پارت هشتم

266 65 14
                                    

نیمه های شب ازخواب بیدارشد،کابوس ندیده
بود،ولی خودبخود چشماش باز شدن.
انگار بدنش هم باخواب شب مشکل داشت و
حتی شب هاییکه کابوس نمیدیدهم نباید راحت
میخوابید.
هنوز با بالاتنه برهنه تو بغل یونگ هوا بود،و
اون طوری محکم بغلش کرده بود که هرکسی
اونارو میدید،فکرمیکرد هرلحظه ممکنه سوهو
فرارکنه.
نفس عمیقی کشید وچند لحظه ای در همون
حالت موند.به راحتی میتونست ازاونجاچشمای
ییفان رو تو عکس مقابلش ببینه.
سوهو:بعد از گذشت دوسال هنوزم بدنم بهم
خیانت میکنه ییفان.تمام من به وجودت عادت
کرده،میبینی ؟من حتی یه خواب راحت هم
نمیتونم داشته باشم؟
کمی تو جاش تکون خورد و از گوشه چشم به
چهره غرق خواب معاون ومشاورش نگاه کرد.
اغوش یونگ هواحمایتگر بودوحس خوبی بهش
میداد.اون مرد از با ارزش ترین افراد زندگیش
بود.
یونگهواهم برای خودش وهم برای ییفان خیلی
عزیزبود و همیشه تکیه گاهشون بوده و هست.
طوریکه معاونش رو بیدار نکنه،دست یونگ هوا
رو از روی بدن خودش باز کرد و از جاش بلند
شد.چهره یونگ هوا واقعا خسته بنظرمیرسید،
خوب میدونست که اون مرد از دستش حتی خوب نمیخوابه.همیشه درحال انجام کارهای سوهو بود و حتی زمان بیکاریش هم بفکرش بود.
یونگ بیشتر اوقات نگرانش بودو این رو بخوبی
از چشماش میتونست تشخیص بده.
ربدوشامبر زرشکی رنگش رو پوشید و به طرف
دیگه ی اتاقش رفت.دفترش رو هم برداشت و
تصمیم گرفت حالا که بیخواب شده ادامه
خاطراتش رو بنویسه،به نوشتن عادت کرده بود
و هر وقت بیکار میشد،خودش رو کنار اون دفتر
باجلد بنفش پیدا میکرد:

اون شب هم همه تو کلیسا جمع شده بودن و
مراسمی برای دعا برپا بود.
درواقع مردم شهر اون مراسم رو برای خانواده
من گرفته بودن ومیخواستن دعاکنن که جه بوم
زودتر خوب بشه و از دیوونه شدن من جلوگیری
کنن.اخه از نظر اون احمق ها،دیوانگی یک مرض
مسری به شمار میرفت.
داشتم تو کلیسا خفه میشدم،اصلا اون فضا
برام قابل تحمل نبود،تانیمه های مراسم رو فقط
تونستم اونجا بمونم و بعدش بی توجه به مادرم
که ازم میخواست اونجا بمونم وکنارش بشینم،
کلیسا رو ترک کردم.
پدرم هم همراهمون نبود و طبق معمول حدس
میزدم درگیرکارهای تبلیغات انتخاباتیش باشه.
همون اطراف منتظر مادرم وکنار درختان موندم
به هرحال تا نیم ساعت بعد اون مراسم مزخرف
دعا تموم میشد.
ناگهان چشمم به روشنایی از دور افتاد.
بیشتر که دقت کردم شبیه به اتش سوزی بود،
درست همونجایی که زندان شهر قرار داشت.
زندان داشت دراتش میسوخت.
دلشوره عجیبی گرفته بودم،کریس وو تو اون
زندان بود.
ولی،ممکن بود کار افراد کریس باشه؟
باصدای ارومی افکارم روبیان کردم،ازشدت
استرس نمیدونم چرا افکارم رو به جای اینکه تو
ذهنم نگه دارم،باصدای نسبتا ارومی بیان
میکردم.میترسیدم کسی اون اطراف تو تاریکی
پنهان شده باشه و زمزمه هام رو بشنوه.اینهمه
احتیاط ومحافظه کاری بخاطر کریس برای خودم هم عجیب بود.
من:پس اینطوری قراره فرار کنی؟
ناگهان باشنیدن صدایی از پشت سرم،از جام
پریدم و به عقب برگشتم.کریس بود.
چندپلک پشت سرهم زدم تا مطمئن بشم که
درست میبینم.کریس وو واقعا اونجا بود.
کمی تو دلم از دستش عصبانی هم شدم،من
واسه ی اینکه کسی متوجه فرارش نشه،حتی
افکارم رو هم اروم بیان میکردم و اون اینطوری
اومده بود روبه روی کلیسا.جایی که همه مردم
شهرجمع شده بودن.
کریس:اره همینطوری.
باچشمای گردپرسیدم:تو...تو اینجا چکارمیکنی؟
اگه کسی ببینتت...‌..
اجازه ندادحرفم تموم شه وسریع باهردودستش
صورتم رو قاب کرد و لب هاشو روی لب هام
گذاشت.این دیگه چه حرکتی بود؟چرا باید منو
ببوسه؟اصلا یه مرد چرا باید یک مرد دیگه رو
ببوسه؟
اونقدر شکه شده بودم که باهمون چشمای گرد
بیحرکت موندم.
اما کریس بیتوجه به صورت بهت زده وچشمای
از حدقه دراومدم،چند بوسه ی سطحی کنارلبم
زد و ازم جداشد.
این بار بغلم کرد و درحالیکه سرش رو توگردنم
فرو کرده بود،گفت:دوست نداشتم اولین باری
که میبوسمت،تویه اون زندان باشه.پس با هر
سختی بود،تا حالا تحمل کردم.
لبخندی به چهره بهت زده و چشمای از حدقه
دراومدم زد:نگران نباش،هیچ کدوم از مردم من
رو نمیشناسه و صورتم روندیدن،اونا فقط اسمم
رو میشناسن.میخواستم قبل از رفتنم ببینمت.
میدونستم یکشنبه ها میاین اینجا.
لبخند درخشانی به صورتش داشت وچشماش
برق میزدن.
اب دهنم رو قورت دادم و گلوی خشک شدم رو
خیس کردم،تنها چیزی که به ذهنم رسیده بود رو به زبون اوردم:میری...به همون ادرس؟
کریس:اره،همونجا منتظرت میمونم.
گفت و سریع ازم دور شد.همه ی این ها حتی
پنج دقیقه هم نشد.با خودم میگفتم نکنه توهم
زدم وکریس روندیدم؟
حرف هاش رو دوباره مرور کردم،دوست نداشت
اولین باری که من رو میبوسه تو زندان باشه؟
یعنی ازقبل به بوسیدنم فکر میکرد؟صبر کن
ببینم...مگه قراره بار دوم،سوم وچندم هم باشه؟
باشنیدن صدای هیاهوی مردم از افکارم خارج
شدم،همه فهمیده بودن که اتش سوزیی تو
زندان ایجاد شده،و میخواستن توخاموش
کردنش کمک بکنن.
مادرم رو بینشون پیدا کردم،دستش رو گرفتم و
بی توجه به مردم شهر و اون اتش سوزی به
طرف خونه رفتیم،به هرحال که اون زندان حتی ذره ای هم برام اهمیت نداشت.
فردای اون روز حال مادرم خیلی بد بود،طوریکه
اصلا نمیتونست ازجاش بلند بشه.
تا ظهر نتیجه انتخابات هم اومد.پدرم نتونسته
بود موفق بشه و یکی ازنامزدها باتقلب تونسته
بود خودش رو بالا بکشه.
اون شب پدرم واقعا عصبی بود،تاصبح فقط
نوشیدنی خورد.شب خیلی مزخرفی برای
خانوادمون بود.اون نتیجه نه برای من و نه برای
برادرم هیچ اهمیتی نداشت.
روزهای بعدش هم همینطوربود و پدرم فقط
نوشیدنی میخورد.کسی که تقلب کرده یکی از
دوستان نزدیکش بود که از بیشتر رازهای پدرم
باخبربود.
ناخوداگاه به یاد اون حرف کریس افتادم:
"اگه دستت دردمیکنه،به هیچ کس دربارش
چیزی نگو،چون ممکنه یکی بیادو اون رو
بپیچونه،راز اشک هاتو باهیچ کس درمیون نزار،
نقاط ضعفت رو فقط برای خودت نگه دار و
همیشه و درهر شرایطی قدرتمند جلوی بقیه ظاهرشو.
دوست امروزت ممکنه دشمن فردات باشه و
دشمن امروزت ممکنه روزی تبدیل به دوستت
بشه."
نتیجه اون انتخابات وحتی عصبانیت پدرم حتی ذره ای برام اهمیت نداشت.
مادرم اصلا اجازه نمیداد ازش دور بشم،وابسته
من شده بود،بیش ازحد مراقبم بود،درست مثل
یک بچه....حتی خودش بهم غذا میداد.دیشب
میخواست لباسم رو هم خودش عوض کنه.
