Hi New House!

275 84 6
                                    

آسمون صاف ، بدون وجود هیچ ابر مزاحمی که بتونه خورشید و تابش نور ملایمش رو بپوشونه ، بالای سرشون بود.
اما حتی صدای جیک جیک گنجشک ها و نسیم خنکی که صورت دو پسر رو نوازش میکرد ، چیزی از اخم های تو هم رفته ی چانیول و چشم های نیمه باز و نگاه خمصانه ی بکهیون کم نمیکرد.

" رسیدیم. پیاده شو "
بکهیون به زحمت فاصله ی پلکاشو بیشتر کرد و بعد از زیرلب غرغر کردن و نثار فحش به خانواده و صد البته اون کشیش تهوع آور ، دستگیره رو کشید و از ماشین پیاده شد.
" چمدونم رو بیار "
همون طور که خمیازه میکشید و کش و قوسی به بدنش میداد ، با حالت دستوری گفت.

چانیول با حرص لباشو بهم فشرد و لگدی به لاستیک ماشینش زد. اصلا از وضعیت پیش اومده راضی نبود و دوست داشت همین الان علاوه بر کندن تک تک موهای سر بکهیون ، اون پسر تخس و از خود راضی رو به خونه ی کاخ مانندش برگردونه. اما از طرفی آخرین شانسش برای رسیدن به آرزوی بچگی یا همون کشیش شدن ، سپری کردن وقتش با این پسر بود.

پس به ناچار و بدون هیچ حرفی چمدون ها رو از صندوق عقب ماشینش برداشت و از قسمت سنگ فرش شده رد شد. بکهیون نیشخندی زد و در همون حین که پشت چانیول حرکت میکرد ، اندام بی نقص و مردونه ش رو از نظر گذروند.

