First Meeting

369 99 19
                                    

صدای عصبی کننده ی آدامس تنها چیزی بود که سکوت خفقان آور اتاق شیری رنگ که با مجسمه و تابلوهایی از حضرت مسیح پر شده بود رو میکشست.
آقای بیون کلافه پیشونیش رو با دستش مالشی داد تا بلکه بتونه اعصاب متشنجش رو آروم کنه.
تو همون حین خانم بیون تو ذهنش دنبال گناه ناشناسی که تو گذشته انجام داده بودن میگشت تا دلیل ناآرومی و آبرو ریزی های امروزشون رو پیدا کنه.
و اما بکهیون بی توجه به فضای سنگین اطرافش و نگاه های خیره ی کشیش که انگار تا مغز استخونش رو میسوزوندن ، با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود و خیلی ریلکس آدامس نعناییش رو صدا دار میجوید.
کشیش نگاهی به سرتا پای بکهیون انداخت و مردمک چشماش با دیدن دو سوراخ روی هر کدوم از گوش هاش ، پاره بودن یک وجب از ساق شلوار جین بی نهایت تنگش ، پیرسینگ گوشه ی لب به همراه کلی بدلیجات که از سر و روش آویزون بود گشاد شدن و با دست روی سینه ش صلیب کشید.
" پناه بر خدا و عیسی مسیح! "
بکهیون بی توجه به نگاه آتشین پدر و مادرش فقط نیشخند زد و به دنبالش با صدای در ، بی اراده چشمش رو به طرف مخالف تاب داد.
" سلام پدر. "
دهن بکهیون که برای دوباره جویدن آدامس درحال بسته شدن بود با دیدن پسر قدبلند و فوق جذاب رو به روش همون طور باز موند و بعد از چند ثانیه ، پای راستش که تا اون موقع تو هوا معلق بود رو پایین آورد و خودشو جمع و جور کرد. اما هر چقدر سعی کرد نتونست مانع اون لبخند مضحکی که روی لباش شکل گرفته بود بشه.
" اوه چانیول پسرم! بیا نزدیک تر"
چانیول با لبخند گرمی قدم هاشو به سمت کشیش هدایت کرد و بعد از بوسیدن پشت دست مرد ، عقب رفت.
کشیش رو به روی خانواده ی بیون ایستاد. یک دستش رو پشت چانیول گذاشت و حامیانه فشرد و سعی کرد چشمش به بکهیون که به طرز عجیبی به چانیول زل زده بود نیفته.
" این همون فردِ لایقیه که قرار پسر شما رو از گناه و آلودگی پاک کنه! "
" پارک چانیول هستم. از آشناییتون خوشوقتم! "
خانم و آقای بیون با حسرت به پسر بلندقد جلوشون نگاه کردن و افسوس اینو خوردن که چرا لایق داشتن همچین فرزندی نیستن.
چانیول با حس نگاه خیره ی بکهیون سرش رو برگردوند و همین توجه کافی بود تا بکهیون دوباره لبخند مرموزی روی لبش بنشونه و با شیطنت چشمکی برای چان بفرسته.
پسر بلندتر عرق سردی رو تیغه ی کمرش حس کرد و سریع به خودش جنبید و نگاهشو برگردوند که همین حرکت عجولانه ش باعث شد صدای خنده ی بکهیون گوشاشو پر کنه.
یه حسی بهش میگفت این کار حتی از جنگیدن تن به تن با شیطان هم سخت تره!


🌸Gustavia Superba🌸Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum