پارت‌شانزدهم

228 55 10
                                    

باصدای برخورد چند تقه به در،ازجاش بلندشد و
دراتاق رو بازکرد.
دختر خدمتکار که ازدیدن رییسش تعجب کرده
بود،باچشمای گرد نگاهش کرد،چراباید برخلاف
همیشه،خودش بلندشه و در،رو باز کنه؟
سوهو هیچوقت چنین کاری نمیکرد.
سینی میوه روازدختر بهت زده گرفت وخواست
در،رو ببنده که دختر گفت:باید اتاقتون رو تمیز...
سوهو:نمیخواد.هیچ کس حق نداره تازمانیکه
من بگم وارد اتاقم بشه.میتونی بری.
سینی رو،روی میزگذاشت وخودش هم کنار
ییفان نشست.
ییفان تازه دوش گرفته بود،ربدوشامبر مشکی
رنگش رو به تن داشت وباموهای نم دارش
داشت به نقشه منطقه جدیدشون نگاه میکرد.
تو دو روز گذشته،در همین اتاق و کنارجونمیون
مونده بودوحتی یک لحظه هم بیرون نرفته بود.
البته که جونمیون هم بهش اجازه دورشدن،
نمیداد.
ییفان هم چندتا از پرونده های جدید شرکت رو
مطالعه ومرتب کرده بودتا هم به جونمیون کمک
کرده باشه هم خودش رو مشغول کنه.
جونمیون:فقط بایدساختمون گلوریوس‌روبخریم
از یک ماه پیش،ساخت و ساز رو شروع کردیم.
ییفان شروع کرد به پوست کندن میوه.
جونمیون:کمتر ازیک سال دیگه منطقمون کامل
میشه.
ییفان:عالیه.
جونمیون ابروهاشو بالا داد،بادیدن اون حالت
ییفان،سوالی که به ذهنش رسیده بودرو پرسید:
ییفان...
ییفان:هوم؟
چشماشو ریزکرد:ببینم نکنه توامریکاهم برای
کسی میوه پوست کندی؟باهمین قیافه و این
حالتت؟دخترای امریکایی....
ییفان لبخندی زد و ظرف رو کنار گذاشت،پسر
خاصش رو تو بغلش کشید:آغوش من فقط
اندازه تو جا داره جون،هیچکسی نمیتونه جاتو
بگیره.
من تو امریکا سخت کارکردم.فقط منتظر بودم
اون روزا سریع تر تموم بشن و برگردم پیشت.
جونمیون پلکی زد:خب،خیالم راحت شد!
ییفان:انتظار خیلی سخته جون،شاید واسه ی
تو راحت تر بوده،چون فکرمیکردی من مردم.
ولی برای من همش عذاب بود.
فراموش کردن سخته،ولی میدونی چی بدتره؟
اینکه ندونی باید انتظار بکشی یافراموش کنی.
من حتی نمیدونستم زنده میمونم یانه.
ولی مطمئن بودم هراتفاقی هم بیفته،به دوست
داشتنت ادامه میدم.حتی اگر توفراموشم کنی.
من عاشق روح و جسمت شدم جون،طوری که
وجودت ضرورت زندگی منه.حتی اگه دور باشی
همینکه بدونم حالت خوبه،انگار منم دارم زندگی
میکنم.
جونمیون دوباره معذب شده بود،حس شیرینی
داشت.باز هم ییفان داشت عشقش روبهش
تزریق میکرد و طبق معمول نمیدونست چه
جوابی به اون کلمات قشنگ بده.بهتر دیدبحث
رو مثل همیشه عوض کنه.
جونمیون:اون میوه ها برای منه؟میدونی که اگه
پرتقالا زیاد بمونه،مزش عوض میشه دوست
ندارم بخورمشون.
ییفان تکه ای پرتقال برداشت وتودهن جونمیون
گذاشت.
ییفان:اره اره میدونم،بعدشم مجبورم میکنی
خودم همشو بخورم.
چند بوسه به گردن پسر تو بغلش زد.
ییفان:پسرکوچولوی من بزرگ شده.چطوره من
بازنشسته بشم و تو رسما رییس این تشکیلات
باشی؟
جونمیون باچهره پوکری به سمتش برگشت:باز
داری عصبیم میکنی ییفان،حالاکه برگشتی هر
چی داشتی مال خودت.من دیگه کاری انجام
نمیدم.
