درونش سخت تر میشد.

وقتی دوباره جوابی از امگای روی تخت نشنید فریادش بلند شد
"از چی ترسیدی لعنتی؟ از چی؟ مگه من بهت نگفتم ازت مراقبت میکنم؟"

همین حین که صدای فریاد های چانیول بالاتر میرفت کای و سهون بهش نزدیک شدن تا مبادا کار غیر منطقی ای بکنه.

سهون دست دوستشو گرفت و با لحن آرومی به حرف اومد.
"بیخیال چان...شما در اینده هم میتونید بچه داشته باشید"

چان یه بار دیگه کنترلشو از دست داد و به سمت دوستش برگشت و با صدای بلندی شروع کرد.
"مشکل من اون بچه نیست مشکل لعنتی من اینه که هربار ترسید بغلش کردم، هربار اشک ریخت با دستای خودم پاکشون کردم، با دستایی که همیشه فقط درحال مبارزه بود؛ هربار که حس کردم شکننده اس بغلش کردم و بهش اطمینان دادم که تا ابد مراقبشم؛ منِ لعنتی با اینا مشکل دارم... چرا فقط نیومد بهم بگه میترسم تا هرکاری براش بکنم"

جمله هاشو بدون هیچ مکثی از دهنش خارج میکرد و متوجه بکهیونی نبود که کمی اونور تر داره اشک میریزه.

ᴛʜʀᴏʏWhere stories live. Discover now