پارت‌پنجم

274 78 9
                                    


حلقه ی دستاشودورکمرش محکم تر کردوبوسه
ای پشت گردنش کاشت.
ییفان:پسرمن....
جونمیون تو بغلش چرخید و به چشماش نگاه
کرد:ییفان...میدونی دلم چی میخواد؟
ییفان انگشتاشو تو موهای نرم وتازه رنگ شده
جونمیون فروکرد:هومم؟
جونمیون:یه دوست داشتن عمیق...یه عشق
واقعی...
مثل عشق بابالنگ درازبه جودی ابوت......یا
علاقه ی ژان والژان به کوزت....متیو به انشرلی،
همونقدرموندگار وهمیشگی،همونقدر حمایتگر...
ییفان:جون....
بوسه ای به لب هاش زد وادامه داد:من همیشه
کنارتم.قرارنیست جایی برم.چرا این حرفارو
میزنی؟
عشق من به تو ازهمه ی ایناواقعی تره،بیشتر از
همه ی این رمانا دوستت دارم پسرخاص من.
جونمیون چند پلک زد:خودمم نمیدونم ییفان.....
قول میدی همیشه باشی؟
ییفان:اره عزیزم،قول میدم.به چیزی فکر نکن و
بخواب.
سرشو توسینه ییفان فرو کرد وچشماشو بست.
دوباره ییفان رو صدا زد،اما جوابی نشنید.
چندبار دیگه هم صداش کرد،اما دیگه ییفان پاسخی بهش نداد.احساس میکرد تو تختش تنها شده.
جرات نداشت چشماش رو باز کنه و نبودییفان
رو ببینه.
باهمون چشمای بسته دوباره صداش زد اماحس میکرد تنهاست وهیچ کس به جز خودش تو اتاق بزرگش نیست.
جونمیون:یی...ییفان...هستی دیگه؟
با باز شدن ناگهانی چشماش،درد شدیدی رو تو
شقیقه هاش حس کرد.
مثل همیشه تو تختش تنها بود و بدنش خیس
از عرق.
بدون اینکه تغییری تو حالت خوابیدنش ایجاد
کنه،نگاه سردش رو به طرف عکس ییفان
چرخوند وقاب عکس روبه روش رو مخاطب قرار
داد:اونهمه خاطره برام ساختی که بری،خودتم
خاطره بشی؟
ازت متنفرم ییفان...تو خودخواه ترین ادمی
هستی که دیدم،قول داده بودی همیشه باشی
ولی تنهام گذاشتی.....میخوام از این ببعد ازت
متنفر بشم لعنتی.
خیره به چشم های تو عکس گفت:ازت بدم میاد.
به پهلو چرخیدوتلاش کرد بخوابه ولی خاطراتی
که تو ذهنش رژه میرفتن،نمیزاشتن.
تا دوساعت بعد هم،نتونست بخوابه.
خاطره ی اون لحظه ای تو خوابش دیده بود،
اجازه خوابیدن بهش نمیداد و مدام اون شب
رو مرور میکرد.
هوفی کشیدو ازجاش بلندشد.فحش دیگه ای
به ییفان دادواز کنارعکسش ردشد،پشت میزش
نشست،دفترش رو باز کرد و تصمیم گرفت بقیه
خاطراتش رو بنویسه:
داشتم ناهارم روباکارولین میخوردم.قراربوداون
روز به زندان بریم.
بالاخره چانگمین ویونهو تونستن بااصرارهاشون
راضیم کنن که من به دیدن اون مرد برم و ازش
بخوام مربی گروه بشه.مجبور شدم کاری که
هیچ علاقه ای بهش ندارم رو انجام بدم.چراباید
از دیدن اون زندان و احمقایی که اونجا زندانی
شدن خوشم بیاد اخه؟
اه،فکر کنم قبلا درموردکارولین حرف نزدم.خب،
اون...اون دختریه که بهش علاقه داشتم.
کارولین یک سال ازمن کوچکتره،پدرش یک
فرانسویه و مادرش کره ای.تو یکی از سفرهای
مادرش به سئول پدر و مادرش عاشق همدیگه
شدن.پدرش یک عکاسه وحالاتو شهر کوچکمون
یک کافه داره.
اون دخترموهای طلایی رنگی داره،درست شبیه
به پدرش.
اون دخترشادیه،مثل من به مطالعه علاقه داره
ولی نه کتاب های روانشناسی،کارولین عاشق
خوندن کتاب های رمانه،چون معتقده که با
خوندنشون وارد دنیای جدیدی میشه،حتی با
شهرهای مختلف آشنا میشه،اون عکاسی رو
هم دوست داره واز پدرش یادگرفته.
چند ماهی هست که بهش علاقه دارم،یعنی فکر
کنم ازش خوشم میاد.و الان بهترین دوستای
همیم،البته یه جورایی میتونم بگم که دوست
دخترمه؟خب من دوبار اونوبوسیدم،پس دوست
دخترم به حساب میاد؟
اما کارولین از جه بوم خوشش نمیاد.جه بوم هم همینطور.
درواقع هروقت کارولین میاد پیشم،جه بوم از
کنارمون بلند میشه و میره یه جای دیگه.
چند بار ازش پرسیدم:چرا از داداش کوچکم
خوشت نمیاد؟
کارولین:خوشم نمیاد دیگه...دلیل لازم نداره.
کمی از سوپ سبزیجاتم خوردم.غذاهایی که
مدرسه بهمون میداد،حال بهم زن بودن.
کارولین:جونمیون...بعد ازظهر بیا به کافه ی
پدرم تا باهم وقت بگذرونیم.
گفتم:امم....خب امروز باید جایی برم...بابرادرم.
کارولین:هیی...تو بیشتر از من بااون وقت
میگذرونی.من دوست دخترتم.
لبخند نصفه ونیمه ای بهش زدم:فردا میتونیم
باهم وقت بگذرونیم.باید الان برم.
ازجام بلند شدم و دنبال جه بوم رفتم.کارولین
گاهی اوقات واقعا بااصرارهاش اذیتم میکرد.
واقعا همه ی دخترها همینطور بودن؟
واسه ی رفتن به زندان،به کلاس اخرمون
نمیرسیدیم.
از نظر من که اشکالی نداشت سرکلاس اون پیر
مرد احمق حاضرنشم.به هر حال که من همه ی
درس های اون کتاب رو بلد بودم.بنظرم کتاب
های مدرسه پر از چرت وپرت بودن و فقط برای
پر کردن مغز اون بچه های خنگ بدرد میخوردن.
همراه با چانگمین و یونهو به طرف زندان خارج
از شهر رفتیم.
اون دوتا بیرون موندن و من و جه بوم جلوتر
رفتیم.دررو زدیم وچند لحظه بعد پنجره ی مربع
شکل باز شد.نگهبان سرش روخم کرد و ازهمون
پنجره باصدای کلفتش گفت:چکاردارین؟
جونمیون:من کیم جونمیونم.اومدم بابامو ببینم.
نگهبان با شنیدن حرفم به سرعت دررو باز کردو
احترام نظامی داد:خوش اومدین قربان.
بفرماییدهمراه با جه بوم وارد شدیم و به طرف
اتاق های ملاقات رفتیم.درست به سمت مخالف
اتاق پدرم و قیه مسئولین.
گفتم:برای ملاقات کریس وو اومدم.
مرد باابروهای بالارفته نگاهمون کرد:تاحالا کسی
برای دیدنش نیومده،فامیلشی؟..اه،مهم نیست.
هرکسی که هستی،به هرحال این کاغذو بگیر پر
کن،بعد برو تو اتاق اخر راهرو منتظر باش.
خوب بودکه اون مردبیشترازاون سوال نپرسیده
بود، وگرنه حتما لو میرفتم و پدرم میفهمید که
به زندان اومدم.
تو اتاق کوچک انتهای راهرو نشستیم تا کریس
وو بیاد.
جه بوم:جون؟
بهش نگاه کردم:هوم...
جه بوم:بنظرت قبول میکنه؟نمیدونم چرا داریم
این کار احمقانه رو انجام میدیم!
قبل از اینکه جوابش رو بدم در بازشد و نگهبان
اخمو با یونیفرم آبی و پشت سرش مردقدبلندی
وارد شدن.
نگهبان باهمون اخمش اعلام کرد:ربع ساعت
وقت دارین.
از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
هردومون بادقت به مرد روبه رومون نگاه کردیم.
قدخیلی بلندی داشت که زودتر ازهرچیزی جلب
توجه میکرد.
موهای مشکی و بلندش که تا روی شونه هاش
میرسید وتو صورتش پخش بودن،باعث میشدن
نتونم صورتش رو واضح ببینم اما زخم روی
گونش قابل تشخیص بود.
بنظر میرسید جای یک زخم قدیمیه وشبیه یک
فرو رفتگی تو پوستش دیده میشد.
موهاش تقریبا صاف بودن اما انتهاشون کمی
حالت داشت.
چیز دیگه ای که جلب توجه میکرد،اندام ورزیده
وشونه های پهنش بودن که حتی تو اون لباس
نارنجی رنگ زندان قابل دیدن بود.بنظر میرسید
اون مرد خودش رو باورزش کردن خفه کرده،
فکر کنم حتی تو زندان هم ورزش میکرد.
پوزخند صدا داری زد و صندلی رو عقب کشید و
مقابلمون نشست.
به خاطر پاهای بلندش صندلیش با میز خیلی
فاصله داشت.
کریس:دوتابچه اومدن دیدنم؟شما نباید الان سر
کلاستون باشین؟
صدای بمی داشت،ولحنش محکم بود،ولی مثل
صدای اون نگهبان ها زشت نبود.
کریس:کریس وو....ببین به چه روزی افتادی که
دوتا بچه مدرسه ای میان ملاقاتت!
جه بوم:مادوتا بچه عادی نیستیم.
کریس باابروهای بالارفته ونگاه تمسخرآمیزی به
جه بوم نگاه کرد،نگاهش رو روی زخم های
صورت و دست های جه بوم چرخوند و بعد با
همون نگاه به طرف من برگشت.
امابادیدن صورتم ناگهان نگاه سرد و بی حسش
تغییر کرد و چشماش گردشدن.چشماش برق
عجیبی زدن،درست مثل گرگی که شکار خوبی
گیرش اومده باشه.
چند لحظه بهم خیره شد و بعد نگاهش رو روی
بدنم چرخوند.احساس میکردم داره بانگاهش
بدنم رواسکن میکنه وحتی قسمت هایی ازبدنم
که زیر لایه های لباسم پنهان شده رو هم میتونه
ببینه.
کریس:پس تو مثل این اهل کتک کاری نیستی،
پوستت کاملا صاف و بی نقصه.
باسرش اشاره ای به جه بوم کرد.
من:خب...من...من تو...تو این چیزا خوب نیستم.
نمیدونم چرا مقابلش قدرت تکلمم رو داشتم از
دست میدادم و حتی لکنت گرفته بودم.
کریس وو دست به سینه شد و دوباره نگاهش
روبین من وبرادرم چرخوند و بهم خیره شد.مثل
کسی که داره به نمایش یک سیرک نگاه میکنه،
انگار که سرگرم شده بود.اون لبخند کجش اصلا
از صورتش پاک نمیشد.
باید سریع تر حرفم رو میزدم،وقتمون داشت
تموم میشد و من دوست نداشتم دوباره به اون
اتاق بیام.
گفتم:خب...من وبرادرم...ما...یعنی اونایه گروهن
که...اه...میخوایم شما مربی ما باشین.
کریس:مربی؟
جه بوم:مربی خلاف کاری.
کریس وو باابروهای بالارفته چند ثانیه بهمون
نگاه کرد وبعد باصدای بلندی شروع به خندیدن
کرد.
ومن نمیدونم چرا اون لحظه به این فکرمیکردم
که خنده هاش جذابن!
دستشو روی صورتش کشید و بالحنی که رگه
های خنده هنوز داخلش دیده میشد،گفت:شما
بچه ها خیلی باحالین.مدت زیادیه که اینطور
نخندیدم.
اوه...من تازه به دست هاش دقت کردم،دست
های بزرگی داره،انگشت های کشیده و بلند،
رگ های برامده دستاش،شبیه لوله کشی بود!
اه این چه تشبیهیه!ولی واقعا شبیهن.
نگاهی به دست خودم کردم،دست های من
خیلی سفید بودن و کوچک تر.شاید نصف
دستش؟منم رگ های برامده داشتم ولی چرا
دست اون بنظرم جذاب تر و مردونه تر بود؟
باحس کردن دوباره ی نگاه خیرش،گلوم روصاف
کردم و گفتم:ما...ما شمارو انتخاب کردیم،ازبین
همه ی زندانیا بنظرم شما از همه مناسب ترین.
