Let's Play! -Part2

233 71 5
                                    

همه چی خوب بود.
یه روزِ روشن و گرمِ بهاری به همراه صدای آواز خوندن پرنده ها و تکون خوردن برگ های سبز درختان با عبور نسیم خنک از بینشون ، احساس زندگی و جانِ تازه ای رو تو وجود هرکسی زنده میکرد.
البته بغیر از چانیول که از گرمای بیش از حد بدنش درحال عرق ریختن بود و تو قلبش فقط از خدا کمک میخواست ، و بکهیون با دهانی باز و چهره ای مبهوت ، توانایی شنیدن خودشو با مشاهده ی تصویر مقابلش از دست داده بود.
" وات د فاک! "
چانیول برای بار هزارم سرخ شد و گره ی حوله رو محکم تر دورش پیچید.
" میشه بزاری بیام تو؟ متاسفانه تو اون اتاق به اندازه ی کافی لباس نبرده بودم."
" کینگ سایزی؟ "
" چی؟! "
با نگاهِ سوالی پرسید و باعث شد بکهیون بخواد از سر افسوس کمی دایره لغاتِ اون پسر روحانیِ ساده رو افزایش بده.
" هیچی. بیا بگیر. "
" چانیول زیر لب تشکر آرومی کرد و با قدم هایی نامنظم و محتاط به سمت کمد اتاقش رفت.
بکهیون دوباره به پشت روی تخت خوابید و درحالی که دستاشو زیر سرش قرار میداد ، با چشم هایی براق از شیطنت به پسر قدبلندِ خجالت زده خیره شد.
" کجا؟! "
وقتی چانیول بلند شد تا از اتاق خارج بشه ، سریع پرسید.
" خب ، میرم لباسمو عوض کنم! "
" همین جا عوض کن! "
" چی؟! "
" هر وقت لباس خواستی بیا بردار و «همین جا» عوضشون کن! "
حین تاکید بر روی قید مکان جمله ش ، پوزخندی روی لبش نشوند . مشتاقانه به عکس العمل چانیول که حالا ابروهاش تو هم گره خورده بودن خیره شد.
" بس کن بکهیون! این بازیای مسخره ت رو لطفا تمومش کن! "
" من خیلی جدی گفتم! "
قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و ادامه داد.
" نکنه تو از من وحشت داری؟ اوه! نکنه میترسی به زور باهات بخوابم  پسر روحانی؟! نگران نباش پسر! فکر کنم بهت گفته بودم که با زور و خشونت کسی رو مجبور نمیکنم بره زیرم! "
" اصلا اینطور نیست! تو بیشتر شبیه یه پسربچه ی کوچیکی تا کسی که پسرا رو ... لعنتی! "
چانیول درحالی که سعی میکرد به تغییر رنگ پوستش مسلط بشه داد زد و باعث خنده ی ریز بکهیون شد.
" خب پس دلیلی نیست که تو اینجا لباستو عوض نکنی! "
" دقیقا چی تو سرته؟! "
با مظلومیت ساختگی شونه هاشو بالا انداخت.
" فقط میخوام لباس پوشیدن دوستمو ببینم! سخت نگیر پارک فاکینگ یول! "
" برام مهم نیست! و منم مجبور نیستم بهت ثابت کنم ازت نمیترسم! "
" آه خدایا! بازم بهونه های الکی! میدونستی کسایی که موقعیت طبق خواسته شون نیست این حرفو میزنن؟! "
چانیول دوباره دهن باز کرد تا فریاد بزنه. اما بیخیالش شد و با خستگی نفس عمیقی کشید.
هرچی بیشتر با بکهیونِ بی منطق بحث میکرد ، بیشتر اعصاب خودشو خورد میکرد. ترجیح داد همونجا و البته ، با احتیاط کامل لباسش رو دور از چشم های تیزبین بکهیون عوض کنه. از طرفی میتونست بهش بفهمونه که اصلا ازش نمیترسه. حتی اندازه ی سر سوزن!
" پسره ی بی شرم! "
با حرص زیرلب گفت و قدم هاشو به کنج اتاق که از بقیه ی جا ها کمتر به دید بکهیون نزدیک بود هدایت کرد و پشت بهش ایستاد.
غافل از اینکه آیینه ی کنارش همه چی رو به خوبی منعکس میکرد..!
پسر کوچیکتر با گاز گرفتن لباش ، به پوشیدن لباس زیر چانیول چشم دوخت.
" شت! گفته بودم کینگ سایزه! هرچند با مالِ من فرق چندانی نداره "
از روی شلوار نگاهی به پایین تنه ی خودش انداخت.
" اما سایز لباسش که اندازه ی مال من بود. یعنی هم اندازه ایم؟! نمیدونستم پسر کوچولوم اینقدر بزرگ شده! "
چانیول با هزار بدبختی که در آخر هیچ نتیجه ای برای دور بودن از چشم های بکهیون نصیبش نشده بود لباس زیر و شلوارش رو پوشید. سپس گره ی حوله رو کامل باز کرد تا بتونه راحت تیشرتش رو بپوشه. با نمایان شدن سینه ی تخت و عضلانیش ، بکهیون میتونست قسم بخوره تا چند ثانیه قدرت تکلم و شنواییش رو به طور کامل از دست داده بود!
" این پسره ی درازِ احمقِ دهاتیِ لعنتی سیکس پک داره؟! خدای من! این شوخی کثیفو تمومش کن!"
چانیول بعد از کلی دردسر بالاخره نفس راحتی کشید و به سمت بکهیون برگشت.
" خیالت راحت شد؟! "
قبل از اینکه پسر کوچیکتر لب باز کنه ادامه داد.
" حالا تو به حرف من گوش کن و با من بیا! "
" ک .. "
" عقب نمون ازم! و درضمن، فکر نکن نفهمیدم با گلِ رز عزیزم چیکار کردی! "
و گام های پرحرص و بلندشو به خارج اتاق هدایت کرد.
بکهیون پوزخندی روی لباش نشوند و از روی تخت پایین پرید. هرچند حدس میزد چه چیزی در انتظارش باشه ، و البته که آمادگیش رو نداشت ، اما نیروی عجیبی که حتی اسمش رو نمیدونست وادارش کرد پشت سر چانیول راه بیفته.


e l e l e l e


پسرکوتاه تر حتی فکرشم نمی کرد پشتِ درِ چوبیِ منبت کاری شده ای که هر روز از کنارش میگذشت و نگاهش رو میخکوب خودش میکرد چند ردیف قفسه ی بزرگ و پر از کتاب باشه!
" واو! اینجا رو نگاه! تو کتاب میخونی؟! "
چانیول با نگاهی سرزنش گر به چهره ی بکهیون طوری خیره شد که انگار سوالش بیش از حد مزخرفه!
مثلا شبیه به سوالی که وقتی به خونه میرسی و ازت میپرسن : اومدی؟!!
" معلومه که میخونم! دکوری نیستن! "
" هـــی! اون «مردی که میخندد» از ویکتور هوگو نیس؟! فــاک! تو آوای فاخته رو داری؟!  "
با صدای مثلِ تیرش داد زد و به جهت مخالف دوید. چانیول با درموندگی از حرکات عجولانه ی بکهیون چشماشو تو کاسه چرخوند و به سمت قفسه ی مورد نظرش رفت.
با کلی متانت و احتیاط کتابِ ارزشمندش رو تو جفت دستاش گرفت و به سمت بکهیون که با بچگیِ تمام مشغول مشاهده ی کتاب ها و نامرتب کردن ردیف هاشون بود ، رفت.
" بکهــ ... "
" شات آپ! "
" چی؟! یااا با بزرگترت درست حرف بزن! "
بهت زده صداشو بالا برد و به بکهیون که با بیخیالی دستشو به نشونه ی «برو بابا» حرکت داده بود ، زل زد.
" وقت برای خوندن اون کتابا هست! اول باید با این کتاب آشنا بشی! "
بکهیون دستشو به سمت کتاب رومئو و ژولیت برد و همراه با پوزخندی که روی صورتش شکل گرفته بود بی هدف بازش کرد و ورق زد.