انگار برگشته بود به زمانی که یه بچه بودم،
چون درست مثل یک کودک باهام رفتار میکرد.
داروهاش رو اصلا نمیخورد و حالش روز به روز
بدترمیشد.
با هرسختی بود بهش داروی ارامبخشی دادم تا
کمی بخوابه و من بتونم سری به برادرم بزنم.
سه هفته از زمانیکه تو اون تیمارستان بستری
شده بود میگذشت،اینطور که معلوم بود پدرم
اصلا بفکر جه بوم نبود و قصد نداشت اون رو
به خونه برگردونه.فکر میکرد یکی از دلایلی که
پیروز نشده هم،داشتن پسردیوونه ای مثل جه
بومه.
بعد ازخوابیدن مادرم به تیمارستان رفتم،اما جه
بوم تو اتاقش نبود.
از پرستارها دربارش پرسیدم و چیزی که گفتن
باعث شدنتونم روی پاهام بایستم،به دیوار تکیه
دادم تا بتونم تعادلم روحفظ کنم.
سرگیجه داشتم،احساس میکردم دیوارهای
سفید اون بیمارستان دارن به سمتم حرکت
میکنن.
برادرم از دو روز گذشته از اونجا فرار کرده بود
و بلای خیلی بدی هم به سردوتا از پرستارهای
مرد اورده بود.
هرچقدر فکر کردم هیچ جایی به ذهنم نرسیدکه
اون بتونه بره.
پس چرا به خونه نیومده بود؟ممکن بود به دیدن کارولین رفته باشه؟
پاهامو تکون دادم وبه طرف کافه ی پدرکارولین
رفتم.داشتن وسایلشون رو جمع میکردن.
به طرفش رفتم،موهای طلاییش رو بالای سرش
جمع کرده بود و پیراهن کوتاه و روشنی به تن
داشت.مثل همیشه زیبا بود.
کارتن هایی کنارش بودن و داشت وسایلش رو
داخلشون قرار میداد.
من:اینجا چه خبره؟
کارولین:اوه...جونمیون...خوش اومدی.
بادیدن نگاه سوالیم گفت:خب ماداریم میریم
فرانسه.
ازجاش بلند شد و پاکتی کاغذی از کشوخارج
کرد.
کارولین:میشه اینوبه جه بوم بدی؟اخرین ناممه.
پاکت رو ازش گرفتم،طوری که حرف میزدنشون
میداد جه بوم رو ندیده.پس بهتر بود درباره ی
فرارش چیزی نگم.
کارولین:فردا صبح از اینجامیریم.
از کافه خارج شدم و به طرف خونمون رفتم.
تو فکر جه بوم بودم،کجا میتونست بره.
مادرم بادیدنم سریع بغلم کردوبادقت تمام بدنم
رو چک کرد:کجا بودی؟اسیب ندیدی پسرم؟
حالت خوبه؟
من:خوبم مامان.
مادرم دستم رو کشید:بیا ناهارتو بدم عزیزم.
دنبالش کشیده شدم ولی تو فکر جاهایی بودم
که ممکن بود برادرم رفته باشه،مخفیگاه
همیشگی گروهمون،یا اون انبار اسلحه؟
پیش چانگمین و یونهو نمیتونست رفته باشه،
چون خانواده هاشون مجبورشون کرده بودن که
که برن سرکار و اون کارهاشون رو کنار بزارن.
اونا نمیخواستن بچه هاشون سرنوشتی مثل
جه بوم داشته باشن.
یک هفته بعد هم درحالی گذشت که همه جا رو
دنبال برادرم میگشتم.مطمئن شده بودم که اون
تو شهر نیست.
دوست داشتم کریس رو ببینم،مطمئنم که الان
با حرف هاش میتونست راهنماییم کنه.
دلتنگش شده بودم؟یا دلتنگ اینکه هرروز به
دیدنش برم و باهاش حرف بزنم؟
ناگهان به یاد ادرسی که کریس بهم داده بود،
افتادم.جه بوم هم اون رو دیده بود و مطمئن
بودم که اون ادرس رو حفظ کرده بود.
کاربرادرم تو حفظ کردن همه چیز عالی بود.
شاید به اونجا رفته باشه؟تصمیم گرفتم فردا
صبح حتمابه اینچئون برم،ولی چطور میتونستم
مادرم رو تنها بزارم؟
شب حالش کمی بهتر بود،داروهاش رو براش
بردم و کمکش کردم روی تختش دراز بکشه.