کریس:اوه،چطور انتخابم کردین؟
جه بوم:خب،جونمیون پرونده همه ی زندانیارو
خونده.
گویا توجه کریس وو جلب شده بود،دستشو زیر
چونش زد و کمی به طرف جلو خم شد:چطور
پرونده همه روخوندی؟فقط رییس زندان و دکتر اینجا میتونن این کارو بکنن و توهیچکدومش
نیستی کوچولو.
قبل از اینکه جه بوم حرفی بزنه بالحن غرور
امیزی گفتم:منم منابع خودمو دارم.
کریس وو نیشخندی زد:خب،از گروهتون برام
بگین.باید ببینم شایستگی اینکه خلاف کار
واقعی بشین رو دارین یانه.
اون نیشخندش داشت اعصابم رو بهم میریخت
ولی در عین حال بنظرم جذاب هم بود و داشتم
بدون هیچ حرفی بهش نگاه میکردم.
جه بوم:خب،هیونگم ازهمه ی ماباهوش تره،
معمولا هرجا که به مشکل برخوردیم اون یه راه
حلی پیدا میکنه و منم...خب من ازهمه قوی ترم
کریس:این کوچولوی برفی هیونگته؟
کوچولوی برفی؟؟اون بامن بود؟سریع وطوریکه
صدای مهره های گردنم به گوش دونفر حاضر در
اتاق برسه،سرم رو بلند کردم و با اخم به کریس
وو خیره شدم.اما اون بی توجه به من گفت:
خب،پس هیونگت مغز متفکر گروهه و تو ازهمه
قویتری،یعنی به جاشون دعوا میکنی؟
جه بوم سرش رو تکون داد.
کریس:میتونم تصور کنم که اون دوتا عضو بی
مصرف گروهتون فقط برای مردم قلدری میکنن
درست حدس زده بود،حالا که فکرمیکردم تمام
کارهای مهم روجه بوم انجام میدادومن خواسته
یا ناخواسته همیشه کنارش بودم و بهش کمک
میکردم،ولی بیشترین سود رو معمولا چانگمین
و یونهو میبردن.
بالحن حرصی گفتم:درسته،اون دوتااحمق وقتی
به جه بوم میرسن موش میشن ولی واسه ی
من قلدری میکنن،واسه ی همه البته.
کریس وو کمی صندلیش رو عقب تر برد و بهش
تکیه زد:خب،چی میخواین بدونین؟
جه بوم:ما قوانین مافیا رو هم خوندیم.
وو لبخند کجی زد،احساس میکردم همه ی اون
لبخندهاش،رنگ تمسخر دارن.
کریس:و اونا چین؟
جه بوم بالحنی که علاقه وهیجانش کاملا
مشهود بود،شروع به توضیح دادن کرد:قرارهای ملاقات و سروقت بودن خیلی مهمن،به همسرانشون احترام بزارن،وقتی سوالی پرسیده میشه حقیقت روبگن،به ثروت خانواده های دیگه چشم نداشته باشن،همیشه دردسترس باشن و درهرشرایطی،اوناییکه پلیسن یابا پلیسا
خویشاوندن یا توخویشاوندانشون خائن دارن و
به ارزش های اخلاقی پایبند نیستن نمیتونن
جزئی از خانواده مافیاباشن،هیچوقت نباید با پلیس هادیده بشن به همسر یا دوست دختر،
دوستانشون چشم نداشته باشن و درکل همه افراد یک خانواده هستن وباید به هم احترام بزارن.
کریس وو دوباره خندید،بنظرمیرسید واقعا
سرگرم شده و داره بهش خوش میگذره.
کریس:میدونین مامعمولا چکارمیکنیم؟
این دفعه من گفتم:قتل،زورگویی،دزدی،
کلاهبرداری،قمار،قاچاق مواد و همه چیز....
جه بوم:ما خیلی ازاین کارارو انجام دادیم.
نگهبان اخمو وارد شد:وقتتون تمومه.
کریس:همم...امروز واقعا سرگرم شدم پسرا،
بازم به دیدنم بیاین.
کریس وو باهمون خنده تمسخرآمیز ازجاش بلند
شد و به طرف دراتاق رفت.
صداش زدم:هی...جوابمون رو ندادی.
کریس:باید ببینیم چی پیش میاد.