" رومئو و ژولیت؟! ریلی؟! اصلا دوست ندارم داستان هایی که پایانشون غمگینه رو بخونم! "
" بکهیون! لطفا! "
با تشخیص «حرص» تو صدای چانیول کلافه نفسشو بیرون فرستاد و به دنبال گذاشتن کتابِ توی دستش به قفسه ، سمت پسر روحانی چرخید.
" چه مرگته؟! "
قبل از شنیدن جوابی از جانب چانیول ، کتابِ توی دستش رو بی مهابا گرفت.
" اینو میگی؟ "
" مراقـــب بـــاش! اینطــوری نـگیــرش! "
مغز بکهیون با دیدن سرِ چانیول که با صورتش فقط چند سانتی متر فاصله داشت و شنیدن صدای بینهایت بلندش ، قدرت تشخیص و حلاجی کردن رو از دست داد و تنها کاری که پسر شوک زده تونست انجام بده این بود که بزاره کتاب از بین انگشت های سُر شده اش به سمت پایین بلغزه و سقوط کنه!
چانیول بارِ دیگه فریادی زد و به سرعت خم شد تا قبل از برخورد کتاب به روی زمین بگیردش و با موفق شدنش ، همون طور که دولا مونده بود نفس عمیقی از روی آسودگی کشید.
صاف ایستاد و دوباره صداشو برای پسری که هنوز تو شوک اتفاقات چند ثانیه ای و صد البته سوت کشیدن گوشاش بود ، بالا برد.
" هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟! اون یه کتاب مقدسه! میفهمی؟ مــقــــدس! "
با دوباره شنیدن فریاد بی نهایت بلند چانیول تو جاش پرید و با کنکاش کردن موقعت ، متقابلا داد زد.
" اون صدای نکره ت رو برای من بالا نبر پارک فــاکیــنــگ یــــول! "
" منو این طوری صــدا نـکــن! "
" میکنم! چون یه فــاکـــر لعنتــی هستی! "
" فاکــر دیگــه چه کوفتیـــه؟! "
" یعنی منو میکـ ... چی؟! "
مردمک چشم های عصبانیش که در ثانیه تعجب جاشو گرفته بود رو تو صورت سرخ شده ی چانیول چرخوند و وقتی چشمش به گوش های پسر روحانی افتاد که بدتر از صورتش قرمز شده بودن ، متوجه شد بیشتر از اینکه عصبانی باشه خجالت زده ست!
پوزخندی از ناباوری گوشه ی لبش نشست.
" نگو که معنی فاک ، فاکینگ ، فاکر و هر کوفتی از اینا رو نمیدونی! "
" علاقه ای به دونستنش ندارم! "
بکهیون این بار لبخند شیطانی زد.
" میخوای بگم معـ ... "
" نــــه! هر چیزی از اون دهن کوچیک و لعنتیت میاد بیرون صد در صد فحش و ناسزاعه! اصلا نمیخوام بدونم این چند روز مدام بهم چی میگفتی! "
انگشتاشو حرکت داد و بازوی بکهیون رو محکم گرفت.
" حالا حرکت کن و یجا بشین تا بیشتر از این خرابکاری نکردی! "
بکهیون درحالی که اشک گوشه ی چشماش رو بخاطر نگه داشتنِ طولانی مدتِ خنده ش پاک میکرد ، بدون مخالفت اجازه داد قدم هاش به دنبال چانیول کشیده بشن.
پسر بلندتر بکهیون رو به سمت یکی از صندلی های راحتیِ گوشه ی اتاق ، که در مواقع استراحت و کتاب خوندن روش میشنست ، هدایت کرد و خودش به همراه کتاب مقدس ، رو به روش به ایستاد.
" ازت میخوام اینو بخونی بکهیون! "
بکهیون با کرختی اسم کتاب رو خوند.
