🌟🍃Chapter 10🍃🌟

6.3K 1.6K 655
                                    

-میکی... میکی... لعنتی چشمات رو باز کن داری نگرانم میکنی!!!

یه صدای ضعیف و نگران از دور داشت اسمش رو صدا میکرد اما پسر جوون بیحال تر از این بود که بخواد پلکهای خسته اش رو برای جواب دادن به اون صدای اشنا تکون بده.

ولی لحظه بعدی که رد یه جسم سرد از گردنش سر خورد روی شکمش از جا پرید و وحشت زده چشم هاش رو باز کرد و تند تند پلک زد.

-واقعا فکر کردم مردی...

پسر روبروش هوفی کشید و خشک گفت و میکی شوکه نگاهش رو به سمت شکمش برد.

-چه...چه کوفتی...

-یخ نوشیدنیت رو انداختم تو یقه ات...

دوستش خونسرد اعلام کرد و یه کم گیلاس تو دست خودش رو مزه کرد.

-میدونی... حالا که فکر میکنم... مونی حق داشت به تو حرومزاده پا نمیداد...

با حرص و البته یه کم بدجنسی گفت و با دست به بارتندر اشاره کرد تا دوباره گیلاسش رو پر کنه. چند لحظه پیش تو دنیای خوش بیهوشی غرق شده بود و حالا به لطف دوست اشغالش دوباره به واقعیت برگشته بود.

-میدونی تو از اون عوضی هایی هستی که از دور خیلی باحال و خوب به نظر میان اما از نزدیک خیلی اشغالن...

پسر جوون کنارش با صدای شل و ولی گفت و میکی تکخنده خشکی کرد.

-واااو رازم رو کشف کردی... من یه اشغال تمام عیارم... اشغال تمام عیاری که...

ساکت شد و برای چند لحظه با یه حالت بی حس به پایه صندلی دوستش خیره موند.

-اشغال تمام عیاری که قول و قرارهاش رو فراموش میکنه... خیلی خوشبخت زندگی میکنه... خیلی خوشبخت نفس میکشه... خیلی خوشبخت با خانواده اش وقت میگذرونه... و خیلی خوشبخت یه اشغاله...و البته یه اشغال احمقه چون نمیتونی از اونی که زیر قولش زده و نیومده پیشش و تنها ولش کرده هم متنفر بشه...

مرد جوون بلوند اخمی کرد و اینبار با جدیت بهش خیره شد.

-چه خبرته؟ چرا یهو انقدر جدی شدی...؟ اصلا نمیفهمم چی میگی...

میکی خنده بی حسی کرد و سعی کرد از روی صندلیش بلند بشه اما بعد دوتا تلوتلو دوباره افتاد روش.

-دلم میخواد خودمو بالا بیارم پیتر...میخوام خودم... میکی مایلز لعنتی رو بالا بیارم...

نگاه پیتر حالا دیگه نگران شده بود و دیدن صورت عرق کرده دوستش هم اصلا کمکی به حسش نمیکرد. از جا پرید و خیلی سریع صورت حسابشون رو پرداخت کرد و بعد همینطور که دستش رو زیر شونه دوست ریز جثه اش انداخته بود از بار کشیدش بیرون.

-چت شده میکی؟ تو که اینجوری نبودی...بار اوله میبینم انقدر موقع مستی داغونی...

پسر مو مشکی خنده خشکی کرد و سعی کرد خودش رو بالا بکشه.

ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)Where stories live. Discover now