🌟🍃Chapter 16🍃🌟

6.9K 1.9K 286
                                    

با تشکر ویژه از عزیز دلی که این پوستر رو درست کرده. *-*

💙💙💙💙💙💙

توی تخت هتل خیس از عرق از خواب پرید. نفس های عمیق و بلندش از قفسه سینه اش عین پرنده ای که از قفس ازاد شده بیرون میپریدن و باعث میشدن بدن پسر جوون روی تخت تقریبا بلرزه. هم سردش بود و هم گرمش بود و قلبش... قلبش داشت منفجر میشد. وحشت زده دست لرزونش رو بالا اورد و تا قفسه سینه اش جایی که قلبش عین یه گوله کاموا تو هم پیچیده شده بود رسوند و سعی کرد دوباره عمیق نفس بکشه اما اینبار نتونست چون پایین دادن اکسیژن مثل فرو رفتن یه خنجر وسط قلبش عمل کرد و متوقفش کرد. وحشت کرده بود... به معنای واقعی ترسیده بود و نیاز داشت یکی کنارش باشه... اینبار دیگه خوابش اونقدرها دور به نظر نمیرسید...در واقع از وسطش همه چی عوض شده بود...خودش رو توی کمد خونه قدیمیشون دیده بود اما دیگه یه بچه شیش ساله نبود...و اون کمد زیادی کوچیک به نظر میرسید و دیوارهاش هم سفت تر بودن و انگار داشتن به هم نزدیک میشدن...و هرچقدر سعی کرده بود خودش رو ازاد کنه نتونسته بود و اخر با نفس کم اوردن یهو از خواب پریده بود...و حالا تمام وجودش دلتنگی اون بچه شیش ساله و خستگی یه پسر جوون بیست و پنج ساله رو داشت...

بیحال بدنش رو از روی تخت بالا کشید و مشغول ماساژ قلبش شد. تقریبا چند دقیقه طول کشید تا بتونه درست نفس بکشه و بعد عین یکی که کنترلش دست خودش نباشه رفت سمت کمد اتاق. پالتوش رو از توش بیرون کشید و بدون اینکه زحمت تعویض لباس به خودش بده رفت سمت در و ازش خارج شد. میخواست چانیول رو ببینه...اومده بود اینجا که اون رو ببینه و قلبش خوب بشه... پس باید میرفت میدیدش...مغزش پرچم تسلیم بالا برده بود و قلب دردناکش هم حرف گوش نمیداد. با قدم های سست و بیحال رفت توی اسانسور هتل کوچیکی که حوالی پرورشگاه پیدا کرده بود و بعد وارد لابی شد و زیر نگاه شوکه چندتا از کارکن ها بدون اینکه به اینکه ساعت چنده فکر کنه از سالن هتل بیرون رفت. یه سرما گزنده خیلی سریع به پوستش خوش امد گفت و قطره های بارون هم همراهش شدن. ولی فقط بیحال چرخید و راه افتاد تا برسه به انتهای خیابون...یه کم پایینتر یه پیرمرد کنار یه گاری ایستاده بود و از روی اجاق کوچیکی که روش روشن بود بوی کیک ماهی بینی میکی رو نوازش میکرد..."از اون کیک ماهی هایی که هیونگ برام میخرید..." اروم لب زد و قدم هاش حتی سرعت بیشتری گرفتن... کاش جرات داشت فقط یه بار چانیول رو بغل کنه... اونها الان غریبه بودن اما یه زمانی همه کَس هم میشدن... زمان شاید خاطرات رو کمرنگ میکرد اما پاکشون نمیکرد.قطره های بارون تا لایه های زیری لباسش داشتن نفوذ میکردن و موها و گردنش کامل خیس شده بود و انگشت های پاش توی دمپایی های هتل داشتن یخ میزدن. وقتی جلوی در کارگاه قدیمی رسید مغزش دیگه کاملا کناره گیری کرده بود ولی یه لحظه از فکر اینکه اگه چانیول اونجا نباشه تنش لرزید. همینطور که دندون هاش به هم میخورد دستش رو بالا اورد و چندین بار مشتش رو به در بزرگ و چوبی کارگاه کوبید و بعد چندتا نفس عمیق دوباره کارش رو تکرار کرد. تقریبا داشت ناامید میشد که یهو در باز شد و چهره شوکه و خواب الوی چانیول جلوش ظاهر شد و اون لحظه بود که تازه این واقعیت که اون هیچ دلیلی برای اینجا بودن نداره از سرش گذشت. چانیول که فقط یه رکابی مشکی با شلوارک تنش بود چند لحظه مات به صورت رنگ پریده پسر روبروش خیره شد و بعد تازه به خودش اومد.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang