🌟🍃Chapter 27🍃🌟

8K 2K 1K
                                    

حس میکرد سرش داره منفجر میشه! واقعا این حس رو داشت و هیچ کاری هم نمیتونست بکنه. طرفای یه ساعت بود که یکی از پرستارها حالش بد شده بود و رفته بود یه سر درمانگاه و در نتیجه بچه هایی که توی اتاق بازی بودن رو به میکی سپرده بود و تقریبا بعد از پنج دقیقه روانشناس بیچاره سردرد گرفته بود. میدونست تقریبا از هر پنج نفر, چهار نفر از ادمها عاشق بچه هان اما متاسفانه اون بین اون یه دونه ی باقی مونده بود. ازشون متنفر نبود اما وقت گذروندن باهاشون رو هم دوست نداشت... یا شاید بهتر بود بگه اعصابش رو نداشت. با وجود روان شناس بودنش و طبیعت نسبتا اروم و خونسردش اعصاب ضعیفی داشت و یه کم سر و صدا و شلوغی میتونست حتی به گریه بندازتش. حالا کم کم داشت فکر میکرد کاش درخواست چانیول رو قبول کرده بود. حداقل الان اینجا با یه لشکر جوجه ماشینی افسار گسیخته گیر نیوفتاده بود و قسمت تلخ ماجرا هم این بود که نمیشد بدجنس باشه چون محض رضای خدا اونها فقط یه مشت بچه مظلوم بودن!

درمونده گیجگاهش رو ماساژ داد و بعد عینکش رو روی بینیش عقب داد و ربات وار یکی از بچه ها رو که از اول کار گیر داده بود به پاچه شلوارش با ملایمت از اون نقطه جدا کرد و نشوند جلوی وسایل بازی.

-خیلی اذیت شدید نه؟

با شنیدن این صدا با امیدواری چرخید و با دیدن پرستار جوون روبروش حس کرد میخواد از خوشحالی برقصه. یه لبخند گنده زد.

-اوه نه... چه اذیتی...

با نیش باز و معذب دروغ گفت و بعد از شنیدن تشکرهای پشت هم زن جوون سریع از سالن بازی بیرون زد. الان نیاز داشت بره تو اتاقش و حداقل پنج ساعت تنها باشه تا مغزش به حالت عادی برگرده, اما هنوز چند قدم با رسیدن به اتاقش فاصله داشت که یکی اسمش رو صدا زد و باعث شد خشکش بزنه.

-بکهیون!

وحشت زده و رنگ پریده چرخید ولی وقتی با خانوم کانگ و یه راهروی خالی روبرو شد نفسش رو بیرون داد.

-اوه... انگار ترسوندمت. از قصد نبود فقط گفتن اسم جدیدت برام عادی نیست.

بکهیون معذب خندید و نفسش رو بیرون داد.

-فرصت نشده بود ازتون برای نگه داشتن رازم تشکر کنم. فکر کنم الان وقشته.

زن میانسال لبخند زد و شونه اش رو فشار داد.

-تشکر لازم نیست عزیزم. جای تو تصمیم گرفتن حق من نیست اصلا...

میکی فقط تونست با قدرشناسی لبخند بزنه. خانوم کانگ دستش رو برد توی جیبش و یه کلید دراورد.

-برای این صدات کردم. حدس میزدم چانیول اون اتاق رو به کسی نشون نده اما میتونم تصور کنم چقدر کنجکاوی.

بکهیون با چشم های درشت شده به کلیدی که بین انگشت های زن میانسال بود نگاه کرد و بعد از دستش گرفتش.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now