🌟🍃Chapter 28🍃🌟

8.2K 2K 714
                                    

با صدای ضربه هایی که به در میخورد سرش چند سانتی متر از روی بالش بالا اومد. اگه خونه خودش بود حتی اگه در هم از جا کنده میشد بازش نمیکرد. در واقع اگه بیرون جنگ جهانی هم میشد حاضر نبود از تخت بیرون بیاد. بکهیون داشت بعد مدت ها خیلی بی علت یکی از موج های افسردگیش رو تجربه میکرد و براساس تجربیاتش میدونست الان بهترین کار اینه که بچپه زیر پتوش و با کسی هم صحبت نشه. اما خب اونی که پشت در بود سمج تر از این حرفها بود و بالاخره میکی رو از جا کند. با قدمهای بی حوصله همینطور که استین کوتاه گشاد و محبوبش تو تنش لق میزد رفت سمت در و بازش کرد و با اخم های تو هم چیونگ روبرو شد.

-چی از جونم میخوای؟

کلافه پرسید و چیونگ با اخم براندازش کرد.

-مردی این تو؟

میکی سرش رو به چارچوب در تکیه داد و تکخند زد.

-چیکار من داری بچه جون؟

چیونگ شونه ای بالا انداخت و پشت چشم نازک کرد.

-من کاری ندارم. اما هیونگم داره خل میشه و منم داره خل میکنه. یه بند راه میره میگه اگه پشیمون شده باشه چی؟ اگه نخواد دیگه بیاد اینجا چی؟ و چرت و پرت های این مدلی...پس محض رضای خدا یه سر بیا کارگاه ریخت نحست رو نشونش بده وگرنه امسال ورودی دانشگاه قبول نمیشم با این وضعیت!

میکی ابروهاش رو بالا داد و پلکی زد.

-من که بهش پیام دادم گفتم چند روزی نمیام! چرا نگرانه؟

چیونگ چشم هاش رو چرخوند.

-چون پارک چانیوله! فقط یه سر بیا کارگاه. چیزی ازت کم نمیشه.

میکی نفسش رو بیرون داد. توضیح اینکه الان حتی انرژی رفتن تا سر راهرو رو هم نداشت و اصلا نمیخواست کسی حتی چانیول رو ببینه واقعا سخت بود.

-حالم خوب نیست چیونگ. خوب که شدم میام.

با جدیت گفت و خواست در رو ببنده ولی دختر کم سن تر با اخم دستش رو روی سطح در گذاشت و مانعش شده.

-چت شده؟

میکی لبهاش رو روی هم فشار داد. مسلما اگه میگفت فقط افسرده اس چیزی رو حل نمیکرد. در واقع حتی گفتن همچین چیزی براش سخت بود.

-از... از لحاظ روحی خوب نیستم. ببخشید.

اروم گفت و حالت چهره چیونگ با حرفش عوض شد. دختر کم سن تر با دقت به صورتش خیره موند و بعد لب پایینش رو گاز گرفت.

-اها...میفهمم... متاسفم پاپیچت شدم...به هیونگ میگم اگه خواست ببینتت خودش باید تکون بخوره. برو راحت باش.

میکی که از درک بی موقعی که نصیبش شده بود شوکه بود فقط پلک زد و بعد دور شدن دختر کوچیکتر رو تماشا کرد. در رو بست و برگشت توی اتاق کوچیک پرورشگاه و لبه تخت وا رفت. دیگه خواب از سرش پریده بود و بخاطر این مسئله ناراحت بود. چون وقتی حالش خوب نبود بهترین روش خوابیدن بود. علاقه ای به قرص خوردن نداشت و با اینکه زیر و بم بیماریش رو حفظ بود و میدونست قرص کمک خوبی میتونه باشه اما هیچوقت نخواسته بود درگیرش بشه. حتی گاهی وقتی به مریض هاش قرص تجویز میکرد یا رجوعشون میداد به روانپزشک حالش از خودش و ریاکاریش بهم میخورد. ولی اون سالها بود که داشت با این مشکلات تنهایی و در سکوت دست و پنجه نرم میکرد و هربار خودش رو با این باور که کسی جز خودش نمیفهمه چی بهش گذشته تبرئه میکرد. دوباره روی تخت دراز کشید و بعد با تردید دستش رو برد زیر بالشش و اسب چوبی ای که همراه خودش از خونه اش اورده بود رو بیرون اورد. این تنها یادگاری ای بود که میکی همیشه حتی وقتی نمیدونست کی بهش دادتش با جون و دل ازش مراقبت کرده بود و حالا که اینجا بود و اتاق بغلی پر از هدیه هایی بودن که هیچوقت به دستش نرسیده بود حس میکرد این چیزها حتی خاص تر هم شدن. انگشتهاش رو روی بدنه خط خطی شده و کهنه اسب کشید و یه اه اروم از بین لبهاش بیرون رفت. شاید اگه زندگی یه مسیر دیگه بهش داده بود اون الان این بکهیون نبود. یه بکهیون سالم بود با یه قلب قوی و روحیه قوی تر. بکهیونی نبود که چند وقت یه بار بی علت حس میکنه دنیا قراره به اخر برسه و روی سرش انگار یه ابر سیاه سایه میندازه. دلش میخواست بدونه اون یکی بکهیون چطوریه...چه حسی داره... بیشتر لبخند میزنه یا کمتر...چرا فکر کرده بود اینجا اومدن و دیدن چانیول قراره درمانش کنه؟ پس چرا هنوزم غمگین بود؟

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now