🎶 Finnes - time todie
◇◇◇
- طلسم قدیمی -
December 25 - 6:35 pm
چشمهاشو بسته بود و نفسهاش اروم بودن، تمام تمرکزشو گذاشته بود روی صدای اواز پرندها، توی دسامبر خیلی باید شانس بیاری تا افتاب و اواز گیرت بیاد، پس حالا که پیداش کرده بود سعی داشت ازش استفاده کنه.میتونست نگاه خیرهی هری رو روی خودش حس کنه، اما چشمهاشو باز نکرد، اروم بود و میدونست هری ترکش نمیکنه، قلبش بعد از مدتها روی یک ریتم منظم با ارامش میزد، بدون نگرانی و ترس و این حالشو خوب میکرد، شاید.
تو اون اتاق موندن بعد از اتفاق دیشب دیوونش میکرد و انگار هری اینو خوب میدونست، برای همین به زور بلندش کرد و اوردش بیرون، الانم دراز کشیده بود روی چمنهای یخ پارک، سرد بود، اما لویی دیگه سرما رو حس نمیکرد.
ناخوداگاه پشت پلک هاش، روی همون صفحهی مشکی که رو به روش شروع کرد به نقاشی کشیدن، انگار عادت کرده بود، لویی برای تمام عمرش به سبز کشیدن عادت کرده بود.
قلم میچرخید اما بی هدف نبود، لویی میدونست کشیدن کدوم تصویر ارومش میکنه، میدونست چشم های کی خونهی قلبشه.
وقتی تصویر کامل شد، سبزهای اشنا رو میدید، اما واقعی نبود پس برای واقعی کردن رویای شیرینش چشم هاشو باز کرد و به سمت هری چرخید، حالا میتونست سبز ترین چشم های واقعی جهان رو ببینه و این لحظه براش دوست داشتنی بود، نگاه کردن به خونش رو دوست داشت.
"زمردهات برام اشنان."
هری ابروهاشو بالا انداخت و لبخند کنایه امیزی زد.
"تو عاشقشونی."
پسر با بی تفاوتی گفت، انگار که فقط داره یک مسئلهی عادی و رایج رو به زبون میاره.
این شیرینی و خودشیفتگی و البته بیخیالی ذاتی هری باعث شد لویی لبخند بزنه، عادت داشت به لبخند زدن و پرستیدن هری، فرقی نمیکنه چقدر فراموشش کنه، پرستیدن توی خونش بود و کسی نمیتونست خونی که پر از رنگ بی رحم سبزهای هزاست رو از رگهاش بیرون بکشه.
پس لویی هنوزم همون بود، هر بار به خودش بر میگشت، هر بار به هری بر میگشت، و خودش رو در حالی پیدا میکرد که بهش خیره شده و قلبش از شدت ذوق توی سینش پایکوبی میکنه و مست میشه.
"من اونارو نقاشی کردم."
"انقدر زیاد که تعداد خط خطیات از دستم در رفته."
"اونا خط خطی نیستن!"
لویی حتی نذاشت ثانیهای از تموم شدن جملهی هری بگذره و فورا اعتراضشو اعلام کرد، هری میدونست، گاهی لویی برای اینکه حرصش رو خالی کنه، وقتی هری این حرفو میزد میپرید روشو و محکم گازش میگرفت، این اعتراضش نشون میداد لویی توی اروم ترین ورژن خودشه، و هری مثل همیشه در جواب چشمهاشو چرخوند.
اما لویی ساکت نشد، از قصد نبود، اون فقط خیره شده به قشنگترین کاردستی اهل اسمان، که زیر نورافتاب نشسته هیچ ایدهای از تصویری که ساخته نداره، مسخ و مست بود، بی هوا حرف میزد، مغزش جوری گیج و مختل بود که حتی ترجیح نمیداد به کلماتش فکر کنه و تمامش بخاطر خستگی بیش از حدش بود.
لویی بقدری خسته بود که حتی دیگه توان فکر کردن هم نداشت، فقط روی خطی که بهش نشون داده بودن پیش میرفت، بی اهمیت به سنگریزهای زیرپاش، میرفت و تنها وظیفهی خودش رو برای به کمال رسیدن عشق ورزیدن به هری میدونست، کشیدن اون سبزهای کهکشانی برای هزارمین بار میدونست، همین.
" من میشناسمت هری."
اینبار هری برگشت، نگاهشو از نا کجا اباد رو به روش گرفته به ستارهای رقصان چشم هاش نگاه کرد.
" تو عاشقمی لویی."
میخواست بپرسه، بپرسه و بگه تو چی؟ توهم عاشقی؟ اما نتونست.
بجاش خندید و بی اهمیت به نگاه سرد هری دوباره روی کمرش چرخید، چشم هاشو بست و از نوازش باد سرد روی پوستش لذت برد، خوشحال بود چون فهمیده بود حداقل احساساتشو فراموش نمیکنه، قلبش برای یاداوری تلاش میکنه، برای همین نمیخواست ثانیهای از هری دور بشه، هر چقدرم که هزای خودشو به یاد نیاره، نمیتونه از اعتیادش دست بکشه، لویی معتاد فرو ریختن شده بود.
December 27 - 9:45 pm
"چی شد که تو مردی و من زندم؟"
اینبار روی چمنهای یخ زده دراز نکشیده بودن، روی ارتفاع بودن، هری و لویی هربار به ارتفاع برمیگشتن، برای تمام لحظههایی که باید تا ابد به یاد داشته باشن.
البته، الان دیگه معنای ابد بر هر کدومشون متفاوته.
برای سوالش هیچ جوابی از هری نگرفت، شاید داستانش طولانیه، چون هری حوصلهی تعریف کردن داستان های طولانی رو نداره.
پس سوال بعدیش رو پرسید.
"چرا اینبار فراموشیم انقدر طول کشید؟"
"این زیباست."
"نیست، من تو رو به یاد ندارم، خاطراتمون ..."
لویی با بد اخلاقی بهش غر زد، میدونست هری جواب رو میدونه اما داشت ازارش میداد، مگر نه پیچوندن لویی معنای دیگه ای نداره.
"اره، اما چیزی که زیباست اینه که تو بازم عاشقم شدی، تو طلسم شدی، هربار که به عقب برگردی، بازم منو انتخاب میکنی."
زمزمه کرد : و منم طلسم کردی.
اما مطمئن بود زمزمش بقدری اروم باشه که گوش هیچ موجود زنده ای حرفش رو نشنوه، چه برسه به لویی.
هری راست میگفت، لویی هربار هری رو انتخاب میکرد و شاید این میترسوندش، فقط کمی.
برگشت سمتش و با قیافه کنجکاو نگاهش کرد.
"انتخابم اشتباهه؟"
"منظورت حماقتته؟"
هری شونه بالا انداخت و با بی خیالی جوابش رو داد، و این خندهی لویی بود که به دنبال حرفش بلند شد.
{ هزای دیوونهی من، چرا خودتو لایق عشق نمیدونی؟ }
◇◇◇
اخراشیم گایز :")
ممنون که میخونید. ❤
LOVE. YAS.
YOU ARE READING
ANIMA GEMELLA | L.S
Fanfiction◇ COMPLETED تو هیچوقت به التماسهام گوش نمیدادی، وقتی میگفتم : عاشقم نشو لویی، لطفا. ◇ خلاصه کتاب : هری و لویی در یک بازهی زمانی گم شده همدیگه رو میبینن و تلاش میکنن روزهای گذشته رو به یاد بیارن، هر روز میگذره و اونا پازل بهم ریختهی خاطراتو باهم...