🎶 Joji - Like you Do
◇◇◇
- سلام دیوونه -
December 1 - 5:56 am
صدای برخورد سر خودکار ابی با میز تنها صدا و اعصاب خوردکن ترین صدایی بود که توی اتاق پیچیده بود.
حتی ایجاد کننده اون نویز مزاحم هم چشمهاشو بسته بود و نفس کشیدنهای حرصیش نشون میداد اعصابش تا چه میزان داره برای ارامش التماس میکنه.
ارامشی که صاحبش با بیرحمی اونو ازش دریغ میکرد.درسته!کسی که توی اون اتاق سرد و تاریک نشسته بود کنترل همه چیز رو به دست داشت،کنترل تمام زندگیش رو،اما کی گفته اون قراره بهترین هارو برای خودش به ارمغان بیاره؟
پسر سردش بود،تن یخ کردش خودش رو روی صندلی به نسبت راحتش منقبض کرده بود،نیاز داشت تا خودشو بغل کنه،سرانگشتاشو دور بازوهاش بذاره و با به سرعت بالا و پایین بردن دستش تلاش بیهوده و عبثی برای گرم کردن خودش انجام بده،اما حداقل تلاش بود.
پسر اونم از خودش دریغ کرده بود،چون نمیدونست.ندونستن،به یاد نیاوردن،سردرگمی،اینا چیزهایی بودن که پسر رو همیشه تا مرز جنون میبردن،و الان هر سه با هم یقهی پیراهنش رو گرفته بودن و با گستاخی فریاد میزدن که امروز ما حکمرانی ذهن احمقترو به دست گرفتیم،و تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
گفتن و البته شاید نوشتن این موضوع راحته،اما برای مرد بهم خوردن پازل سی سالهش چیزی نبود که به راحتی و با یک تپش قلب ساده بشه ازش گذشت،ترس فراتر از تمام این احساسات میره وقتی ندونی تیکههای گمشدهی پازلت،حالا کجای دنیای سی سالت افتادن و بی استفاده خاک میخورن.
صفحه خط کشی شدهای که اماده بود تا با کلمات ذهن اشفتهی مرد پر بشه حالا خالی از هر ردی از جوهر خودکار رو به روش بود نشسته بود و به ذهن احمقش دهن کجی میکرد.
عصبهای بهم ریخته و نبض گرفتهی ذهنش اجازه نمیدادن هیچ خاطرهای رو به یاد بیاره و اون سرمای لعنتی دست از سرش بر نمیداشت.
نمیدونست چرا سردشه،با این که مغزش بارها بهش تلنگر زد که احساس سرما توی این ماه از سال وقتی توی اتاق تاریکت نشستی و پنجره رو باز گذاشتی کاملا طبیعیه بازم دست از کلافگی بر نداشته بود،اون فرق داشت،یه چیزی درونش متفاوت بود،یه بنیان سخت و محکم درونش در حال ریزش بود و پسر اینو خوب حس میکرد،اما دلیلش رو نمیدونست.
"چرا نمینویسی؟"
صدای بم و خونسرد مرد توی اتاق پیچید،حرکت دیوانه وار سر خودکار روی میز متوقف شد،بدن هنوز هم منقبض شده روی صندلی جمع شده بود،اما چشمها باز شد.
تیلههای ابی جز به جز دیوار خاکستری رو به روش رو اسکن کردن،اما خبری از شخص دومی نبود،پس اون صدا...
"هممم...میتونی به سمت راست نگاه کنی"
قبل از این که جملهی توی ذهنش مسیر تکاملش رو کامل پیش بره توسط صدای دوبارهی مرد از حرکت ایستاد،سرش رو به سرعت به سمت چپ چرخوند.
حرکتی که تضاد آشکاری رو با جملهی سه ثانیه پیش داشت باعث شد صاحب صدا با نیشخند بهش نگاه کنه.
برای اولین بار،نافذترین چشمهای سبزی که متعلق به یک انسان بودن رو دید،موهای کوتاه شدهای که با کمی انالیز میشد فر بودنشون رو تشخیص داد،جسمی که با بیخیالی و خونسردی رو تختی که صاحبش مشخصا لویی بود لم داده بود و با نیشخند نگاهش میکرد.
اون لبخند مهربون به نظر میاومد،اما همه چیز به ظاهر لبخندها بسنده نمیشه،لبخندها نیت دارن و تو تا وقتی نیت یک لبخند رو ندونی نمیتونی با خیال راحت بهش اعتماد کنی،چون حتی شیطان هم بلده لبخند بزنه.
پس حالا جملات میتوانستند بر خلاف دروغ به مسیر حقیقی خودشون برسن،اون لبخند مهربون به نظر نمیاومد.
لویی سرش رو کج کرد و با کنجکاوی به مرد خیره شد،خواست به زبون بیاره،که "چشمای زیبایی داری" اگه صدای مرد رشته افکارش رو از روی صورت زیباش به دورترین نقطهی شک و ابهام پرتاب نمیکرد.
"دوباره سلام دیوونه"
مرد لبخند زد و به لویی خیره شد،پسری که به جای جواب دادن به لبخند به ظاهر مهربونش داشت توی سیاهچاله سقوط میکرد.
اون نمیدونست،اون لعنتی نمیدونست و ندونستن عذاب اوره،موقع سقوطش از تک تک صخرههای جنون فقط یک کلمه تو ذهنش تکرار میشد،نواری که وسط پخش اپرای زیبای خوانندهی ایتالیایی گیر کرده بود و حالا داشت کر کنندهترین نوت رو بارها و بارها پخش میکرد تا به جای لذت،به شنوندگانش،جنون و نفرت تقدیم کنه.
دوباره،دوباره،دوباره،دوباره؟
لعنت به اولین بارهای لویی◇◇◇
نظر بدید بچهها،حداقل برای پارتای اول که بدونم دوستش داشتین یا نه ^^
Love. YAS.
DU LIEST GERADE
ANIMA GEMELLA | L.S
Fanfiction◇ COMPLETED تو هیچوقت به التماسهام گوش نمیدادی، وقتی میگفتم : عاشقم نشو لویی، لطفا. ◇ خلاصه کتاب : هری و لویی در یک بازهی زمانی گم شده همدیگه رو میبینن و تلاش میکنن روزهای گذشته رو به یاد بیارن، هر روز میگذره و اونا پازل بهم ریختهی خاطراتو باهم...