آخرین جرعه از ویسکیش رو نوشید و لیوان خالی رو روی میز کوبید و توجهی به شکسته شدنش نکرد،نمیدونست چندمین لیوانی بود که خالی شده بود اما سنگینی و درد قلبش بهش میفهموند باید بیشتر ادامه بده تا بتونه خاطرات و تصاویر پشت پلکاش رو پس بزنه.
گیج بود و نمیدونست باید چقدر دیگه به این روند ادامه بده،هر شب مست کردن،درگیر کردن خودش با کار و حتی درس خوندن هم هیچ تاثیری توی حالش نداشتن و سهون هر زمان که تنها میشد افکار کوچولوی بیرحمی که حالا مایلها باهاش فاصله داشت،ذهن و روحش رو به بازی میگرفتن و سهون توی اون لحظات حس میکرد تبدیل به ضعیف ترین موجود جهان شده!
نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد،هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد تاوان تموم کارهای زندگیش رو با ادامه دادن به این عشق یکطرفه بده!
با عصبانیت دندوناش رو روی هم فشرد و بدون توجه به زخمی شدن دستش خم شد و تمام شیشههای مشروب و لیوانهای روی میز رو از روی میز هل داد و صدای شکسته شدنشون با فریاد بلندش همراه شد.
- چطور باید فراموشت کنم بکهیون؟ اصلا میتونم؟
نگاه گیجش روی مشروبهای ریخته شده روی سرامیک اتاقش نشست و برای چند ثانیه به مخلوط شدن رنگ قرمز خونش با مشروبها خیره شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا با وحشت به دستها و لباسش نگاه کنه.
- پاک نشده...پاک نمیشه...
بدون توجه به درد دستش،دستاش رو روی لباسش میکشید تا خونشون پاک بشه اما هیچ فایدهای نداشت...خون پدرش قرار نبود هیچوقت از دستها و روحش پاک بشه،اون بخاطر نجات دادن بکهیون پدرش رو کشته بود اما بکهیون باز هم رهاش کرده بود...دیگه باید چیکار میکرد؟
- اگه نابود بشم تموم میشه؟ این درد لعنتی رهام میکنه بکهیون؟
اجازه داد قطرهی اشکش جاری بشه و همونطور که به موهاش چنگ میزد با وجود درد عمیقی که توی قفسهی سینهش حس میکرد فریاد زد:
- نمیتونم...نمیتونم ازت بگذرم بکهیون...من ضعیف تر از چیزی هستم که فکرشو میکردی
اشکاش گونههاش رو خیس میکردن و تصویر پسر نوزده سالهای که شونههای پهنش میلرزیدن و مدام به موهاش چنگ میزد غمانگیزترین چیزی بود که توی یک شب بهاری به تصویر کشیده شده بود!
- من حتی نتونستم دستاتو بگیرم و به چشمات خیره بشم،شجاعانه بگم دوست دارم و قراره برای داشتنت هرکاری بکنم
نفس عمیقی کشید و دست زخمیش رو روی چشماش گذاشت.
- وقتی با نگاه براقت بهم خیره شدی و گفتی باید رهات کنم فقط تونستم مثل همیشه اطاعت کنم تا قلب کوچیکت با هربار دیدن من درد نگیره و حالا اینجا و دور از تو هر لحظهمو میسوزم
کمربند روبدوشامبر مشکی ساتنش رو باز کرد و قدمای نامنظمش رو سمت پنجرههای بزرگ اتاقش برداشت و بازشون کرد.
- دارم میسوزم بکهیون...تو میدونستی چقدر درد داره و تنهام گذاشتی تا هر لحظهش رو تنها درد بکشم و تو حتی نمیتونی نگاه غمگینم رو ببینی...تنهایی درد کشیدن زیادی بیرحمانه نیست؟
بی توجه به تیکههای شکستهی شیشه ازشون عبور کرد و از پلهها پایین رفت،حالا که توی اتاق خودش مشروبی وجود نداشت باید سراغ بار کوچیک گوشهی سالن میرفت.
لیوان کریستال رو برداشت و باز هم ویسکی رو انتخاب کرد چون مشروب مورد علاقهی بکهیون ویسکی بود!
لیوانش رو پر کرد و جرعهای نوشید،سمت گرامافون رفت و روشنش کرد،هنوز هم صفحهی مورد علاقهی پدرش اونجا بود و همین هم عذاب گوش کردن به اون موسیقی کلاسیک رو بیشتر میکرد...آهنگی که از عشق صحبت میکرد اصلا شبیه زندگی پدرش نبود!
از گرامافون فاصله گرفت و پشت پنجرهی بزرگ سالن ایستاد،این عمارت خالی اصلا شبیه عمارت بچگیهاش نبود...صدای پدرش و افرادی که برای زنده موندن التماسش میکردن شنیده نمیشد اما سهون همیشه اون صداهارو همراهش داشت و این تنبیهی بود که میدونست پدرش براش درنظر گرفته،مردی که همیشه با لبخند نگاهش میکرد اصلا آدم بخشندهای نبود و سهون میدونست قراره تا آخر عمر عذابش بده!
- این موسیقی شبیه توئه...انقدر شیرین و دردناکه که باعث میشه قلبم درد بگیره با این تفاوت که برای من فرصت از دست رفته
سهون هنوز نمیدونست آسیب دیدن از عشقی یطرفه بهتر از رها کردن تموم خاطرات دونفره بود...اون نمیدونست ولی بکهیون با قلب و روحش تمامش رو حس کرده بود و اهمیتی نمیداد اگه بیرحم خطاب میشد،اون انقدر سهون رو دوست داشت که نمیخواست توی بغلش باشه اما به مردقدبلندی با موهای مشکی که "کوچولوی من" صداش میزد،فکر کنه!
"ماه توی آسمون میدرخشید و باد موهامون رو تکون میداد،تو منو در آغوش گرفتی و از تموم شدن سرنوشت مشترکمون گفتی و منم بهت نگفتم که میتونم به تنهایی ادامهش بدم...پارک بکهیون...پسر زندانیای که گذاشتی به تنهایی درد بکشم کاش فقط میتونستم به عقب برگردم و اون خداحافظی پر از اشتباه رو پس بگیرم...دستام رو دور کمرت حلقه نمیکردم و بهت نمیگفتم حرفات رو قبول میکنم...کنارت میموندم و با وجود اینکه با هر بار دیدنت قلبم اشک میریخت اما بهت لبخند میزدم و عطرت رو همیشه حس میکردم...اما حالا اینکه همه چیز درحال محو شدنه زیادی ترسناک بنظر میرسه...تو محو میشی و من بیشتر درد میکشم"
...
وارد خونه شد و نفس عمیقی کشید،هنوز هم حرف زدن با اون مرد تموم وجودش رو به لرزه میانداخت و بکهیون از اینکه مردش با گذشت تموم اون روزها هنوز هم میتونست اینطور کنترلش کنه متنفر بود...احساساتی که تلخی دلنشینی داشتن باعث ترسش میشدن...چانیول اونجا بود،آغوشش رو براش باز کرده و منتظر بود بکهیون برای همیشه اونجا بمونه اما بکهیون از آسیب دیدن متنفر بود...نمیخواست یک درد رو دوبار زندگی کنه اما قلبش چی میشد؟
چطور باید فریادش رو نادیده میگرفت و چانیول رو پس میزد وقتی قلب لعنتیش هنوز هم با دیدنش محکم به سینهش میکوبید و مجبورش میکرد جلو بره و به چشمای درشت مردش نگاه کنه؟
- کاش میتونستم بدون نگرانی کنارت باشم ددی...اونوقت باز هم همونطور که دوست داشتی برات قهوه درست میکردم بدون اینکه نگران باشم که آیا این آخرین باره؟
روی زمین نشست و اولین شیشهی الکل رو باز کرد،جرعهای نوشید و چشماش رو بست،حتی این الکل هم از تلخی خاطراتش شیرین تر بنظر میاومد!
