نگاهش روی بلک تایگر خیره بود ... نمیدونست باید روی چی تمرکز کنه ...
ذهنش خاموش شده بود . چه اتفاقی داشت میفتاد ...جز ناله های غیر ارادی ای که از بین لبهاش خارج میشد چیزی نمیشنوید ... چرا بلک تایگر کاری نمیکرد؟ چرا با مشتای قویش نجاتش نمیداد ؟
چهره جذابش وقتی بهش نگاه میکرد و آواز میخوند چرا حالا انقدر نا امید کننده به نظر میرسید... چرا انقدر تار بود ؟ به خاطر اشکا؟ چی داره انقدر اذیتم میکنه ...
درد... درد... درد... چرا نمیتونست داد بزنه...
روی زمین افتاد ... چه اتفاقی داشت میفتاد ؟_ زین ...
چرا بلک تایگر نجاتش نداد...
_ زین
"این یه خوابه؟... الان بیدار میشم ؟..."
_ زین ...
آروم چشمهاش رو باز کرد. الیزابت جلوش نشسته بود و صداش میکرد : کابوس میدیدی؟ ...
سرش رو از روی میز بلند کرد و چشمهاش و مالش داد : یکم بد خواب شدم ...
الیزابت لبخند زد : کلاس تمومه... میخوای برسونمت ؟ امروز یه راننده جذاب دارم .
چشمکی رو به حرفش اضافه کرد که با لبخند مهربونزین همراه شد : خودم میرم الی ... ممنون از تعارفت.
الیزابت از جا بلند شد : خیلی خوب پس ... فردا میبینمت ... امشب زود بخواب .
هندزفریشرو تو گوشش گذاشت و از اونجا دور شد .
زین کمی خودش رو کشید و از پنجره به بیرون خیره شد ... کی قرار بود این خوابا دست از سرش بردارن ؟
اون دیگه بچه نبود ... شاید خرید کردن حالش رو بهتر میکرد .
تلفنش رو بیرون آورد و بعد از گرفتن شماره ای اون رو کنار گوشش گذاشت : هی گوگول...بیا دنبالم بریم یکم خرید ...
صدای نگران خوزه ، کارمند مهربون و تپل اریک رو شنید: قربان ، آقای جرارد تاکید کردن امروز زود برگردید ...
زین آه کشید و چشمهاش رو فشرد: خیلی خب... بعدا میریم خرید ... یادت نره ها ...
_ بله چشمحتما قربان به محض اینکه بتونیم میریم و هر چقدر خواستید خرید کنید . فعلا فقط برگردید خونه .
_ باشه گوگول...
تلفن رو قطع کرد و از جاش بلند شد . یه زمانی همچین زندگی ای آرزوشبود.
اینکه فقط جایی باشه که کسی نشناسدش... نگران پرداخت بدهی و دیدن ساموئل نباشه...اون مرتیکه کچل رو مخش نباشه و بتونه درس بخونه ...
از دانشگاه خارج شد و به سمت ماشین مشکی رنگی رفت که میدونست راننده اش منتظرشه...
به همچین چیزی رسیده بود ... اما چرا خوشحال نبود ... چیزی رو که برای برنده بودن قربانی کرده بود ارزش این برد رو داشت؟
YOU ARE READING
eternal war جنگ ابدی
Fanfiction[کامل شده] ziam 🔞 حالا اون اینجا بود ... در حالی که از دست رفتن باکرگی پسر ۱۶ ساله رو به روش رو تماشا میکرد ... بدون اینکه حرکتی کنه ... بدون اینکه نجاتش بده. **اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا ، برای در...