نفس هری گرفت، وقتی لویی سرش رو بالا اورد و با تیله‌های آبی شفافش که بین مژه‌های بور و بلندش خودنمایی می‌کردن، نگاهش کرد.

"صبح بخیر هز"
لویی خواست به پشت دراز بکشه که هری بلند شد و دستش رو همراه خودش کشید و باعث شد پسرک ناله کنه.

هری از رفتار تنبل و گربه‌مانند لویی خنده‌ش گرفت.

"بلند شو بیبی، دقیق بخوام بگم فقط ۲۶دقیقه زمان مونده تا بتونیم بریم تبعیدگاه."

لویی به‌سرعت چشم‌هاش رو باز کرد و وحشت‌زده بنظر رسید.

"تو اونجا میمونی(کنارم)، مگه نه؟!"
صدای لرزونش، از بین لب‌های زیبا اما خشک و ترک‌خورده‌ش، بیرون امد.

"آره من و تو باهم میریم. خانواده‌هامونم احتمالا الان تو راه باشن."

لویی سرش رو تکون داد و همونطور که بلند میشد دست هری رو گرفت و همراه خودش به طبقه پایین راهنمایی کرد.

"من سریع چندتا تست درست میکنم"

"میخوای تو برو آماده شو، من اینارو آماده کنم؟ خب...میبینی که نیازی به عوض کردن ندارم"

هری به لباس‌هاش اشاره کرد. اون از دیروز با شلوار جین و پیرهنش بوده.
لویی هم همینطور. منتهی اینجا خونه اوناست، پس میتونه عوضشون کنه.

لویی خدا خواسته سرش رو تکون داد و سمت اتاقش دوید. بعد از اینکه مسواک زد و صورتش رو شست، لباس‌هاش رو عوض کرد.

موهاش رو شونه کرد و یادش نرفت که قبل برگشتن به آشپزخونه، برای هری مسواکی بذاره.

"برات یه مسواک گذاشتم"

هری بی‌سروصدا تشکر کرد و سریع صبحانه رو شروع کردند.

اون‌ها هنوز احساس می‌کردن باید باهم حرف بزنن. پس شاید این از نظر بقیه بی‌ادبی بنظر برسه ولی گاهی وسط صبحونه با دهن پر باهم حرف زدند.

اون‌ها بیشتر بچگی‌شون رو باهم گذروندن پس این عجیبه که بخوان با هم رودربایستی داشته باشن.

هری به طبقه بالا رفت، دندون‌هاش رو مسواک زد و وقتی برگشت دید لویی داره بند ونس‌هاش رو گره میزنه.

آلفا به پایین خم شد و بوت‌های خودش رو برداشت و پوشید.

"دیگه دیره اگه میخوایم از سریع‌ترین راه برسیم باید تبدیل شیم"

لویی با تکون دادن سرش، موافقت کرد.
همونطور که گفته شده بود لویی با دیده شدن گرگش توسط هری مشکلی نداشت.
مشکل فقط بقیه بودن؛ نگاه های بقیه.

_____

کل افراد پک، هر ۱۳۲۴ نفرشون توی اون مکان حضور داشتند. جز لویی و هری که کمی دیگر به جمع‌شون می‌پیوستند.

True Mates [L.S]Where stories live. Discover now