" واو! تو واقعا کشیشی؟! "
" نیستم! "
تعجب کرد و ناخودآگاه ابروهاش بالا پریدن.
" پس چیکاره ای؟ "
" کارآموز. قراره کشیش بشم "
بکهیون بی حوصله چشماشو تو کاسه چرخوند و دهن کجی کرد.
" اوه یس! ولی میدونی ، هیکلت خیلی به مدل ها میخوره! میتونستی این شغلو انتخاب کنی و با هزار تا دختر رنگارنگ و سکسی باشی. یا شایدم ، یه پسر سکسی! "
دست چانیول که میخواست کلید رو توی در بچرخونه برای چند ثانیه خشک شد. اما به همون سرعت پلکی زد و سرشو به طرفین تکون داد. این تازه اولش بود و میدونست که باید حد تحملش رو بالاتر از این ها میبرد!
کلید رو چرخوند. بعد از شنیدن صدای " تق " در رو هل داد و خودش کنار ایستاد و با دست اشاره کرد تا بکهیون اول بره.
بکهیون دوباره ابرویی بالا انداخت.
" چه جنتلمن! اگه رفتارت همین طوری باشه به زودی جز کسایی میشی که تو استایلمه! "
و بعد از اتمام حرفش چشمکی زد و قدم هاشو به داخل خونه هدایت کرد. چانیول آب دهنش رو صدا دار قورت داد و دستی به قفسه ی سینه ش کشید.
« خدایا فقط کمکم کن دووم بیارم!  »
همون طور که زیرلب به دعا کردن ادامه میداد ، دسته ی پلاستیکی چمدون رو گرفت و دنبال بکهیون که حالا داشت با کنجکاوی و چشم های که ازشون ستاره میبارید خونه ی تمیز و شیک چانیول رو دید میزد ، راه افتاد.
پسر کوچیکتر تلاشی برای بستن دهنش که از فرط تعجب باز مونده بود نکرد و با دیدن فضای سبز و سفید رنگ خونه سوتی زد.
" تو مطمئنی کشیشی؟ "
" کارآموز! "
چانیول با حرص غرید اما بکهیون بی توجه به لحن عصبیش ، همون طور که نگاه مشتاقش رو تو نقاط مختلف خونه میچرخوند ، به سمت کاناپه ی شکلاتی رنگ رفت و خودشو روی اون پرت کرد :
" این همه پول از کجا آوردی؟! اینجا محشره! "
" حتی بهتر از خونه ی تو؟! "
چمدون رو کنار مبل گذاشت و همراه با زل زدن به چهره ی سوالیِ بکهیون ، مشغول ماساژ دادن مچش شد.
پسر کوتاه تر پشت چشمی نازک کرد و روی کاناپه لم داد.
" اونجا بیشتر مثل دفتر ریاست جمهوریه تا خونه! هرچند شغل پدرم دست کمی از اونا نداره! "
و با لحن مسخره ای ادامه داد :
" وزیر بیون! "
چانیول آهی از یادآوری خاطراتش که مدتی میشد گوشه ی قلبش خاک کرده بود ، کشید. مهم نبود چقدر زمان میگذشت ، به هرحال میدونست که اون خاطرات تلخ و شیرین فراموش شدنی نیستن.
" چرا اینقدر اذیتشون میکنی؟ باید خوشحال باشی که پدر و مادر داری! "
بیخیال دستاشو تو هوا تکون داد :
" من همینم که هستم. اگه منو اینطور نمیخوان، به جهنم ، مشکلی ندارم! مجبورشون نکردم که تحملم کنن! "
" فقط نگرانتن "
" داری با من شوخی میکنی؟! زندگیِ من به تخمشونه! نگران مقام و آبرویِ کوفتیِ خودشونن! که البته برای من هیچ اهمیتی نداره. "
چانیول معذب از طرز حرف زدن بکهیون ، لباشو بهم فشرد و همراه با دست بردن لای موهاش ، هومی کرد.
" فقط کاری نکن که اگه روزی پیشت نبودن ، احساس ناراحتی بکنی "
بخاطر غمی که تو لحن چانیول بود ، از روی کنجکاوی اخمی روی صورتش نشست.
" تو تنهایی؟ یعنی ، پدر و مادر نداری؟ "
" پدرم و مادر ندارم. ولی تنها نیستم "
با گیجی تکونی به سرش داد که باعث شد مو های قرمز رنگش بیشتر تو پیشونیش پخش بشن.
" چی؟ "
" تنهایی اساساً به معنای این نیست که خانواده نداری "
چانیول درحالی که یه ابروش رو بالا می انداخت در جوابِ سوالِ پسر کوتاه تر گفت.
بکهیون لباشو جمع کرد و موشکافانه سر تکون داد.
" درسته. من خانواده دارم ولی با این حال تنهام "
نگاهی به سر تا پای چانیول که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود انداخت و پوزخندی زد.
" فکر کنم از خوش شانسیمه که تو پستِ تو افتادم! حالا چطوری میخوای منو به مسیر الهی هدایت کنی؟! "
زبونشو روی لباش کشید :
" چجوری میخوای مجبورم کنی تا تغییر کنم؟! "
چانیول که از دیدن اون پوزخند شیطانی ، دوباره چیزی درونش تکون خورده بود ، سریع پلکی زد و صاف ایستاد.
" خودم هنوز نمیدونم. ولی بالاخره یه کاری میکنم "