چشمکی زد و از اتاق خارج شد.من و جه بوم
هم از زندان خارج شدیم.
چانگمین و یونهو پایین تپه منتظرمون بودن.
یونهو:خب؟
جه بوم:نمیدونم.اون خیلی عجیب بود.
دست جه بوم روگرفتم وبه دنبال خودم کشیدم،
درحالیکه از اون دو برادر دورمیشدیم گفتم:باید
برگردیم خونه.
جه بوم:چرا؟
جونمیون:مامان گفت قبل ازساعت هفت خونه
باشیم،شام بخوریم وبعدش باهم به کلیسابریم.
جه بوم درحالیکه کنارم قدم برمیداشت،غرزد:
من از اون کلیسا متنفرم.
اهی کشیدم:منم...ولی فعلابایدتحملش کنیم
جه بوما.
بعد از نیم ساعت به خونه رسیدیم.پدرم توباغ
بود وداشت گل هارو آب میداد،مادرم هم درحال
آشپزی بود.
بایدن ما دوتا لبخندی زد،به طرفمون اومد و هر
دومون رو بوسید:خوش اومدین،دستاتون رو
بشورین.
مادرم خیلی به مادوتا وابسته بود،بااینکه نزدیک
بیست سالگیمون بود ولی هنوزم گاهی اوقات
تو اتاقمون میخوابید و برامون داستان میخوند.
همه ی اینا به خاطر اینه که تو بچگیم بیمارشدم
و اون همیشه بیش از حدنگران ما بود.
باهم شام خوردیم و بعدش به کلیسارفتیم.
واقعا از اون شهر و مردمش بدم میومد.همه ی
این کارهابرای این بودکه مردم شهر معتقد بودن
من و جه بوم مشکل داریم وبادعا کردن حالمون
خوب میشه.مادر وپدرم هم مجبور بودن از اون
عقاید خرافی پیروی کنن،گاهی میگفتن این
کارها درست نیست و گاهی اوقات هم تسلیم
حرف های مردم میشدن.اونجا یه شهر کوچک
بود و همه تو کار هم سرک میکشیدن.
دعای اون شب هم تموم شد و بالاخره به خونه
برگشتیم.مردم شهر طوری بادلسوزی و ترحم به
من و برادرم نگاه میکردن که انگار ما مریض یا
جن زده بودیم و فقط به واسطه ی دعاهای اونا
قراربود حالمون خوب بشه.
روزبعد جه بوم به مدرسه نرفت و همراه بایونهو
و چانگمین به خارج ازشهر رفتن.میخواستن
اسلحه هایی که هفته پیش دزدیده بودن رو
بفروشن.من طبق معمول همیشه باید برادرم رو
همراهی میکردم اما اونروز بهش گفتم میخوام
سرکلاس بمونم.
البته که سرکلاس مزخرف تاریخ نموندم وبا
رفتن اون سه تامن هم ازمدرسه خارج شدم وبه
طرف زندان رفتم.
تو ذهنم مدام به خودم یاداوری میکردم که قرار
بود امروز رو باکارولین باشم امانسبت به صدای
درون ذهنم بی توجهی کردم.
این دفعه مقداری پول به نگهبان دادم تا وقت
ملاقات رو بیشتر بکنه.خانواده من وضع مالی
خیلی خوبی داشتن و به راحتی میتونستم هر
چقدر پول که لازم باشه،به اون نگهبان شکم
گنده بدم.
بعدازچند دقیقه انتظار کریس وو باظاهری شبیه
به روزقبلش وارد شد.
کریس:اوه تنها اومدی کوچولوی برفی؟حالا چرا
اول صبح؟من تازه بیدارشدم حتی صبحونه هم
نخوردم.
اروم گفتم:منم نخوردم.
کریس:میتونی غذای اینجاروبخوری؟البته غذای
من از بقیه بهتره.به اون نگهبانای احمق پول
میدم.
سرم رو تکون دادم و کریس وو نگهبان رو صدا
زد و ازش خواست صبحونمون رو بیاره.
سوالی که از شب قبل توذهنم ایجاد شده بود
رو به زبون اوردم:چرا ازاینجا فرارنمیکنی؟
کریس:میتونم راحت ازاینجا فرارکنم،ولی هنوز
زمانش نشده.