همینجوریم ازاینکه هر روز برم شرکت خستم.
ییفان بالحن غرورامیزی گفت:رییس کیم بزرگ..
خیلی جذابه.
جونمیون:پس اعتراف میکنی پیرشدی؟
ییفان:چی....
جونمیون قیافه متفکری به خودش گرفت:پس
دیگه باید دنبال یه دوست پسر جدید باشم،تو
که پیر شدی.هوم؟
چهره ییفان درهم شد،واقعاممکن بود وزی پسر
خاصش رهاش کنه؟حتی بافکرکردن بهش هم
قلبش درد میگرفت.
ییفان:اگه...اگه یه روزی خواستی بری،اگه کنار
یکی دیگه حالت خوب بود،من جلوتو نمیگیرم.تا
وقتی تو خوشحال باشی و حالت خوب باشه،
من مشکلی ندارم.
جونمیون اخم کرد:بعدش...تو فراموشم میکنی؟
ییفان انگشتاشوتوموهاش فروکرد:من فراموش
کردنت رو بلد نیستم.بهت که گفته بودم اینکه
فراموشت کنم مثل اینه که بخوام خودم رو
فراموش کنم،تو جزئی ازمنی.
جونمیون:پس چرا این حرفارو میزنی؟
ییفان حلقه دستش دورکمرجونمیون رو محکمتر
کرد:مهم خوب بودن توعه.توکه خوشحال باشی
منم خوبم.حتی اگه به کسی جز من لبخندبزنی.
جونمیون به طرفش برگشت،نمیدونست چرا تو
اون لحظه بغض کرده بود.
جونمیون:بنظرت من میتونم به ادم دیگه لبخند
بزنم؟
تودوسال گذشته هروقت میخواستم فراموشت
کنم،هروقت میخواستم به مغزم بفهمونم که
خاطراتت رو ببوسه بزاره کنار،انگار بوسشون
میکرد،بعدم محکم تر بغلشون میکرد!من حتی
تومرگت هم نتونستم فراموشت کنم چه برسه...
ییفان اجازه نداد حرفش رو کامل کنه.محکم تر
بغلش کرد و لب هاشو بوسید.
ییفان:ببخشید،ببخشیدنفسم..بغض نکن عزیزم.
ببخشید پسرقشنگم...
جونمیون:همش تقصیرتوعه،باحرفات اشکمو در
میاری.هزار باربهت گفتم یه رییس مافیا نباید از
این حرفای قشنگ بزنه!دوست دارم بزنمت.
ییفان:چشم.....هرچی تو بگی جونمیونم.
....................................
کنفرانس خبریش تازه تموم شده بود.ازسالن
خارج شد و به هانئولی که کنارش راه میرفت،
گفت:چی شد؟چرا هنوز نیوردیش؟
هانئول:دونفرو گذاشتم مراقب باشن،چند روزه
که از امارت خارج نشده.اینطور که بنظرمیرسه
رابطه نزدیکی با کیم جونمیون و برادرش داره.
جونگ سوک پوزخندی زد:فکرکنم اطلاعات
خوبی برام بیاره.
هانئول:رییس،قسمت اول محموله کوکایین
امشب میرسه.
جونگ سوک:خودت بهش رسیدگی کن.درضمن
مراقب باش تا پسرم از امارت خارج شد بیارش
اینجا.
.....................................
جلوی اپارتمان جدیدش پیاده شد،خونش طبقه
سوم،واحد دوم بود.
بااسانسور بالا رفت و بعداز زدن رمز وارد شد.
اپارتمان کوچکی تو منطقه پایین شهر بود.
یک اتاق خواب داشت،سالن واشپزخونه کوچک
سرویس هم گوشه ی سالن بود.
مرتب و تمیز بود.
سوییشرت سیاهش رو دراورد و خریدهاش رو
روی کاناپه سیاه رنگ گذاشت.
وسایل خونه همشون قدیمی بودن تا نشون
بدن که جونگین وضع مالی خوبی نداره.
نگاهی به ظاهر جدیدش تو اینه انداخت.موهای
بلوند،هاله مشکی اطراف چشم هاش،پرسینگ
های گوشش؛هم جذاب شده بود،وهم شبیه
بدبوی ها.
لباس های جدیدخریده بود همه که متناسب با
شخصیت جدیدش باشن.