دستشو گرفتم و گفتم:مامان،من باید فردا برم
اینچئون.
باهردو دستش،دستم رو فشرد:کجا بری؟چرا؟
اگه بلایی سرت بیاد....
من:فقط سه روزه مامان،بایدجه بوم رو پیداکنم
قول میدم سریع برگردم.به بابا یاهیچکس نگو
که جه بوم فرار کرده،باشه؟
بالحن ملتمسی گفت:برمیگردی حتما؟
بوسه ای به گونش زدم:اره عزیزم،زود برمیگردم.
تازمانیکه خوابش برد پیشش موندم و بعدش به
اتاق مشترکم باجه بوم رفتم.
کوله پشتی مشکیم روبرداشتم وداخلش یک
دست لباس وکمی پول گذاشتم.
سریع تر خوابیدم تا صبح به اتوبوس برسم.
پنج ساعت تو راه بودم تااینکه به مقصدرسیدم.
تاکسی گرفتم و ادرس رو بهش دادم.
راننده بادیدن ادرس به طرفم که روی صندلی
عقب نشسته بودم،برگشت:مطمئنی این ادرس
درسته پسرجون؟
بله ای گفتم،اما راننده گفت:این یه منطقه
متروکست،ادمای نرمال به اینجا نمیرن.فقط یه
ویلا تو این منطقست که سال هاست کسی
اونجا زندگی نمیکنه.
شنیدم فقط کنگسترا میرن اونجا.
بعضیا هم میگن اونجا خانه ی ارواح سرگردانه.
باحرف های راننده شک به دلم افتاد،شاید
کریس وو بهم دروغ گفته بود،ولی مطمئن بودم
که بهم دروغ نمیگه.شاید از این خونه متروکه
رفته یه جای دیگه؟
به صداهای ذهنم توجه نکردم و از راننده
خواستم که به همین ادرس بره.
در هرصورت من نه اون شهر نه اون منطقه رو
نمیشناختم.تا قبل از اون ازشهرکوچکمون خارج
نشده بودم.
من بخاطر کریس وو بری اولین بار تنها از شهر
کوچکمون خارج شده بودم و داشتم به جایی
میرفتم که انگار همه ازش وحشت داشتن.
مدام از خودم میپرسیدم دارم کاردرستی انجام
میدم یانه؟
بعد ازحدودا یک ساعت وارد جاده ی جنگلی
شدیم،ازشهر خارج شده بودیم.
ویلای بزرگی رو ازدور میشد دید ولی حتی
ظاهرش هم داد میزد که کسی اونجا زندگی
نمیکنه.در آهنی و بزرگی داشت،رنگ و روش
رفته وقسمت هایی ازش زنگ زده بود،دیوارهای
خیلی بلند و سنگی که نمیزاشتن هیچ چیزی از
داخل ویلا ببینم.
ماشین بافاصله ازویلا متوقف شد،انگار اون مرد
از نزدیک شدن ماشینش به ویلای متروکه
میترسید.
سریع پیاده شدم.مردسرش روخم کردو ازپنجره
ماشین بهم نگاه کرد:من همینجا منتظرت
میمونم پسرم،کسی اینجا زندگی نمیکنه.
حسی بهم میگفت کریس وو رو میتونم همینجا
پیدا کنم،اون چند بار بهم گفته بود که اینجا
منتظرمه.شاید اگه راننده میفهمید کسی اینجا
زندگی میکنه،به پلیس خبر میداد.پس بهش
گفتم نیازی نیست منتطر باشه و بهتره از اینجا
بره.
دوباره گفت:چطوری میخوای برگردی پسرجون؟
هرچندساعت یه بار شاید یه ماشین اتفاقی از
اون جاده اصلی ردبشه،باید تا جاده اصلی پیاده
بری ومنتطرماشین بمونی.شاید تافرداهم کسی
از اینجا رد نشه.
گفتم:ممنون اجوشی،لطفا برید.
کرایه اش رو دادم و صبرکردم تااز اونجا دورشد
به طرف در رفتم و چند ضربه بهش زدم.
با گذشت چند دقیقه،داشتم ناامید میشدم.
کریس واقعا بهم دروغ گفته بود؟
دوباره چند ضربه زدم که درکمال تعجب دریچه
کوچک و مربع شکل وسط در،کمی کنار رفت.
صورت شخصی که پشت در بود رو نمیدیدم.
صدای دخترونه ای شنیدم:کی هستی؟
مضطرب شدم:م..من جونمیونم...کیم جونمیون
میخوام کریس وو رو ببینم.