من:کی میشه؟
کریس:یادته دیروز گفتم انتطار نداشتم دوتابچه
به دیدنم بیان؟
سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد:منتظر بودم
یکی از افرادم روببینم.البته بیشترشون بهم
پشت کردن و باعث شدن بیفتم اینجا.
پرسیدم:پس چرا میخواستی اونارو ببینی؟
کریس:خب الان فهمیدم افرادوفادارم کیاهستن.
وقتی ازاینجا برم دیگه میدونم چکارکنم.
باچشمای گرد پرسیدم:همشون رو میکشی؟
کریس وو بالحن کاملا عادی گفت:البته.
نگهبان با دو کاسه جاجانگمیون وارد شد و روی
میز گذاشتشون.اخمی به من کرد واز اتاق خارج
شد.
من:افرادت چرا نمیان؟
کریس درپلاستیکی ظرف روبرداشت ودرحالیکه
غذاش رو مخلوط میکرد،گفت:فرستادمشون
آمریکا و دستور دادم تاخودم نگفتم برنگردن.
چشمام دوباره گرد شد،اون دیوونه بود؟پس
چطور ازشون انتطارداشت بیان دنبالش؟
کریس:چشمای کوچولوتوگردنکن،مطمئنم یونگ
میاد.من به اون دستوری ندادم.
غذای تو دهنم رو قورت دادم:تو یکساله که
اینجایی و هشت ماه هم تو زندان سئول بودی.
کریس وو چابستیک هاشو باهم بالا آورد وگفت:
قانون اول،هیچوقت نباید بی دلیل دوستانت رو
قضاوت کنی.وقتی چیزی رو نمیدونی چطور
میتونی دربارش حرف بزنی؟
لبامو بهم فشار دادم.
کریس:تو درگیری اخرمون اون جونمو نجات داد
و تیر خورد.تا نه ماه پیش تو کما بوده واز وقتی
بیدار شده هم تحت درمانه.
دستش رو به سمتم دراز کرد،گوشه ی لبم که
کثیف شده بود رو باانگشتش پاک کرد و بعد
از لبخندی گفت:ولی الان حالش خوبه،پس به
زودی برمیگرده.
من هنوز هنگ اون حرکتش بودم اما اون بیخیال
به غذاخوردنش ادامه داد.
به دفترچه ای که کناردستم بود،اشاره کرد:اون
چیه؟نکنه میخوای ازحرف هام نوت برداری کنی!
سرم رو تکون دادم:درسته.
کریس:اوه،پسر تو همش داری غافلگیرم میکنی.
پرسیدم:تو آمریکا چکار میکردی؟راستی عضو
کدوم خانواده ای؟
کریس وو دوباره ابروهای پهنش رو بالا فرستاد:
پس واقعا پروندم رو خوندی.
گفتم:طبق چیزایی که فهمیدم پنج تاخانواده
معروف تو امریکا هست:ال کاپون،جان گوتی،
چارلز لاکی لوچیانو،سالواتوره مارانزانو و
سالواتوره رینا.اوناییکه تو اروپا وخارج از آمریکا
معروفن رو هم میشناسم،بزرگترینشون پابلو
اسکوباره.
کریس:باهمه ی اینایی که گفتی از نزدیک
ملاقات داشتم.
من از خونواده ی سالواتوره مارانزانو هستم،و
پابلو اسکوبار از دوستای نزدیکمونن.
هرچند الان رییس ما دنیله.
بادیدن ظرف خالیم گفت:سیرشدی؟یابگم برات
بازم غذابیارن؟
دستامو تکون دادم:نه نه،نمیخوام.
کریس وو به صندلی پشتش تکیه زد:خب پس
بزار بقیه ی قوانین رو برات بگم.بهتره یه چیزی
تو اون دفترچت بنویسی،اما مهمترین قانون
رازداریه.من الان چندتا از رازهای مهم خودم رو
گفتم بهت،و اینکه مخفی نگهشون داری خیلی
مهمه.
با تعجب پرسیدم:یعنی به برادرم و بقیه نگم؟
شونه بالا انداخت،انگار میخواست امتحانم کنه
و ببینه چکار میکنم.
واسه ی خودم هم سوال بود که چرا داره اون
اطلاعات رو به من میده و حالا باحرف هاش
کاملا گیج شده بودم.