- بغلم کردی،بهم لبخند زدی و من لرزیدم چون خودت گفته بودی این خطرناکه ددی...
"بکهیون میدونستی آدما میتونن خیلی راحت از خودشون،از خودت و از دنیا ناامیدت کنن؟
اونا تورو در آغوش میگیرن و همونطور که بهت لبخند میزنن وقتی داری از آغوششون بیرون میای با همون لبخند صمیمی به چشمات خیره میشن و با خودشون فکر میکنن تا کجا باید کنارت بمونن...درواقع همهی آدما از اول هم میدونن تا چه زمانی کنارتن و اون زمان فقط و فقط تا زمانی طول میکشه که چیزی که دوست دارن بهشون بدی و اون میتونه چندتا اسکانس بی ارزش باشه یا عشقی که حالا همه چیزت شده...پس وقتی کسی بهت خیره میشه مواظب لبخندش باش...اون لبخند خطرناک میتونه دردناک ترین زخمارو به قلبت بده بدون اینکه حتی کمرنگ بشه"
- بهم گفته بودی آدما لیاقت فرصت دوباره رو ندارن...من تموم درسایی که بهم یاد داده بودی بخاطر دارم ولی چرا احساسات و قلبم همراهیم نمیکنن؟
تا تموم شدن بطری توی سکوت به گذشته و وضعیت الانشون فکر میکرد و هرلحظه ترسش بیشتر میشد،اشتیاق و دلتنگی بیش از حدش برای چانیول،نارایی که حالا مثل بکهیون رها شده بود،بچهای که مثل نارا حس دور انداخته شدن داشت و گذشتهای که هیچوقت حتی برای چند ثانیه هم از جلوی چشماش کنار نرفته بود...تمامشون باعث سرگیجهش میشدن...اعتماد دوباره سخت بنظر میرسید و بکهیون نمیخواست دوباره اون کسی باشه که همه چیز رو از دست میده.
شیشهی دوم رو باز کرد و اینبار بدون اینکه بخواد بغضش شکسته شد،چرا مدام همه چیز سخت تر میشد؟
- من سعیم رو کرده بودم،من تلاش کردم پاکت کنم ولی هنوز هم با هر نفسی که میکشم صدات رو که "بکهیونِ من" ، "کوچولوی من" صدام میکرد میشنوم
اشک روی گونهش رو با آستین سوییشرتش پاک کرد و نالید:
- ازت نمیخوام دوباره منو مال خودت صدا کنی،دیگه حتی ازت نمیخوام بهم توجه کنی...ددی حالا کوچولوی تو فقط ازت میخواد به زمانیکه روی کاناپه میخوابید برش گردونی تا دیگه برای اون دختر دعا نکنه،دیگه التماست نکنه که آرومتر انجامش بدی و اینبار توی شبی که دوستش داشتی چشماش رو برای همیشه ببنده...کوچولوی تو از عاشقت بودن پشیمون نیست اما قلبش از درد کشیدن خستهست...این خواستهی زیادیه مرد بیرحم من؟
...
بعد از رفتن بکهیون،اون هنوز هم روی کاناپهی پارک نشسته بود و حالا داشت آخرین سیگارِ پاکت پُرش رو روشن میکرد.
دود سیگار به هوا بلند میشد و چانیول حتی متوجه سیگارهای سوختهی زیر پاهاش نبود،اون نگاه سرد و مردمکای لرزونی که خسته بنظر میرسیدن هنوز هم جلوش بودن،هنوز هم عطر تنِ بکهیون روی لباسش باقی مونده بود و با گذشت یکساعت هنوز هم بکهیون رو کنارش حس میکرد و هیچ شکی نداشت که داره عقلش رو از دست میده!
چانیول 30 ساله وکیل موفقی بود که هیچ چیز راجب عشق نمیدونست...