" مشتاقانه منتظرم! "
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و مقصد مردمک های لرزونش رو به هر جایی جز سمتی که بکهیون با همون نیشخند اعصاب خورد کن و نگاه مرموز بهش خیره شده بود تغییر میداد.
کاری جز دعا کردن برای رهایی از دست این پسر که بی شباهت با فرشته ی مرگ نبود ، نداشت..!
بکهیون با کوبیدن دستاش بهم ، به سکوت بینشون خاتمه داد و سرش رو به اطراف چرخوند.
" خب ، من باید کجا بخوابم؟ "
چانیول به راه پله ی چوبی که پشت یکی از ستون ها بود اشاره کرد و دوباره دسته ی چمدون رو گرفت و شروع به حرکت کرد.
" اتاقا طبقه ی بالاست. دنبالم بیا. هرکدوم رو خواستی میتونی بگیری "
بکهیون از جاش بلند شد و حین اینکه از کنار چانیول رد میشد ، ضربه ای به باسنش زد. پسر بلند تر مثل برق گرفته ها سرجاش ایستاد و گوش های نسبتاً بزرگش به سرعت سرخ شدن.
میتونست قسم بخوره حتی موریانه هایی که تو لا به لای چوب های راه پله زندگی میکردن هم میتونستن صدای کوبش شدید قلبش رو بشنون!
نگاهشو به بکهیون که با بی قیدی داشت آدامسشو میجوید و از پله ها بالا میرفت داد و با امیدواری و البته درموندگی، زمزمه کرد :
« فقط یک ماهِ چانیول. تحمل کن پسر. تو میتونی! »
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه تو دلش به پدر و مادرش کلی التماس کرد تا واسش دعا کنن ، راه افتاد.
متوجه ی بکهیون شد که جلوی یکی از در ها ایستاده و درحالی که دستاش تو جیب پشتی شلوارش قرار داشت ، با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود. با دیدن چانیول به اتاق اشاره کرد.
" اینو میخوام "
پسر بلندتر نگاهشو چند بار بین بکهیون و اتاق چرخوند و در آخر رو صورت مصمم بکهیون ثابت نگهش داشت.
" اما ... این اتاق منه! "
شونه ای بالا انداخت.
" تو گفتی هر اتاقی که دوست دارم! پس اینم جزء شون میشه! "
" پس من کجا بخوابم؟! "
" اتاق مهمان! "
تن صدا چانیول بی اراده کمی بالا رفت.
" ولی تو مهمانی!! "
بکهیون با کلافگی چشماشو ریز کرد و با تهدید انگشت اشاره شو سمت چانیول گرفت. با هر قدمی که جلو میومد ، چانیول با ترس عقب میرفت.
" آخرین باری که یکی عصبانیم کرد تا ۳ روز بخاطر خون ریزی مقعد بیهوش بود! پس به نفعته با من بحث نکنی ؛ خودم به اندازه ی کافی از اینکه مجبور شدم با یه پسربچه ی چشم و گوش بسته یِ ابله یک ماه کوفتی سر کنم عصبیم. پس بدترش نکن. باشه؟! "
وقتی پشت چانیول به ناگاه سرد شد ، فهمید به دیوار برخورد کرده. حسی شبیه به این داشت که لبه ی پرتگاه قرار داره و از طرفی اگه خودشو پرت نکنه ممکنه یکی دیگه یه تیر مهمون کله ش کنه!
" لازمه طور دیگه ای توضیح بدم؟! "
با شنیدن لحن تهدید وار بکهیون ، به سرعت و البته کمی ترس سرشو به طرفین تکون داد. به هیچ وجه نمیخواست عبارت « طور دیگه » رو پیش خودش معنی کنه!!
" خوبه! "
چهره ی عصبانی بکهیون در صدم ثانیه جاشو به لبخند مهربونی داد و دستشو نوازش گونه روی بازوی چانیول کشید.
" از پسرایی که زود رام میشن خوشم میاد! "
دسته ی چمدونش رو گرفت.
" بابت وسایلام ممنون! "
و همون طور که دست آزادش رو تو هوا میچرخوند ، وارد اتاق شد و در رو بست.
چانیول بالاخره تونست نفس حبس شده شو بیرون بده و روی زانوهای شل شده ش خم شد.
میتونست ارتعاش جسمش رو با تک تک سلول های بدنش احساس کنه!
«  خدایا، خواسته مو عوض میکنم. فقط کاری کن بهم تجاوز نکنه! »
و با فکر اینکه ممکنه بکهیون هرلحظه از اتاق بیرون بیاد ، رو زانو های لرزونش ایستاد و قدم هاشو به طرف آشپزخانه تند کرد تا بلکه با خوردن یک لیوان آب سرد ، دهن و گلوی خشک شده شو تَر و حالشو کمی بهتر کنه.
هیچ چیزی نمیتونست احساس اون لحظه ش رو توصیف کنه! چون تا اون زمان حتی به ذهنش خطور نمیکرد روزی کابوس هاش از یه پسرِ گیِ مو قرمز که ازش ۳ سال کوچیکتر و حدود 10 سانتی متر کوتاه تره منشا بگیره!

🌸Gustavia Superba🌸Where stories live. Discover now