'اوکی کوک نباید بترسی!
تهیونگ فقط میخواست بترسونتت!
هیچی نیست ، همشون خوابن ، یعنی امیدوارم خواب باشن..'
جونگ کوک فکر کرد و لباش رو به هم فشار داد و به این فکر کرد که این سکوتی که همه جا بود ، چقدر ترسناکه!
با قدم های آرومش به آخر راه رو رسید ، با صدای برخورد چیزی به دیوار ، چشماش رو با ترس بست ، هرچی بود از توی اتاق کنارش بود!
اصلا اتاق کنارش مال کی بود؟؟
آب دهنش رو با ترس قورت داد و سعی کرد راهش رو ادامه بده ولی..
در اون اتاق آروم آروم باز شد و صدای باز شدن در..
جونگ کوک دستاش رو مشت کرد و اون دری که تهیونگ راجبش گفته بود رو باز کرد ، یه راه روی طولانی دیگه!
امیدوار بود گم نشه ، اینجا خیلی بزرگ بود.
'گفت آخر این راه رو..آره..آخرش..'
فکر کرد سعی کرد به صدای قدم های پشت سرش بی توجه باشه ، پاهاش میلرزید و هر لحظه امکان داشت بیفته زمین.
به قدم هاش سرعت بخشید تا زودتر به اون آشپزخونه ی لعنتی برسه!
با باز شدن یکی از در های آخر راه رو ، ایستاد.
هم از جلو میومدن سمتش و هم از پشت؟
آب دهنش رو با ترس قورت داد و منتظر شد شخص از اون اتاق بیرون بیاد ، فقط تونست پای اون رو ببینه چون یکی اون رو توی یکی از اتاق ها کشید.
اینجا چرا انقدر اتاق داشت؟!!
نزدیک بود جیغ بزنه ، حتی جرعت نداشت چشم هاش رو باز کنه و ببینه توی بغل کیه!
ولی عطرش آشنا بود..
چشم هاش رو آروم باز کرد.
صورتش با صورت اون فاصله ی زیادی نداشت ، قد تهیونگ یکمی بلند تر بود و مجبور بود سرش رو کمی بالا بگیره.
میخواست صحبت کنه که تهیونگ دستش رو روی لباش گذاشت و بی صدا لب زد:'حرف نزن'
جونگ کوک تونست از در نیمه باز ، سایه ی شخصی رو ببینه که تا اینجا دنبالش اومده و حالا داره برمیگرده.
تهیونگ کم کم متوجه شد اون شخص برگشته توی اتاقش ، ولی از جونگ کوک جدا نشد.
'نرفته هنوز؟'
جونگ کوک توی ذهنش پرسید و تهیونگ ابرو هاش رو به معنای 'نه' بالا برد.
کمی بیشتر به جونگ کوک نزدیک شد و حالا صورت هاشون اندازه ی یک بند انگشت فاصله داشت.
جونگ کوک نفسش رو آه مانند بیرون داد و تهیونگ یکم فاصله رو هم از بین برد.
چشم های جونگ کوک گرد شد و تونست ببینه که چشم های تهیونگ بسته ست.
تهیونگ داشت میبوسیدش یا..میخواست خونش رو بخوره؟
اگه فقط خونش رو میخواست..یکمی برای جونگ کوک ناراحت کننده بود..حتی نمیدونست چرا باید ناراحت بشه!
تهیونگ مک آرومی به لب پایین جونگ کوک زد و وقتی دید اون مخالفتی نمیکنه ، محکم تر بوسیدش ، جونگ کوک دستاش رو بالا آورد و دور گردن تهیونگ حلقه کرد ، همونطور با یکی از دست هاش به موهای تهیونگ چنگ زد.
حتی نمیدونست چرا داره همراهی میکنه!
مگه ازش متنفر نبود؟؟چرا داشت همراهی می کرد؟
بین دو راهی گیر کرده بود.
دو راه ، دو دستور.
قلبش میگفت بمونه و تهیونگ رو ببوسه و مغزش؟اون میخواست جونگ کوک ، تهیونگ رو هول بده و فرار کنه!
ولی جونگ کوک تصمیم گرفت به حرف قلبش گوش کنه...فعلا..
تهیونگ از لباش جدا شد و جونگ کوک نفس عمیقی کشید ، به چشم های هم نگاه کردن و نگاه تهیونگ روی لب های جونگ کوک نشست ، اونا قرمز تر شده بودن.
سرش رو پایین برد و خواست تا بوسه رو ادامه بده که..
"ببخشید اما نمیدونید اتاق بهتون دادیم اونجا این کار ها رو بکنید؟"
با صدای ادوارد رو شنید و تهیونگ شوکه ازش جدا شد.
حتی متوجه ی حضور یکی دیگه نشده بود ، به پشت سرش نگاه کرد و ادوارد و همسرش رو دید که روی تخت نشستن و اون ها رو تماشا میکنن ، بخاطر نور کم اتاق ، ندیده بودنشون..ولی تهیونگ..باید متوجه میشد!این یه آبرو ریزی بود!
"آه شما دوست داشتنی هستید ، شیپتون میکنم"
همسر ادوارد ، کاملیا گفت‌.
تهیونگ پوفی کشید:"بیدار بودید یا بیدار شدین؟"
"بیدار شدیم ، میدونی..اگه توی نبودی الان کشته بودمت چون ریدی توی خوابمون"
ادوارد گفت و خندید.
"م-معذرت میخوام"
جونگ کوک خیلی آروم گفت ولی همشون شنیدن:"هی..اشکالی نداره‌‌..به عنوان یه فوجوشی خیلیم حال کردم"
کاملیا با مهربونی گفت ولی جونگ کوک بیشتر خجالت زده شد!
تهیونگ هومی کشید:"خیلی خب ، حالا که بیدار شدید بیاید به شکم گرسنه ی این غذا برسونین"
"مگه..تهه راه رو نیست؟"
جونگ کوک با تردید پرسید ، خودشون میتونستن برن.
کاملیا با تعجب گفت:"تهه راه رو؟اونجا اتاق پیتر هست ، بهت پیشنهاد میکنم نزدیک اتاقش نشی.."
جونگ کوک با اخم به تهیونگ نگاه کرد ، بهش دروغ گفته بود؟
اصلا مگه خون‌آشام ها میخوابن؟؟
پس چرا تهیونگ میگفت نمیخوابن؟؟چرا اینا میخوابن؟؟
پوفی کشید ، کلی سوال داشت!
"باشه.."
زیر لب گفت و ادوارد بلند شد:"خب ، توی اینجا هم نور خورشید نیست ، حالا هم که بیدار شدیم بریم خون بخوریم ، تشنمه"
وقتی نگاه وحشت زده ی جونگ کوک رو دید ، خندید و ادامه داد:"البته به تو غذای معمولی میدیم ، نگران نباش!"

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now