تا اینکه توی یه روز تابستونی پسر 16 سالهی موکلش رو به خونهش برد و تصمیم گرفت به فرزندی قبولش کنه اما نمیخواست پدرش باشه
پسر زندانی رو "کوچولویمن" صدا میکرد و پسر با ذوق بهش میگفت "ددی"
اما با گذشت روزها حالا پارک چانیول 32 ساله عشق دردناکی توی قلبش داشت که به زبون آوردنش هم نمیتونست نجاتش بده!
- هروقت که چشمامو میبندم توی روزای زمستونی بیدار میشم...یکی از روزا،روزی بود که روی پاهام نشستی و با ذوق ازم پرسیدی "واقعا فردا میتونم باهات به دفتر بیام ددی؟"
گرمای بدن کوچیکت که بهم چسبیده بود،نفسای گرمی که بهم میخوردن و نگاهی که منتظر جوابم بود...من چطور میتونم تمومشون رو پاک کنم وقتی هنوز هم توی روزایی زندگی میکنم که تو همه چیز من شده بودی؟!
سیگارش رو زمین انداخت و زیر پاش لهش کرد،این کاری بود که داشت تبدیل به یه روال تکراری میشد و چانیول زمانی رو بیاد میاورد که بکهیون گفته بود تلاش میکنه تا دیگه به سیگار نیاز نداشته باشه و حالا همه چیز طوری پیش رفته بود که خودش انقدری بهش نیاز داشت که بدون پاکت سیگارش نمیتونست سردردهاش رو کنترل کنه و این معنای دقیق زندگی بود...یک روز به یک نفر درد میدی و روز بعد اون درد و پشیمونی همراهش بهت ثابت میکنن باید توی انتخاب کلمات و رفتارت احتیاط کنی وگرنه دردی که دادی به راحتی نابودت میکنه!
...
از حموم دراومد و با صدای آلارم گوشیش سمتش رفت و قطعش کرد،با تموم شدن شیشههای مشروبش تا نزدیکهای صبح خوابش برده بود و حالا دو ساعتی میشد که بیدار شده بود و برای خلاصی از سردردش دوش گرفته بود اما فایدهای نداشت و همچنان درد وحشتناک سرش باعث تهوعش بود ولی چارهای نداشت و باید برای کار آماده میشد.
موهاش رو خشک کرد و لباساش رو پوشید و برای دیر نرسیدن به اوتوبوس سوییشرتش رو دستش گرفت و به سرعت از خونه خارج شد.
وقتیکه به سرعت سمت ایستگاه اوتوبوس قدم برمیداشت نمیدونست قراره چانیول رو درحالیکه روی صندلی ایستگاه نشسته بود ببینه،وقتی به ایستگاه رسید چانیول با دیدنش بلند شد و بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه با فاصله ازش ایستاد...نمیخواست دیشب رو به یاد بیاره چون میدونست باز هم دلتنگ آغوشش میشه.
- صبح بخیر پارک بکهیون
وقتی صدای چانیول رو درست کنار گوشش شنید با تعجب سمتش برگشت و با دیدن لبخند کمرنگش فقط سرش رو تکون داد و قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بده با رسیدن اوتوبوس به سرعت سوارش شد و نمیدونست قراره چانیول تمام مدت کنارش بایسته و نفسهای گرمش بهش بخورن،شلوغی اوتوبوس مانع از این میشد که بتونه کنارش بایسته و حالا احساساتی که بهش هجوم میاوردن حالش رو بد میکردن،چرا فقط نمیتونست ازش دور بمونه و انقدر اذیتش نکنه؟
چرا متوجه ترس بکهیون نمیشد؟
باز هم بکهیون باید التماسش میکرد؟
با تکون شدید اوتوبوس از فکر دراومد و به سرعت دستش رو به میلهی بالای سرش رسوند و فقط چند ثانیه طول کشید تا دست گرمی روی دستش بشینه و بکهیون انگار که به گذشته پرت شده باشه صدای ضربان قلبش رو به خوبی میشنید،این دست بزرگ و گرمای تکرار نشدنیش چیزی نبود که بتونه به راحتی نادیدهش بگیره!
