🌟🍃Chapter 12🍃🌟

6.3K 1.7K 893
                                    

جوری بدنش داشت لرزه میرفت که براش غیر قابل باور و حتی ترسناک بود. دسته چمدونش بین انگشت های یخ زده و سفید شده اش داشت فشرده میشد و با وجود اینکه گونه ها و گوش هاش گر گرفته بودن ولی داشت میلرزید. اب دهنش رو به زحمت پایین داد و خودش رو وادار کرد به درب فلزی روبروش که بالاش تابلویی با مضمون " پرورشگاه ستاره های امید" خودنمایی میکرد نزدیک بشه...این ساختمون لعنتی انقدر اشنا به نظر میرسید که داشت راه نفس میکی رو میبست...فکر کرده بود برای اینجا بودن...برای زل زدن توی چشم گذشته و برای یه شروع دوباره اماده اس...اما الان دلش میخواست فقط بچرخه و با سرعت از اینجا فاصله بگیره ، توی یه تاکسی گرم و نرم به مقصد فرودگاه بشینه و با اولین پرواز برگرده به لندن و دوباره میکی مایلز روان شناس که یه خانواده طلایی و اینده درخشان داره بشه...بیون بکهیون شدن ترسناک بود...این اسم اونقدر براش غریبه شده بود که خودش رو باهاش یادش نمیومد...بکهیون بودن چه حسی داشت؟

"هیونی همه زندگی هیونگشه...هرجا هیونگ بره بکهیونیش هم میاد..." یه صدای اروم انگار زیر گوشش زمزمه کرد و از جا پروندش...

"حس ارزشمند بودن..."

با بغض زیر لب گفت و یه نفس عمیق کشید.دلتنگی ای که نمیدونست همیشه کجای وجودش قایم شده حالا دیگه تلاشی برای پنهان شدن نمیکرد...اومده بود جلوی چشمش و زل زده بود بهش و ازش میخواست که یه کاری کنه...قلبش...ذهنش...و تیکه های گم شده پازلش همه داشتن بهش التماس میکردن که یه کاری بکنه... اون این همه قدم برنداشته بود که قدم اخر رو جا بزنه...درب فلزی رو هول داد و وارد محوطه حیاط پرورشگاه شد...یه دکه نگهبانی حالا کنار در بود و میکی خیلی سریع تشخیص داد که قبلا اینجا نبوده...برگشتن به اینجا انگار واقعا قرار بود به رنگی شدن عکس های سیاه سفید خاطراتش کمک کنه.

با تردید رفت سمت دکه و توش سرک کشید ولی خالی بود در نتیجه راه افتاد سمت ساختمون اصلی. حیاط خلوت بود و فقط سمت دیگه اش دوتا دختر کوچولو داشتن طناب بازی میکرد...بکهیون بی اراده چند لحظه ایستاد و تماشاشون کرد...تو همین حیاط خانوم چویی برای روزهای بازدید به صفشون میکرد و هیونگش جونش رو وسط میذاشت که خانواده ای چشمش بکهیونش رو نگیره...تو همین حیاط هیونگش کولش میکرد و دورش میدوید تا فقط بکهیون رو بخندونه...و تو همین حیاط برای بار اول چشم های بکهیون توی چشم های مادرش گره خورده بود...یه لبخند تلخ زد و وارد ساختمون اصلی شد و نگاهش رو به اطراف چرخوند.

یه زن جوون روی یکی از صندلی های راهرو نشسته بود و غرق کتاب خوندن بود. با تردید بهش نزدیک شد و یه سرفه اروم کرد تا باعث بشه نگاه اون دختر از کتابش فاصله بگیره و به سمتش بیاد...اگرچه که برای مزاحم شدن به شدت احساس شرمندگی میکرد...

-ببخشید...من دنبال خانوم چویی میگردم...

کلمات به زحمت به زبونش جاری شدن و دختر جوون یه کم با تعجب نگاهش کرد که بکهیون حدس زد برای لهجشه.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now