" انـ .. خدای من! داری باهام شوخی میکنی؟؟ انـجـیـــل؟؟! "
قبل از اینکه صدایی از بین لب های چانیول خارج بشه ، دوباره فریاد زد :
" حتی فکرشم نکن پارک فایکینگ یول! "
" محض رضای خدا بکهیون! ما قبلا با هم حرف زدیم! "
" گفتم «سعی میکنم» کمکت کنم ، نه اینکه بیام انجیل رو بخونم! لعنتی من هیچ کدوم از جمله هاشو متوجه نمیشم! "
"بکهیون! "
" گفتم نه دیک فیس! اصرار نکن! "
چانیول منگ و سردرگم چندبار پلک زد و از سعی کرد از بین دایره لغاتش معنی دیگه ای برای «دیک» پیدا کنه. اما درنهایت متوجه شد منظور بکهیون دقیقا همون کلمه ی زشت و کثیفیِ که قصد داشت نادیده ش بگیره!
درحالی که گوش های بزرگش دوباره رنگ قرمز به خودشون گرفته بودن ، لگدی حواله ی زانوی بکهیون کرد.
" پسره ی بی ادب! واقعا قیافه ی جذابِ منو با همچین چیز تهوع آوری توصیف میکنی؟! "
" معنی «دیک» رو میدونی ، اما نمیدونی «فاک» چیه؟! "
بکهیون همون طور که سعی میکرد از بروز دادن خنده ش جلوگیری کنه با شیطنت لب زد.
چانیول سرفه ی مصنوعی کرد.
" هرچی که باشه میدونم از چیزی که الان گفتی بدتره! "
همراه با اخمی که در کنار گوش ها و گونه ی های سرخش ترکیب بامزه ای رو به وجود آورده بودن ، سعی کرد جدی باشه و از اون بحث مزخرف و حال بهم زن دور بشه.
" بگذریم. بریم سر مطلب اصلی! تو این چند روز متوجه شدم به افرادی مثل تو هر چی در مورد دین بگم که به راه درست هدایت بشن معمولا موفق نمیشم! مگه اینکه به طور منطقی و آمیخته با نصایح دینی باشه. شاید همون لحظه به زبون نیارن ، اما ذهنشون رو درگیر می کنه. "
بکهیون با تمسخر دستشو تو هوا تکون داد و پوزخندی زد.
" خوبه! به امیدوار کردن خودت ادامه بده! "
پسر روحانی بدون کوچک ترین توجه ای به  جمله ی کنایه آمیز بکهیون ، ادامه داد.
" تو داری با این کارات نه تنها زندگی خودت بلکه زندگی کسایی که بهت اهمیت میدن به جهنم تبدیل می کنی. خوش گذرونی،عیش و نوش و زیبایی همه عمر کوتاهی دارن و البته ، شاید فکر کنی هیچ کس گناهانت رو نمی بینه. اما تو و نسل های بعدیت ، هم در این دنیا و هم در دنیای دیگه تاوانشو پس میدین! چون عیسی مسیح می گویند: اگر تو گناهی را به طور آگاهانه انجام دهی، روحت را به شیطان می فروشی. "
" چه هیجان انگیز! "
چانیول با کلافگی دستش رو لای موه های قهوه ای رنگش برد و بهمشون ریخت.
" همه چی رو به بازی نگیر بکهیون! این زندگی مثل بومرنگ عمل می کنه. بالاخره این خوش گذرونی ها تموم میشه و اونی که تنها میمونه و سرش به سنگ می خوره ، خودِ تویِ کله شقی نه هیچکس دیگه. البته ، به نظرم تو باید بیشتر نصیحت بشنوی، هر فردی لیاقت شانس دوباره رو داره بکهیون. "
بکهیون در همون حین که دست میزد ، از حالت لم دادن روی صندلی ، به نشسته در اومد.
" لذت بردم پسر روحانی! منظورت اینه من باید از انجیل نصیحت بشنوم؟! "
چانیول بعد از اتمام سخنرانیش از اینکه برای اولین بار پسر کوچیکتر حرفاش رو متوجه شده نفسی از روی آسودگی کشید.
" دقیقا! "
" اما فکر کنم یک بار گفتم! من هیچی ازش متوجه نمیشم! "
" خودم واست توضیح میدم! "
" بده من اونو! "
و بلافاصله و قبل از اینکه هر فرصتی به چانیول بده تا جمله ش رو درک کنه ، کتاب رو از بین دستاش قاپید.