بغض کرده بود و میخواست دستش رو از زیر دست چانیول بیرون بکشه اما فشاری که چانیول به دستش آورد و بعد کلماتی که کنار گوشش زمزمه شدن تمام بدنش رو سست کردن،بکهیون از اینهمه ضعفی که دربرابر این مرد داشت متنفر بود!
- اگه دوباره درحال افتادن باشی مجبور میشم بغلت کنم،همینو میخوای کوچولوی لجباز؟
نگاهش از بالا به موهای مشکی بکهیون بود،پلکاش تند تند بالا و پایین میشدن و لبای آویزونش عطش دوباره چشیدنشون رو تشدید میکردن و چانیول فقط میتونست در عوض تمام دلتنگیهاش دست ظریفش رو محکمتر فشار بده و نزدیک تر بهش بایسته تا عمیق تر عطرش رو حس کنه.
"حالا باید چیکار کنم؟ حالا که فقط یه فامیلی و چندتا خاطرهی تلخ مارو بهم وصل کرده باید چیکار کنم تا قلبت دوباره بهم واکنش بده و گرمای کلماتت وجودمو به آتیش بکشن؟ حالا که مثل دوتا غریبه کنار هم میایستیم و کلمات رو گم میکنیم من چطور باید بدستت بیارم وقتی احمقانه درست مثل یه قاصدک به باد سپردمت؟ تو اولین قاصدکِ توی دستام بودی...نمیدونستم که نباید از دستت بدم وگرنه زندگیم هم همراه تو از بین میره"
وقتی بکهیون روی صندلی تک نفره نشست بالای سرش ایستاد و شیرکاکائو و کیک شکلاتی مورد علاقهش رو از جیبش بیرون کشید،خم شد و اونهارو روی پاهای بکهیون گذاشت و به واکنشش خیره شد،توی همین چند روز متوجه شده بود بکهیون اهمیتی به خودش نمیده و این به خوبی توی ظاهرش مشخص بود!
با قرار گرفتن پاکت شیرکاکائو و کیک شکلاتی روی پاهاش،با تعجب به نوت استیک چسبیده شده به پاکت،خیره شد...بنظر میرسید مردی که بالای سرش ایستاده بود هنوز هم به خوبی میتونست با کلمات بازی کنه!
"بکهیونی صبحا چیزی نمیخوره و ددی نگرانش بود پس اینارو برات خرید...مواظب خودت باش...پارک بکهیون فایتینگ"
بدون اینکه بخواد قطرهی اشکش روی گونهش جاری شد و بکهیون تا زمانیکه پیاده بشه توی سکوت به کلماتی که با خط خاص چانیول نوشته شده بودن،خیره بود.
"نمیتونی باهام اینکار رو بکنی...نمیتونی طوری رفتار کنی که انگار اتفاقی نیوفتاده و قلبم رو به لرزه دربیاری،لرزهی شیرینی که میدونم دوباره منو از پا میندازه خطرناکه اما این یه حقیقته که برای ادامه بهش نیاز دارم!
احمقانهست که دلم بخواد به جای ترس از آسیب دیدن و اشک ریختن،بغلت کنم،ببوسمت و بهت بگم "دلم برات تنگ شده ددی"؟"
وارد فروشگاه شد و شیرکاکائو و کیک رو توی جیب سوییشرتش گذاشت و قبل از اینکه پشت پیشخوان بایسته نگاهی به چانیولی که رو به روی فروشگاه ایستاده بود،انداخت.
"از این حقیقت که بهت نیاز دارم متنفرم ددی...اما خودت همیشه میگفتی فقط یک راه برای خلاص شدن از حقیقت هست...اونم اینه که از بین ببریش!"
...
رمز رو زد و وارد خونه شد،اگه میخواست با خودش صادق باشه دوست نداشت مادرش رو درحال آشپزی ببینه و حتی نمیخواست عطر غذاهاش رو حس کنه اما فقط بخاطر ده دقیقه دیر رسیدن به اوتوبوس حالا اون اینجا بود و لوهان هرلحظهش رو با نگرانی میگذروند چون مادرش و کریس توی خونه تنها بودن و لوهان حتی نمیدونست چه مکالماتی داشتن!