اهی کشید وپیتزایی که باخودش ازبیرون اورده
بود رو،روی میزگذاشت.
به اشپزخونه رفت و ازیخچال یه شیشه نوشابه
برداشت.
همه مدارک اصلیش تو خونه ی خودش مونده
بودن،حتی لب تاب و گوشی قبلیش.
گوشی جدیدی گرفته بود و مدارک تقلبیش هم
هنوز نرسیده بودن و قراربود تااخرشب براش
بفرستن.
کمی باگوشی جدیدش کارکرد و بعد روی زمین
نشست و درجعبه رو برداشت.
همه ی سس قرمز رو،روی پیتزاش خالی کرد و
تکه ای جداکرد.گاز بزرگی ازش گرفت که صدای
وارد کردن رمز در و بعد باز وبسته شدنش رو
شنید.
ممکن بود جه بوم باشه یایکی از ادمای رییس
کیم؟به هرحال کسی جز اونا ادرس این خونه رو نداشت.
با دیدن سهونی که باچشمای گردمقابلش
ایستاده،چشمای خودش هم گرد شدن.
جونگین:تو اینجا چکار میکنی؟
سهون جوابی نداد،فقط باهمون چشمای گردبه
طرفش اومد.
جونگین:چته....ادم ندیدی؟
سهون حرفی نزدو به نگاه خیرش اداه داد.
جونگین:چت کردی؟چی زدی؟
سهون:ااااا.....عاااا....
جونگین محتویات دهنش روقورت داد:لال شدی
سهون:خیلی جذاب شدی...چرازودتر بلوندشون
نکردی؟
جونگین:به ذهنم نرسیده بود.اگه شام نخوردی
بیا بشین روبه روم.
روبه روش نشست و کتش رو دراورد.
سهون:خدایا....تو ازهمه بلوندایی که قبلا دیدم
جذاب تری.
جونگین سری به نشانه فهمیدن تکون داد وگاز
دیگه ای به پیتزاش زد.
دیگه به حرف هاوحرکات سهون عادت کرده‌بود.
البته خوردن اون پیتزای خوشمزه مرغ هم،
بنظرش مهم تر از گوش دادن به حرف های پسر
مقابلش بود.
سهون هم درحالیکه نگاهش رو از روی صورت
جونگین،حتی لحظه ای برنمیداشت،شروع کرد
به غذا خوردن.
سهون:مدارکت رواوردم.همشونو خودم درست
کردم.
جونگین:پس همه چیز بلدی؟
سهون قیافه مغروری به خودش گرفت:من اچار
فرانسه دنیلم.
جونگین:آچار فرانسه ای که بوتش از الکسیسم
بهتره!
سهون:الان ساعت حرفای کثیفه کاراگاه؟دقت
کردی فقط شبا ازاین حرفا میزنی؟
جونگین نیشخندی زد وکمی ازنوشابش نوشید.
سهون:خدایا...خیلی سکسی شدی،نمیشه ازت
گذشت.
جونگین:خفه شو،کونم هنوز درد میکنه.
سهون:برا منم درد میکنه.
جونگین پوکر نگاهش کرد.
سهون نیشخندشیطانی زد:ولی میشه کارای
دیگه انجام داد.
جونگین:سادیسمی بدبخت روانی!
شامشون با وجودحرف هاوکل کل های عجیب و عصبانی شدن های جونگین و سهونی که روی
مخش میرفت،تموم شد.
جونگین جعبه پیتزا رو کناری گذاشت.
سهون کیفش رو جلو اورد ولب تابش رو خارج
کرد.
جعبه ای هم ازکیفش دراورد و اون رو بازکرد.
لب تاب رو،روی میزگذاشت و روشنش کرد.
جعبه طوسی رنگ وکوچک رو به طرف جونگین
هل داد.
سهون:بیا این لنزا رو بزن.
جونگین یکی ازلنزها رو ازجعبه خارج کرد:اینا
برای چیه؟
سهون:اینا لنزطبی نیست،میشه گفت یه جور
دوربینه که بتونیم مراقبت باشیم واز تشکیلات
لی جونگ سوک فیلم بگیریم.
جونگین:واو.
سهون:اینا رو وقتی میزنی،به سیستم وصل
میشن.
جونگین هردو لنز رو زد وسهون هم سیستم رو
وصل کرد تا کاراییشون رو چک بکنه.
سهون:خب،کار میکنن.هرچی تو میبینی روی
این صفحه نمایش داده میشه.
جونگین:کارت درسته پسر.
سهون:خب میتونی درشون بیاری،هروقت
میری پیش جونگ سوک لی،به چشمات بزن.
جونگین لنزهارو به جعبه برگردوند:اوکی.
سهون سیستم روخاموش کردوتماسی باسوهو
گرفت تا بهش بگه که همه چیز اماده شده.
به جونگین نزدیک ترشد و دستشو تو موهاش
فرو کرد.
سهون:عاشقشونم......خیلی جذابن،باید از لی
جونگ سوک ممنون باشم که بخاطر پروندش
موهاتو بلوند کردی!اگه اون نبود،من نمیومدم
کره.
جونگین:واقعا که خل وچلی!
درحالیکه دستش تو موهای رنگ شده جونگین
بود،بهش نزدیک ترشد و لب هاشو بوسید.
...................................
همراه باجه بوم وارد بیمارستان شد.
توچندروزگذشته اصلا از امارت خارج نشده بود
و این اولین باری بود که از خونه میومد بیرون.
جه بوم:خوبی خرگوش؟
جینیونگ با ترس اطرافش رو نگاه میکرد،هنوز
هم میترسید نامجون رو تو بیمارستان ببینه.
جه بوم اون رو به طرف خودش برگردوند وهر
دوشونش روگرفت.
جه بوم:بهت که گفتم اونو دیگه نمیبینی.اصلا
دیگه وجودنداره که بخواد بهت اسیب بزنه.
چشمای جین گردشدن:چ...چی؟ولی توکه گفتی
اون اخراج شده.
جه بوم شونه بالاانداخت وانگار که داره گزارش
اب وهوا میده یا یک جمله روزمره میگه،گفت:
اره اخراجم شد ولی بعدش کشتمش.
قبل ازاینکه جینیونگ بهت زده بتونه حرفی بزنه
جه بوم گفت:حالام برو سرکلاست،چانگ آن
امروز برمیگرده و خودش میاد دنبالت.
جین سرش رو تکون دادو ازش دورشد،به طرف
اتاق رختکن رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
بااینکه اصلا دوست نداشت کسی بخاطرش
اسیب ببینه،حتی اگه اون نامجون باشه ،اما
خوشحال هم بود.
میدونست ادم کشتن برای جه بوم یک چیزکاملا
عادیه ولی اینکه ایندفعه بخاطر اون کسی رو
کشته بود،باعث میشد دلش پیچ وتاب عجیبی
بخوره،اون برای جه بوم مهم بود.چیزی که تابه
حال تجربش نکرده بود،اینکه حالا برای کسی به
این شکل ارزش داشت خیلی خوب بود.
...........................................
زودتر از اونکه صدای آلارم گوشیش بلند بشه،
بیدارشده بود.اونروز باید به ویلای لی جونگ
سوک میرفت و همین باعث میشد نتونه خوب
بخوابه ونگران باشه.
نگاهی به‌سهونی‌که خیلی اروم‌کنارش خوابیده بود،کرد.
شب قبل پیشش مونده بود وهمه ی نقشه رو
یک باردیگه مرور کرده بودن.البته که فقط همین
نبود و اخرش به دو دور سکس هم ختم شد.
تکونی به بدنش داد تا گوشیش رو از روی میز
کنارتخت برداره.باپیچیدن درد تو کمر وپاهاش
لعنتی به پسر کنارش فرستاد.
آلارم رو خاموش کرد و به حموم رفت تا دوش
گرمی بگیره و دردش رو آروم کنه.
بعد ازبیست دقیقه باموهای خیس و حوله ای
که دورکمرش بسته بود ازحموم خارج شد.
سهون بیداربودوداشت گوشیش رو چک میکرد.
بی توجه بهش،به طرف لباس هاش رفت تا
سریع بپوشه.
سهون بادیدن جونگین،گوشی رو خاموش کرد و
ازجاش بلند شد.
کمر خیس و برهنه جونگین رو ازپشت بغل کرد.
انگشتاشو تو موهای بلوند و خیسش برد.
سهون:اه...خدایا...دلم میخواد فقط نگات کنم.
جونگین:مطمئنی دلت فقط همینو میخواد؟
سهون حلقه دستاشو دورشکم جونگین باز کرد
و دستش رو پایین تر برد.