صدا گفت:کریس وو کیه دیگه؟نداریم.ازاینجابرو
خواست دریچه رو دوباره ببنده که سریع گفتم:
خودش ادرس اینجا رو بهم داد.
برگه رو سریع ازجیب شلوارم خارج کردم و از
لای اون شکاف رد کردم.
صدای تپش های تندقلبم روبه وضوح میشنیدم
چند لحظه هیچ صدایی نیومد تااینکه بالاخره
درباز شد و وارد شدم.
صاحب اون صدا پشت دربود،دخترخیلی زیبایی
بود و موهای مشکی وبلندی داشت که روی
کمرش رهاشون کرده بود.شلوار چرم ونیم تنه
مشکی رنگ پوشیده بود.اون واقعا جذاب بود.
لبخندی بهم زد:من کریستالم.دنبالم بیا.
به دنبالش واردحیاط بزرگ شدم.همه ی درختان
و گیاه های باغ خشک شده بودن و همه جای
اون حیاط پر از خاک و گلبرگ های خشک شده
بود.واقعا شبیه خانه های متروکه بود.
بنظر میرسید مدت خیلی زیادیه که تمیز نشده،
فکر میکردم داخل اون خونه ی بزرگ هم مثل
حیاط و ظاهر بیرونیش داغون باشه ولی وقتی
وارد شدیم،فهمیدم کاملا اشتباه میکردم.
داخل خونه به شدت تمیز و مرتب بود و حتی
برق میزد.
یک سالن بزرگ با مبلمان شیک و راه پله ای که
به سمت اتاق های طبقه دوم میرفت.
دختر دیگه ای باموهای کوتاه ومدل پسرونه ای
به رنگ فندوقی توسالن نشسته بود که پیراهن
مشکی وشلواری مشابه کریستال به تن داشت
دو پسر هم کنارشون بودن.
دختر بادیدنم ازجاش بلندشد:پس توهمون پسر
خاصی...من امبرم.خیلی دوست داشتم ببینمت
یکی از پسرها گفت:رییس تو اتاقشه،اتاق اول
سمت راست پله ها.
با سرش به پله ها اشاره کرد ومن هم بی هیچ
حرفی از پله ها بالا رفتم.
بااینکه از دیدن برخوردشون تعجب کرده بودم
ولی وقت رو تلف نکردم،بعدا هم میتونستم
بفهمم کریس چه چیزایی درباره من به اونا گفته
و بعدا هم میتونستم بابقیه اشنابشم.
پشت درایستادم و چند ضربه به در زدم.
صدای بم و جذاب کریس رو ازپشت درشنیدم:
بیا داخل.
وارد شدم،کریس کنار پسری نشسته بود وباهم
داشتن به کاغذهایی نگاه میکردن،بنظربحثشون
جدی بود.
کمی جلوتر رفتم که هردو سربلند کردن.
بادیدنم چشمای کریس ابتدا گرد شدن ولی
بعدش لبخندی زد:جونمیون...پسرخاص من...
بلند شد،به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.
بدون اینکه به پسردیگه نگاه کنه گفت:یونگ هوا
بقیش باشه برای بعد.
پسر هم از اتاق خارج شد،پس اون یونگ هوابود
مورد اعتمادترین افراد کریس و کسی که احتمالا
اون اتش سوزی رو راه انداخته بود.ولی فرصت
نکردم که اون رو درست ببینم.
اولین باری بودکه یونگ رو میدیدم،وحالا یونگ
هوا مورد اعتمادترین افراد منم هست.
کریس:دلم برات تنگ شده بود.
ازش جداشدم وروی مبل نشستم.من به اینجور
لمس هاعادت نداشتم وکمی معذب شده بودم.
ولی دلم واسه ی کریس،حرف هاش و خیره نگاه کردناش تنگ شده بود.
پس صادقانه گفتم:منم.
با دقت بهم نگاه کرد.
کریس:چرا لاغر شدی؟زیرچشمات سیاه شده.
اهی کشیدم:اصلا استراحت ندارم،چند روزه که
دنبال جه بومم،حال مادرم هم اصلا خوب
نیست و.....
کریس:بهت گفته بودم برای خودت زندگی کن.
دیگه نمیزارم جایی بری،باید همینجا بمونی،
پیش من.
دستم رو گرفت و انگشت هامون رو تو هم قفل
کرد.
به اختلاف سایز دست هامون نگاه کردم،
دستاش بزرگ و تیره تر از دست های من بودن.
ولی من ازشون خوشم میومد.راستش من هر
چیزی که به این مردمربوط باشه رو دوست
دارم و تحسینش میکنم.
من:به مادرم قول دادم فقط سه روزبیرون باشم
باید برگردم.دکترش میگه حداکثر چند ماه دیگه
زنده میمونه.نمیتونم تنهاش بزارم.اون الان فقط
منو داره.
کریس لبخندی بهم زد،تازه متوجه شدم که
موهاش رو کوتاه کرده.
گفتم:اوه..موهاتو کوتاه کردی.
چشمکی زد:جذاب تر شدم،مگه نه؟
باشنیدن صدای فریاد بلندی ازبیرون،چشمام
گردشدن.
_شام نداریم؟
خیلی شبیه به صدای برادرم بود.
قبل از اینکه حرفی بزنم،کریس گفت:اره،جه بوم
پیش منه.
سریع از اتاق خارج شدم.جه بوم پایین پله ها
ایستاده بود.
صداش زدم و سریع پله هارو پایین رفتم.
بادیدنم چشماش گرد شد:هیونگ...اینجاچکار
میکنی؟
بغلش کردم:چرا بهم نگفتی داری فرار میکنی؟
جه بوم شونه بالا انداخت:فکر میکردم بعد از دو
هفته بابا میاد،ولی نیومد،منم نتونستم بیشتر
اونجا بمونم.
من:کار خوبی کردی.
امبر باصدای بلندی اعلام کرد:شام حاضره.
کریس هم پایین اومد و همه باهم دور میز
نشستیم.همه دوباره خودشون رومعرفی کردن،
افرادکریس خونگرم و مهربون بنظر میرسیدن و
البته خفن.
تصورم از گروه مافیا افرادی خشن بود نه اونا.
کریس گوشت بیشتری تو ظرفم ریخت:بیشتر
بخور،خیلی ضعیف شدی.
جه بوم:هیونگ،مامان حالش خوبه؟
سرم رو تکون دادم:نه اصلا.
جه بوم تردید داشت سوال بعدش روبپرسه،
میدونستم میخواد از کارولین خبر بگیره،پس
زودتر گفتم:کارولین به فرانسه رفت،همراه با
خانوادش.یه نامه واست گذاشت.
بااینکه حرفی نزد ولی چشماش خاموش شدن.
پسری که کنارش نشسته و اسمش لوکاس بود،
گفت:غصه نخور پسر،وقتی بریم امریکا عاشق
دخترای امریکایی میشی.
ابروهامو بالا دادم:امریکا؟
کریس:میفرستمش پیش دنیل.
جه بوم:اخرهفته ی دیگه میرم هیونگ.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
برادرم تصمیمش رو گرفته واین راه رو برای
زندگیش انتخاب کرده بود.
بعد ازشام کمی باجه بوم حرف زدم.
جه بوم:هیونگ...باید یه چیزی بهت بگم،یکاری
کردم.
کنجکاو گفتم:چیکار؟
معمولا وقتی میخواست اینطور اعتراف کنه،
خبر خوبی نداشت.
جه بوم:درباره ی نماینده پارک شنیدی؟
سرم رو تکون دادم:اره شنیدم کشته شده.
جه بوم:من...من کشتمش.
سریع سرم رو بلند کردم:تو چکار کردی....چرا؟
جه بوم:باکاری که اون کرد،باعث شد که بابانیاد
دنبالم...بخاطراون بابامثل دیوونه هارفتار میکنه
علاوه بر اون از ادمای متقلب بدم میاد.پس باید
مجازات میشد.
هنوز سه تا نماینده دیگه هم هستن که تقلب
کردن و باید مجازات بشن.میدونی که قانون به
جای مجازات کردن،تشویقشون هم میکنه.پس
نمیتونی بگی مجازات اونا کار ما نیست.
با ناباوری گفتم:جه بوم...
جه بوم لبخندی زد:نگران نباش هیونگ،لونمیرم.
من این راهو انتخاب کردم.واسه ی همین هم
دارم میرم امریکا.فقط میخواستم بدونی.
جه بوم تصمیمش رو گرفته بود ومن نمیتونستم
این دفعه نظرش رو تغییر بدم.
من:سرم درد میکنه،کجا باید بخوابم؟
جه بوم:انتهای همین راهرو اتاق اول.
بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.این چهارمین
قتلی بود که برادرم انجام میداد.اینطور نبود که
برای اون ادما متاسف باشم،اونا اصلا برام مهم
نبودن و همونطور که جه میگفت،باید مجازات
میشدن.ولی هنوزم پذیرش اینکه برادرم داره
تبدیل به یه قاتل حرفه ای میشه،برام سخت
بود.
