🌟🍃Chapter 13🍃🌟

6.5K 1.7K 581
                                    

"هیونگ چطوری این چیزهای خوشگل رو درست میکنی؟ منم میخوام یاد بگیرم... به بکهیونی هم یاد بده!!!"

"ولی هیونیم هنوز خیلی کوچولوئه...وقتی بزرگ شد یادش میدم."

شاید جرقه این خاطره کوتاه توی سرش بود که اون جملات رو به دهنش اورد... شایدم فقط ترسیده بود...و شاید فقط حس میکرد اون بیون بکهیونی که پارک چانیول نوجوون با محبت بهش نگاه میکرد دیگه تو وجود خودش نیست... هنوز اماده نبود... حالا که به چشم های درشت چانیول خیره شده بود میدونست اماده نیست...در واقع بعید هم میدونست قراره هیچوقت اماده بشه.چطور میخواست با همچین شرایطی کنار بیاد؟چطور میتونست یه نفر جدید رو انقدر راحت به زندگی خودش تزریق کنه یا خودش رو به زندگی یکی دیگه تحمیل کنه؟

-متاسفم ولی من یه مدته که اموزش نمیدم...شاید به گوشتون نرسیده...ولی فعلا امکان گرفتن شاگرد رو ندارم...

چانیول با یه لبخند مودبانه و لحن دوستانه بهش گفت و پسر جوون با استرس قاب عینکش رو عقب داد و یه نفس عمیق کشید. این واقعیت که چانیول نشناخته بودش یه کم تلخ بود... اما نه در حدی که کامش رو تلخ کنه...توقع زیادی بود که اون پسر بخواد بشناستش... وقتی از اینجا رفته بود پنج شش سالش بود و حالا یه جوون بیست و شش ساله بود... رسما یه عمر پیش اون دوتا کنار هم وقت گذرونده بودن...اما خب نمیتونست لبخند هم بزنه.اون بخش ساده لوح و بچه وجودش همه چی رو یه جور دیگه تصور کرده بود...اینکه چانیول تو نگاه اول بشناستش.بیاد جلو و بغلش کنه و دوباره بهش بگه "هیونیم" و همه چی ساده بشه...اما چشم های مرد روبروش ناخوانا بودن و هیچ رنگی از اشنایی نداشتن. نباید قلبش میشکست اما شکسته بود.اب دهنش رو سخت قورت داد و یه کم به میز نزدیک شد.

-اما...اما من از یه شهر دیگه فقط برای این موضوع اومدم...دوستم...از یه جایی باهاتون اشنایی داشت و گفت خیلی کارتون خوبه...

با درموندگی گفت و به چشم های چانیول دوباره زل زد. هیونگش وقتی بچه بود همیشه با این روش کم میاورد و میکی بی اراده این روش رو توی یه قسمت قلبش پیدا کرده بود و داشت ازش استفاده میکرد...شاید التماس توی نگاهش چیزی رو عوض میکرد.

-هیونگ گفتش نمیتونه... شما به من نگفتید کارتون چیه وگرنه همون جلوی در میگفتم که امکانش نیست...

دختر جوون کنارش با جدیت گفت ولی بکهیون بدون اینکه پلک بزنه نگاهش رو از چشم های چانیول نگرفت. تو دلش رسما داشت التماس میکرد.

-هزارتا نجار دیگه اون بیرون هست...چه اصراریه من باشم؟

چانیول اون کسی شد که ارتباط چشمیشون رو یه دفعه قطع کرد و پرسید. میکی نمیدونست چی بگه پس فقط فکرش رو به زبون اورد.

-چون باید شما باشید...چون حسم این رو میگه...

جوابش اونقدری حتی برای خودش مسخره بود که حس کرد میخواد از حجم این مسخرگی با صدای بلند زیر خنده بزنه. اما چانیول فقط با چشم های شوکه بهش خیره شد و پلک زد.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant