سلام به همه این اولین فن فیکشنیه که مینویسم امیدوارم ازش خوشتون بیاد خلاصه ای از داستان _بون از وقتی چشمش رو به روی جهان باز کرد به جای یک خونه گرم و پدر و مادرش در مخفی گاه نظامی چشم به جهان گشود در حالی که پدر و مادرش نظامی بودند و از بقیه ی آدم های بازمانده حفاظت میکردند بون پسر بچه شر شیطون ما هرچقدر بزرگ تر میشد نترس بودنش بیشتر میشد و اونو با دردسر های بیشتر مواجه میکرد تا با پسری آشنا شد که زندگی اون رو زیرو رو کرد"ترس،هیجان،غم،عشق..." احساساتی که درون بون حبس شده بود و با وجود اون پسر شکوفا شدند بون برای قوی شدن مدت زمان زیادی بود که روی احساسات خودش سرپوشی قرار داده بود تا وابستگی هایش نقطه ضعف او نشوند اهم پسری که شوق فرمانده شدن داره با پسری آشنا میشه که مهربون و خونگرمه پس هدفش تغیر میکنه و با خودش پیمان میبنده از اون پسر مهربون و خوش اخلاق مراقبت کنه در ادامه داستان راز هایی از خون آشام ها بر ملا میشه راز هایی که همه داستانو زیر رو میکنه و چرخ فلک روزگار آن روی خودش را نشان بچه های سر درگم ما نشون میده آیا اونها میتوانند با راز های بر ملا شده کنار بیاند؟میتوانند عشق حقیقیو پیدا کنند و ازش مراقبت کنند؟! چه کسی رازو بر ملا کرد و قصدش چی بود؟ در ادامه داستان با من همراه باشید😄