سهون:خب دلم میخواد بکنمت!
جونگین بااخم به طرفش برگشت:دلت غلط کرد،
باز شروع نکن سهون!
سهون:عصبی نشو دیوونم میکنی.
جونگین باکف دست ضربه ای به پیشونی
خیس خودش زد و اهی کشید:اخه چه گناهی
کردم من!
سهون باخنده ازش دور شد و به طرف سرویس
رفت،از دیدن حرص خوردن اون کاراگاه واقعا
لذت میبرد.
جونگین سریع اماده شد و بعد ازخوردن قهوه
ازخونه خارج شد.
باموتوری که شب قبل براش فرستاده بودن به
طرف ویلای جونگ سوک رفت.
کسی که اون رو معرفی کرده بود،هم اونجا
منتطرش بود.
افرادلی‌جونگ‌سوک ازقبل جونگین رو تاییدکرده بودن و حالا بایدجونگ سوک اون رومیدید.
وو دوهوان روقبل ازاینکه به ویلا برسه،
درحالیکه روی موتورش کنارجاده منتظرشه،پیدا کرد.
بادیدن جونگین،موتور رو روشن کرد و به طرف
ویلا رفت.
دو هوان پسری با پوست تقریبا برنزه و چشمای
کشیده بود،قدبلندوهیکل عضلانی وقوی داشت
و مرد جذابی بود.
پشت سرش وارد حیاط امارت شدن.
باغ بزرگی داشت‌ودوطرف حیاط هم پرازدرخت
و گل وگیاه بود ولی همه خشک و پژمرده بودن
ومعلوم بود که جونگ سوک علاقه ای به گل و
گیاهان نداره،اما بقیه ی ویلا تمیز بود.
جونگین باخودش گفت:خوبه حداقل اینجاتمیزه
وگرنه نمیتونستم اینجا بمونم.
به طرف سالن بزرگی که پشت ساختمون اصلی
قرارداشت رفتن و بعد از دوهوان وارد شد.
اونجا شبیه به انبارهای متروکه خارج ازشهر بود
همونقدر خالی و همونقدر کثیف.
بوی خون هم تو سالن حس میشد و جونگین
تصور میکرد اونجا رو برای شکنجه و یاکشتن
زندانی هاشون استفاده میکنن.تنها دلیلی که
بنظرش میتونست باعث وجود اونهمه بوی خون
بشه،همین بود.
دیوارها و زمینش همه طوسی رنگ بودن و پراز
لکه های قهوه ای رنگ تیره و روشن که بنظر
میومد قطرات خون خشک شدست.
مردی روی صندلی سیاه رنگ ابتدای سالن
نشسته بود و یکی دیگه هم کنارش قرار داشت.
تو ذهنش گفت:احتمالا اون که روی صندلیه،لی
جونگ سوکه و مرد کنارش هم باید معاونش،
کیم هانئول باشه.
نگاهی به سرتاپای جونگین کرد و لبخند کجی زد
لب های سرخ و تقریبا درشتی داشت.
جونگ سوک:اونیکه قراره محافظم باشه،اینه؟
دوهوان:بله رییس.
جونگ سوک پاش رو،روی پای دیگش انداخت
و باحفظ لبخندش گفت:خب،بچه هارو صدا بزن
و شروع کنید.
جونگین متوجه منظورش نشد.
باشنیدن صدای بازشدن درآهنی،برگشت و
پشت سرش رو نگاه کرد.
چند مرد که معلوم بودقصد خوبی ندارن،وارد
سالن شدن،بعضی کره ای بودن وچند نفرشون
هم از ظاهاشون معلوم بود که خارجین.
همه ی ده نفر باهم وارد شدن و در بسته شد.
جونگ سوک گردنش رو کج کردو لبخند رو
اعصابی زد:بیشتر ازیک ساعت نشه پسرا،من
وقت ندارم.
جونگین بادیدنشون و شنیدن حرف های لی
جونگ سوک متوجه همه ماجرا شد.
باید درحد مرگ بااون نره غول ها مبارزه میکردو
این باید حداکثر یک ساعت زمان میبرد.
باخودش گفت اگرتو کمتر ازیک ساعت همشون
روشکست بده،موردتوجه لی جونگ سوک قرار
میگیره.
از قبل درباره این کارهاشون شنیده بود.