" هی مواظب باش! اون طوری ورق نزن! گوشه ی کاغذ داره تا میخوره! "
" خفه شو یول! بزار به کارم برسم! اینقدر از اون دهنت صدای نکره تولید نکن! "
بعد چند دور ورق زدن ، یکی از مطالب مورد نظرشو دنبال کرد.
" آها پیداش کردم! « فقط از در تنگ می توان به حضور خدا رفت.» یعنی باید به خودمون سخی بدیم تا بتونیم تو دنیای دیگه به آرامش برسیم؟! "
" نه کاملا ، این به چیز دیگه ای اشاره داره. ببین ، جاده ای که به سمت جهنم میره خیلی پهن و دروازه ش هم خیلی بزرگه. همه ی کسایی که اون رو انتخاب میکنن میتونن به راحتی واردش بشن. اما دری که به زندگی جاوید باز میشه کوچیک و راهش هم باریکه. و همین طور عده ی کمی میتونن وارد اونجا بشن. منظورش اینه! به شکل دیگه ، این خودمونیم که انتخاب میکنم وارد کدوم در بشیم. "
با مشاهده ی هرچه بیشترِ صفحاتِ کتاب ، بیشتر به این پی میبرد که چقدر تو زبان اصیلشون مشکل داره.
درحالی که احساس میکرد هر لحظه از فرط ناچاری ممکنه اشکش در بیاد ، سعی کرد با پرت کردن حواسش به پریدن پلک چپش ، از هر آبرو ریزی و خراب کردن استایل الانِش جلوگیری کنه.
اما درنهایت با متوجه شدن اینکه اگه کمی بیشتر به نگاه کردن و تفکر روی اون جملات ادامه بده امکان داره راه تنفسش به طور قطع بسته بشه ، کتاب رو با آرامش ساختگی بست و به سمت چانیول که دست به سینه همچنان جلوش ایستاده و در سکوت بهش زل زده بود دراز کرد.
چانیول که از این تصویرِ بکهیون احساس خطر کرده بود ، سریع کتاب رو گرفت و قدمی ازش دور شد. اما در کمال تعجب ، بکهیون با همون لبخند مصنوعی ، دست های مشت شده ش رو چند بار بالا و پایین برد و در آخر ، روی زانوهاش قرار داد.
" به یه شرط! "
پسر بلند تر چرخشی به چشماش داد و دستی به پشت گردنش کشید.
" اینبار چی میخوای! "
" یه شب ، گفتم یک شب پارک فاکینگ یول! یک شب باهم میریم کلابِ من و دوستام! "
" چــــی؟! شوخیت گرفته؟! "
بکهیون به سرعت بلند و با یک قدم به چانیول نزدیک شد و سینه به سینه ش ایستاد.
" من قبول کردم اون کتابِ .. اون کتاب مقدس رو بخونم و توی دیک فیس حتی نمیخوای یک شب بریم کلاب؟!! مگه گفتم بـار احمق؟! "
" اول اینکه منو اونطوری صدا نکن. دوم ، میدونی اگه پدر جانگ بفهمه من پامو اونجا گذاشتم شانسمو برای کشیش شدن از دست میدم؟! "
" به کــ ... "
" جرات نکن اون جمله رو تموم کنی! "
" ما به کلاب میریم و تو هیچ مخالفتی نمیکنی چون اگه یک درصد اینکارو بکنی ، باید علاوه بر اینکه دیدنِ من با انجیلِ عزیزت رو به گور ببری ، شب ها هم باید دردی که توسط پسر کوچولوی من که البته دستِ کمی از مال خودت نداره تو وجودت میپیچه رو تحمل کنی! "
پسر کوچیکتر درحالی که سرشو بلند میکرد تا بتونه راحت تر صورت بهت زده ی چانیول رو ببینه داد زد و وقتی نگاهش با تیله های مشکی و ترسیده ی پسر روحانی که انگار همراه با سوال بودن برخورد کرد ، متوجه شد با پیروزی فاصله ی چندانی نداره!

🌸Gustavia Superba🌸Where stories live. Discover now