......................................‌‌
یونگ هوا وارد اتاق بزرگ رییس کیم شد،اون رو
روی تختش ندید،نگاهش رو تو اتاق چرخوند و
اون رو درحالیکه روی صندلی نشسته و سرش
روی میزه،دید.
درهمون حالت خوابش برده و دفتر خاطراتش
زیر دستش بود.
شدیدا داشت وسوسه میشد که اوت دفتر رو
برداره و بخونه ولی باید به حریم خصوصی
سوهو احترام میگذاشت،پس دفتر رو از زیر
دستش کشید و بست و کنار گذاشت.
بوسه ای به پیشونی سوهو زد.
چشمان سوهو بازشدن:میشه هرروز همینطور
بیدارم کنی معاون جانگ؟داری اغفالم میکنیا.
یونگ هوا لبخندی بهش زد،اون هم دوست داشت هرروز همینطور سوهو رو بیدار کنه،دلش میخواست هرروزکنارش بیدار بشه ولی میدونست که سوهو برای اون نیست و نمیشه.
پس به همینکه کنارش باشه وازش مراقبت کنه،
راضی بود.عشقی که یونگ هوا به سوهو داشت
واقعا پاک بود.
یونگ:چرا اینجا خوابیدی؟
سوهو:نمیدونم چطور خوابم برد.
یونگ هوا به طرف اتاق لباس رفته بود و بایک
دست تاکسیدوی مشکی و پیراهن سرمه ای
رنگی خارج شد:همین که خوابیدی عالیه.اینا رو
امروز بپوش،سر میز منتظرتم.
.....................................
همراه با جه بوم و یونگ هوا تو دفترش نشسته
بودن.
یونگ:یه درخواست داریم.
سوهو:از طرف کی؟
یونگ:رییس جمهور.
پوشه ی ابی رنگی رو باز کرد و روبه روی سوهو
گذاشت.
سوهو:چی هست؟
عکس هایی که تو پوشه بودن رو خارج کرد و
گفت:ازمون خواستن نماینده سونگ رو بکشیم.
سوهو:شرایطو قبول کرده؟
یونگ:اره همشو.
روبه جه بوم کرد:خب تا شب کارشو تموم کن.
جه بوم چشمکی زد:چشم رییس.
سوهو:یادتون نره همه ی مدارک رییس روجمع
کنین تا اگر لازم شد باهاشون تهدیدش کنیم.
یونگ:همه ی فایلاش مرتب شدن،درخواست
قتل نماینده سونگ هم بهش اضاف کردم.
به مبل تکیه داد و کمی ازقهوش خورد.
سوهو:خب کارای ساختمون چطور پیش رفت؟
یونگ:اولش قبول نمیکرد اونجا رو بفروشه،ولی
به سختی تونستم راضیش کنم.تا فرداسندش
رو بنامت میزنه.
سوهو:عالیه یونگ.چیز زیادی نمونده تا به هدفم
برسم.بزودی منطقه خودم رو میسازم،وبزرگترین
کازینوی منطقه قراره تو قلمروعه من باشه.
جه بوم نگاهی به لبخند برادرش کرد وگفت:اوه،
هیونگ ترسناک شدی.
..................................
دنیل همراه با پسرخوندش پشت میززنشسته و
داشتن شطرنج بازی میکردن.
مهره ی اسب رو حرکت داد وسرش رو بلند کرد،
سهونی که تازه وارد شده بود رو مخاطب قرار
داد:چیشد؟
سهون:همونطور که حدس میزدیم،لی جونگ
سوک فردا به دیدن توماس میره.
دنیل لب هاشو جمع کرد:هیچوقت از خانواده
جان گوتی خوشم نیومد.حالا میخوان به اون
احمق کمک بکنن.
سهون:به جان گفتم مراقبشون باشه.دستورتون
چیه؟
دنیل حرفی نزد و درعوض نگاهش رو به پسر
خوندش داد.
پسرش مهره وزیرش رو به حرکت دراورد و در
یک حرکت،شاه پدرش رو کیش و مات کرد.
دنیل متوجه منظورش شد وگفت:به هرحال اون
مال توعه،هر دستوری که بخوای میتونی بدی.
_میخوام بکشمش.
از جاش بلند شد و کت سرمه ای رنگش رو به
تن کرد.
دنیل:موفق باشین پسرا،من باید برم.به گیلبرت
بگو ماشین رو اماده کنه سهون.

AfteryougoneWhere stories live. Discover now