پارت‌دهم

264 62 8
                                    

  تقریبا نیمه شب وارد اپارتمانش شد.بازهم بعد
ازیک ماموریت دیگه ازطرف هیونگش که مسلما
کشته شدن کسی بود،خسته به خونه برگشته
بود،مطمئن بود که جینیونگ اونقدر منتظرش
مونده،که حالا باصحنه به خواب رفتنش روی
کاناپه مواجه میشه.
بادیدن تاریک بودن خونه اخم کرد.درطول دو
ماه گذشته متوجه شده بود که بچه خرگوشش از تاریکی میترسه و حتی موقع خواب هم یکی از چراغ ها رو روشن میگذاشت.
دستش روبه کلید برق رسونداما برق ساختمون
قطع شده بود.
احتمال داد جین،خواب باشه.
به طرف اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه.
میخواست تیشرتش رو بپوشه که صدای گریه
شنید.
تیشرت ابی رنگش رو،روی زمین رها کرد وسریع
به طرف اتاق جینیونگ رفت.
مثل یه بچه تو خودش جمع شده بود و داشت
گریه میکرد.
صداش زد اما جوابی نداد.بنظر میرسید داره
کابوس میبینه.
خواست بی توجه بهش ازاتاق خارج بشه که
صدای جینیونگ رو شنید.
جین:نه...نه مامان...بیدار شو...
خب جه بوم تا به حال کابوس ندیده بود،میشه
گفت اصلا خواب نمیدید و معمولا اونقدر خسته
برمیگشت خونه که روی تختش بیهوش میشد.
اگرهم خوابی میدید،اون رو بعداز بیدارشدن،
فراموش میکرد.
نمیدونست وقتی کسی خواب بدی میبینه باید
چکار کنه.
باخودش گفت شاید بهتر باشه بیدارش کنه.
کنارتخت ایستاد وصداش زد:خرگوش...خرگوش
بیدار شو...
تکون دیگه ای به بدنش داد که جینیونگ باترس
چشماش رو باز کرد.
اتاق تاریک بود و نمیتونست جه بوم رو ببینه.
جین:نه...نه...خواهش میکنم...من...من....
جه بوم دستش رو گرفت:هی منم...
جین:نه...لطفا.....
انگار صدای جه بوم رو نمیشنید.
نمیدونست دقیقا باید چکار کنه،ولی دوست
نداشت خرگوشش رو اونطور ببینه.
کنارش نشست و جینیونگ رو تو بغلش کشید:
منم خرگوش کوچولو...جه بومم،نترس.داشتی
خواب میدیدی.
جینیونگ داشت تو بغلش میلرزید.
جه بوم:هیش...تموم شد دیگه.اروم باش.
ارومتر شد و بابغض گفت:چرا دیر اومدی؟
دل جه بوم از اون لحن به درد اومد.
جین:همه جا تاریک بود.من نور گوشیمو روشن
کردم،منتظرت موندم تابیای.ولی باتری گوشیم
تموم شد.خیلی ترسیده بودم ،ولی تو نیومدی.
جه بوم:از من نمیترسی؟
جه بوم همیشه فکر میکرد ترسناک تر از خودش
وجود نداره،همه ی افرادشون ازش میترسیدن و
سعی میکردن اصلا عصبانیش نکنن.
جینیونگ سرش رو تو بغل جه بوم تکون داد:اگه
پیشم باشی نمیترسم.
خوشحال شد،خرگوشش دیگه ازش نمیترسید،
این همون چیزی بود تو که یک ماه گذشته
میخواست،اینکه جینیونگ مثل بقیه نباشه و
ازش نترسه.
جه بوم:ببخشید...کارم طول کشید.دیگه تنهات
نمیزارم خرگوشی.
دستش رو،روی بدن جه بوم کشید و متوجه شد
که لخته.
از ترس اینکه دستش به چیز دیگه ای بخوره و
جه بوم کاملا لخت باشه،دیگه دستش روحرکت
نداد.
جین:تو...لختی...
جه بوم:هوم.ولی شلوار دارم.
همونطور که جینیونگ تو بغلش بود،گوشیش رو
ازجیب شلوارش خارج کردو بانگهبان ساختمون
تماس گرفت.
متوجه شد که برق ساختمون مشکل پیدا کرده
و تاسه روز آینده درست میشه.
بعدازقطع تماس گفت:شنیدی چی گفت که،
بلند شو بریم امارت.
نور گوشیش رو روشن کرد و پیش جینیونگ
گذاشت.
خودش هم سریع به اتاقش رفت وتیشرتش رو
پوشید.
.....................................

AfteryougoneWhere stories live. Discover now