وارد اتاقی که جه بوم گفته بود، برای من درنظر
گرفته بودن،شدم.
اتاق کوچکی نبود،بزرگ هم نبود.تم قهوه ای
داشت.
تخت بزرگی باروتختی سفیدوسطش ومیزتحریر
طرف دیگه.
یک درهم گوشه ی اتاق بود که احتمالا سرویس
بهداشتی بوده.
وسایل زیادی تو اتاق نبود.به طرف تخت رفتم
و روش نشستم.کوله پشتیم گوشه ای کنارتخت
بود وحدس میزدم یکی از دخترا اون رو اورده
باشه بالا.
با باز شدن در وخارج شدن کریس گفتم:تو چرا
اینجایی؟
کریس به طرفم اومدوکنارم نشست:اتاق خودمه
فکر کردم شاید من اشتباه اومده بودم،گفتم:اوه
ببخشید،پس باید برم یه اتاق دیگه.
کریس:نه درست اومدی.
گیج گفتم:هاا؟
کریس:یه اتاق برای امبروکریستاله،یکی یونگهوا
یکی جه بوم،لوکاس وهیون جونگ هم هرکدوم
یه اتاق دارن،اخری هم اتاق کارمه.فقط میمونه
همین اتاق که مال منه.
گفتم:خب،من میتونم تو سالن پایین بخوابم.
کریس:نیازی نیست،تختم به اندازه ی کافی
بزرگه و میتونی همینجا بخوابی کوچولوی برفی.
من تاحالا کنار کسی جز مادرم نخوابیده بودم و
تا به حال جز با برادرم اتاق خواب رو با کسی
مشترک نداشتم واین که الان بخوام تو یک اتاق
و یک تخت کنارکریس وو باشم،معذبم میکرد.
کریس یک طرف تخت دراز کشید:بیا بخواب
جونمیون.
لحن جدی و دستوریش باعث میشد نتونم هیچ
مخالفتی بکنم.
کوله پشتیم رو برداشتم:من...من باید لباسم رو
عوض کنم.
ساعدشو روی چشماش گذاشت و بالحن
بیخیالی گفت:خب عوض کن.
بنظر میرسید چشماش رو بسته،ساعدش هم
روی هردو چشمش بود،پس من رو نمیدید.
پشتم رو بهش کردم و لباسم رو عوض کردم.
اما وقتی به طرفش برگشتم،با چشمای بازش
مواجه شدم.بادیوثی تمام ونیشخند رواعصابش
داشت بهم نگاه میکرد.
کریس:گفته بودم که تولایق پرستشی،خوشحالم
که رابطتت بااون دختربه هیچ جایی نرسید.
اخمی کردم:هی...داشتی دیدم میزدی؟
با پررویی گفت:اره.
به طرف تخت رفتم و طرف دیگش و بابیشترین
فاصله از کریس درازکشیدم.تمام این مدت
کریس بهم خیره شده بود و حالا واقعا معذب
بودم.
مطمئن بودم نه تنها گونه هام،بلکه کل بدنم هم
قرمز شده.
گفتم:خدایاا...اینقدر بهم خیره نشو.
کریس:میدونستی چشماهم لکنت میگیرن؟
گیج بهش نگاه کردم،این چه سوال بی ربطی
بود؟
و کریس همونطور که بهم خیره بود،گفت:لکنت
فقط ازکارافتادن زبون نیست،چشم هاهم گاهی
روی یک چهره گیرمیکنن،تواین بلاروسرچشمای
من آوردی.واسه ی همین نمیتونم بهت خیره
نشم.
چند پلک پشت سرهم زدم تا بتونم حرف هاشو
هضم کنم.این اعتراف بود؟یا یکی دیگه از
افسانه هایی که همیشه تعریف میکرد؟
تو یک حرکت سریع به طرفم اومد و روی بدنم
خیمه زد و شروع کرد به بوسیدن لب هام.
و من دوباره چشمام گرد و بدنم بی حرکت شده
بود.
باگاز دردناکی که ازلبم گرفت،به خودم اومدم و
تلاش کردم بادستام به عقب هلش بدم اما هردو
دستمو تودست بزرگش گرفت وبالای سرم قفل
کرد.
زبونش رو چند بار تو دهنم چرخوند.مک های
دردناکی به لب پایینم زد و بعد از اون زبونش رو،روی لب هام کشید.
چند بوسه ی سطحی اطراف لبم و روی چونم
زد.