میدونست این یه جور ازمون برای تازه واردها
بحساب میاد.به خوبی هم میدونست استفاده
ازهرسلاحی تواین مبارزه ممنوعه و فقط باتکیه
برقدرت بدنی انجام میشه.
مطمئن بود که همه ی افراد لی جونگ سوک
تمام اون قوانین رومیدونن وتحت هیچ‌شرایطی
نمیتونن برخلافشون عمل کنن،ولی خودش که
هنوز جز اون افراد نبود،میتونست قانون شکنی
کنه وبعدش بگه نمیدونسته چنین قانونی وجود
داره،بااینکه دوهوان همه چیز رو براش توضیح
داده بود که البته نبایدمیداد،پس نمیتونست
ادعا کنه که ازقبل قوانین رو برای جونگین
توضیح داده.
باشنیدن صدای لی جونگ سوک از افکارش
خارج شد.
بهتر بود خودش شروع کننده اون مبارزه باشه.
به طرف یکی ازمردهایی که احاطش کرده بودن،حمله کرد و مشت محکمی به صورتش زد.
مردسیاه پوست که توقع چنین حرکتی رو
نداشت،چند قدم عقب رفت اماتونست تعادلش
رو حفظ کنه.ولی قبل ازاینکه حرکتی بکنه،
جونگین لگد محکمی وسط پاهاش زد و اون رو
به زمین انداخت.
کم کم بابقیه هم گلاویز شد.
بااینکه اون یک پلیس بود و قدرت بدنی بالایی
داشت ولی اون مردها هم اندازه جثشون و هم
قدرتشون ازش بیشتر بود.پس مجبور بود کمی
جر زنی کنه تا پیروز میدان بشه.
نگاهی به ساعت بزرگ و دایره شکل مقابلش
کرد،ربع ساعت گذاشته بود.
تمام بدنش ازشدت ضربات کوفته شده و درد
میکرد،ولی همچنان درمقابلشون مقاومت کرده
و تاحالا فقط یکبار زمین خورده بود.
حرکات جونگین نسبت به حریف هاش سریع تر
بودن و همین باعث اعتماد بنفسش میشد.
بادیدن چاقوهایی که طرف دیگه به دیوار اویزون شده بودن،نیشخندی زد.
همونطور که سعی داشت از دست دومرد
مقابلش دور بشه،به طرف چاقوهارفت و سریع
یکی از اونا رو کشید.
چشمای هرسه مرد مقابلش گرد شدن ولی قبل
از اینکه حرفی بزنن،حونگین سریع به طرفشون
حمله کرد وچاقو رو تو پهلوی یکیشون فروکرد.
همزمان لگد محکمی به دیگری زد و تونست با
همین روش چندنفر از اونارو زمین بزنه.
تا زمانی که رییسشون حرفی نزنه،هیچکدوم تو
مبارزه حق اعتراض نداشتن.این هم یکی دیگه
ازقوانین بود.
فقط دونفر دیگه مونده بودن و تاتموم شدن یک
ساعت،سی و هفت دقیقه زمان داشت.
چاقوی کوچک که حالا تماما خونی شده بود رو
تو بازوی یکیشون فرو کرد و باضربه ای دومی
رو به زمین پرت کرد و شروع کرد به زدن مشت
های پشت سرهم به سروصورتش.
جونگ سوک:کافیه.
درحالیکه نفس نفس میزد ازمرد فاصله گرفت و
مقابل لی جونگ سوک ایستاد.
جونگ سوک از جاش بلند شدوبه طرف جونگین
رفت.
لباس مرتبش حالا بهم ریخته و خونی شده و
حتی استینش پاره شده بود.
جونگ سوک:استفاده از هرسلاحی ممنوعه.
جونگین:من قوانین رو نمیدونستم.همون موقع
که چاقو رو برداشتم میتونستین بگین که نباید
استفادش کنم.
جونگ سوک نیشخندی بهش زد:پسرجسوری
هستی،ازت خوشم اومده.
اخم نشسته روی پیشونی افراد جونگ سوک،
نشون میداد که قراره کلی دشمن جدید داشته
باشه،تنها کسی که بانیشخند محوی عقب
ایستاده وبهشون نگاه میکرد،دوهوان بود.
اون پسررو خوب نمیشناخت،ولی حس میکرد
علاقه ای به جونگ سوک و کارهاش نداره.یا
حداقل بااون آدما متفاوته.