چرا از بوسه هاش حس بدی نمیگرفتم؟برعکس
داشتم لذت میبردم ولی همچنان با بدنم و
احساسم مخالفت میکردم و تلاش میکردم
کریس رو از خودم دور کنم.کسی تو ذهنم فریاد
میزد که این کار اشتباهه و نباید ازلمس شدن
توسط یه مرد لذت ببرم.
بوسه ی دیگه ای به لبم زد و بدون اینکه از روم
کنار بره،کمی ازم فاصله گرفت.
کریس:من دوستت دارم جونمیون،از همون روز
اولی که تو زندان دیدمت،ازت خوشم اومد.این
مدتی که ندیدمت خیلی دلتنگت شده بودم،
طوری که همه افرادم رو دیوونه کرده بودم.
مدام از تو براشون میگفتم.
از اون فاصله نزدیک به چشماش نگاه کردم:ولی
من فکر میکردم که...که فراموشم کردی.حتی
وقتی ظاهر این خونه رو دیدم فکر میکردم بهم
دروغ گفتی.مخصوصا باحرفایی که اون راننده
درباره اینجا میزد.
کریس دستشو تو موهام فرو کرد:من هر روز
منتظر اومدنت بودم،چطورمیتونستم فراموشت
کنم؟
من:ولی...ما هردوتامون...هردومون پسریم.
کریس:خب؟
من:خب،من...من ازپسرا خوشم نمیاد....
کریس:منم همینطور.
انگشتاشو نوازش وار گوشه ی ابروهام کشید.
بااخم گفتم:پس چرابهم اعتراف میکنی؟مسخرم
کردی؟
کریس:من ازپسرای دیگه خوشم نمیاد،ولی تو
رو دوست دارم.میدونی من به پسرا گرایش
ندارم،تنها گرایشم تویی.
پرسیدم:دخترا؟
کریس:فقط تو جونمیون،نه هیچکدوم از ادمای
روی زمین.
دوباره چندبار پلک زدم.
کریس کنار رفت و نزدیک بهم به پهلو درازکشید:
تو هم منو دوست داری،مطمئنم.
چرااینقدر بااطمینان حرف میزد؟احساساتم رو
بهتر ازخودم میشناسه؟
قبل ازاینکه حرفی بزنم منوتوبغلش کشید،سرم
روبه سینه پهنش چسبوند وگفت:بهتره بخوابی،
این مدت خیلی خسته شدی.
الان لازم نیست جوابی بهم بدی.تاهر وقت لازم
باشه من منتظرت میمونم.
به خاطر اینهمه درکش و اینکه الان جوابی ازم
نمیخواست،ازش ممنون بودم.
اغوشش گرم بود و حس خوبی بهم میداد.بی
صداو بدون اینکه تکون بخورم از اون گرما لذت
بردم و ترجیح دادم همونجا خوابم ببره.
بعدازچنددقیقه سکوت،بابه یاداوردن حرف های
جه بوم گفتم:دوست ندارم جه بوم ازم دوربشه،
اون همیشه کنارمه.
کریس همونطور که دستشو دور بدنم حلقه کرده
بود،گفت:وقتی اولین بارمریض شدم،توقع
داشتم همه حواسشون فقط به من باشه،مادرم
و خاله انا و خانم مورگان.انتظار داشتم فقط به
فکر من باشن،ولی بعدش فهمیدم آدما باید
زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست
داشتن گاهی اوقات کنارم باشن.
کنارم باشن وبیحوصله باشن،
کنارم باشن و دعوا کنن،
کنارم باشن وشاد باشن،
کنارم باشن و زندگی خودشون رو بکنن،
کنارم باشن و..خب همین که گاهی باشن کافیه.
یادگرفتم انتظار بی جا ازهیچ کسی نداشته
باشم،حتی نزدیکانم.
توهم باید اجازه بدی برادرت به زندگیش برسه.
باکارهایی که میکنه حتما اینجا گیرمیفته،خودتم
خوب میدونی که نمیتونه این کارهاشو کنار
بزاره.اگه سعی کنی از این کارمنصرفش کنی،
بدتر میشه.
درست مثل لکه ی جوهری که هرچقدر تلاش
کنی پاک بشه،پخش ترمیشه.ولی اگه پیش دنیل باشه و آموزش ببینه،میتونه تبدیل به یکی از
بهترین افرادمون بشه.اونجا براش از هرجایی
امن تر وبهتره.نگران نباش.
................................................................

AfteryougoneWhere stories live. Discover now