جونگ سوک:بادوهوان برو زخم هات رو تمیز کن
ازفردا کارت رو شروع میکنی.هرچیزی که لازمه
بدونی رو اون بهت میگه.
درحالیکه به طرف درمیرفت،گفت:اسمت هرچی
بوده فراموشش کن،از امروز کی {k} هستی.
همراه با دوهوان از اون سالن خارج شد و به
طرف ساختمون اصلی رفت.وارد اتاق اول که
درست مقابل در ورودی قرارداشت،شدن.
زخم هاش رو پانسمان کرد،همشون سطحی
بودن.
جونگین:فکرکنم همه ی دوستات ازم بدشون
اومده.
دوهوان:اونا دوستای من نیستن.
جونگین:اوه..خب همکارات؟فکرکنم واست مهم
باشن؟
دوهوان بی توجه بهش،زخم دستش روپانسمان
کرد.
جونگین:توچرامثل اونا عصبی نیستی؟یه جوری
حس کردم از اونا نیستی.
دوهوان:هیچکدوم از آدمای اینجا برام مهم
نیستن.
سرش رو بلندکردودرحالیکه به صورت کبودشده
جونگین نگاه میکرد،ادامه داد:برای اینکه بتونی
اینجا زنده بمونی،بهتره تو چیزایی که بهت
مربوط نیست،دخالت نکنی.
جونگین:حداقل بعنوان بادیگاردرییس بایدبدونم
کجارفته؟
دوهوان:نیازی نیست،ازفردا کارت شروع میشه.
بهتره بری خونه استراحت کنی.گفتی میتونی
رانندگی کنی؟
جونگین:اره.
دوهوان:خوبه،پس میتونی هم راننده باشی هم
بادیگارد.
از جاش بلند شد و تصمیم گرفت سریع تر از
اون ویلا خارج بشه.
نسبت به تمام افرادیکه تو اون خونه بودن،حس
بدی داشت و دلش نمیخواست بیشتر از این
اونجا بمونه.
با خودش غر زد:اصلا چرا به حرفای رییس کیم
گوش کردم و رفتم به اون خراب شده؟
انگار که مثلا چاره ی دیگه ای هم داشتی کیم
جونگین!
.........................................
کارش تموم شده و تو رختکن بودکه لباس هاش
روعوض کنه.
قراربود اونروز بعد از دوهفته چانگ آن بیاد
دنبالش.
تیشرت ابی رنگش رو پوشید و بعد ازبرداشتن
سوییشرت سفیدش و قفل کردن فایلش،از
اتاقک خارج شد.
نگاهی به ساعتش انداخت،بنظرش چانگ آن
دیر کرده و باید بهش زنگ میزد.
قبل از اینکه باهاش تماس بگیره،مردی باعجله
و در حالیکه زیربغل پسردیگه ای رو گرفته، به
طرفش اومد.
_اقا..لطفا کمکم کنین......نمیدونم چش شده
فقط فریاد میکشه.
بنظر میرسید که اون پسر واقعا درد داره.
جین:چیشده؟
پسر که به سختی میتونست حرف بزنه،گفت:
دلم درد میکنه...ااییی...خیلی درد دارم....
جین:لطفا ببریدشون داخل،شیفت من تموم
شده.
همکارام بهتون کمک میکنن.
پسرفریادهای دردناک میکشید ونمیتونست از
شدت درد حرکت کنه.
مرد دوباره گفت:لطفا شما کمکش کنین،داره میمیره.
جین:بزارین کمکتون کنم ببریدش پیش پزشک.
لطفا نگران نباشین.
بهشون نزدیک شد و از طرف دیگه،زیربغل پسر
رو گرفت.
میخواست به طرف اتاق پزشک حرکت کنه که
ناگهان اون پسر نگهش داشت و بعد از اون
سوزشی تو گردنش حس کرد.
گیج به صورت اون دونفر و سوزنی که تو دست
پسر بود،نگاه کرد.
جین:چ...چیکار....
با اثر اون ماده مخدر،نتونست حرفش رو کامل
کنه و چشماش بسته شدن.
پسر،جینیونگ رو نگه داشت و هانئول ازطرف
دیگه کمکش کرد تاجین رو سریع تر ازساختمون
بیمارستان خارج و به ماشین مشکی رنگشون
منتقل کنن.

AfteryougoneWhere stories live. Discover now