+ خوش اومدی پسرم
مادرش همونطور که کولهش رو ازش میگرفت با لبخند گفت و لوهان فقط سرش رو تکون داد.
- امروز چطور گذشت؟ امیدوارم که آبرومو نبرده باشی!
با لبخندی مصنوعی پرسید و جواب مادرش باعث شد با عصبانیت به چشماش خیره بشه.
+ بنظرم حتی از پارک هم بهتره،درسته که بکهیون...اون پسرهی عوضی شانستو دزدید اما مطمئنم اگه بتونی با دادستان وو باشی همه چیز عالی پیش میره
- مامان...خواهش میکنم تمومش کن،این مرد وقتی جایی برای خوابیدن نداشتم کمکم کرد،چطور میتونی اینطور حرف بزنی؟
قبل از اینکه مادرش بتونه چیزی بگه کریس از اتاقش خارج شد و سمتشون اومد،همونطور که دست سالم لوهان رو میگرفت رو به مادرش گفت:
+ لطفا یکم بیشتر کیمچی درست کنید چون کیمچیهای پسرتون همیشه شور میشه آجوما
منتظر واکنش آجوما نموند و لوهان رو سمت اتاقش کشوند،در رو بست و روی تختش نشست و لوهان همونطور که گوشیش رو به شارژ میزد سکوت رو شکست.
- متاسفم کریس...مادرم فردا میره
+ بیا اینجا بشین و کمتر نگران همه چیز باش
وقتی کنار کریس روی تخت نشست و دست بزرگ کریس به آرومی به مچش چنگ زد و جلو کشیدش میتونست گرم شدن گونههاش رو حس کنه،این درست بود که از عشق یکطرفهی جهنمی بیرون اومده اما صادقانه هنوز هم شبهای زیادی رو به سهون فکر میکرد و حالا واکنش بدنش به لمس کریس عجیب بنظر میرسید و باعث میشد لوهان خجالت زده بشه!
وقتی کریس ماژیکهای رنگیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید با تعجب بهش خیره شد.
+ بیا روی گچ دستت یادگاری بنویسیم!
خم شد و شروع به نوشتن کلماتی کرد که لوهان با یاداوری هرکدومشون لبخند میزد.
"آقای بیست ساله"
"دادستان لو"
"لوهان"
"کریس"
"بار"
"ایستگاه پلیس"
"ماگ"
"برف"
+ محاله با شنیدن اینا بمن فکر نکنی!
کریس با لبخند مغروری گفت و لوهان با خنده سرش رو تکون داد.
- میشه بکهیونم بنویسی؟
مردد پرسید و وقتی کریس کلمهی بکهیون رو بزرگ روی گچ دستش نوشت لبخند کمرنگی زد.
- مهم نیست چقدر ناراحت شده باشم،دلخوریم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تبدیل به دلتنگی شد و حالا بیشتر از هر زمانی دلم میخواد با دوست زندانیم مشروب بخورم و اون تا صبح برام حرف بزنه...
بغضش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت،به خوبی میدونست بیون بکهیون با موهای مشکی و مردمکای لرزون یه گوشه از قلب و ذهنش رو تصاحب کرده و پاک شدنی نیست.
- کاش فقط میتونستم به جای بکهیون قلب شکستهمو دور بندازم اما گذاشتم توی بارون تنها بمونه و فکر کنم بهش یاد دادم هیچوقت به آدما اعتماد نکنه چون میتونن بطرز وحشتناکی توی یه شب بارونی بدون توجه به دردات رهات کنن و به سادگیِ ناپدید شدن دونههای برف محو بشن
...
ساعت عدد هفت رو نشون میداد که از ساختمون خارج و سوار تاکسی شد،هیچکس از جنسیت نوزادش با خبر نبود و نمیخواست به کسی چیزی بگه،همسرش هم چند روزی میشد که باز هم تنهاش گذاشته بود و نارا میدونست وقت جدا کردن خودش از آدما رسیده،دیگه نمیخواست منتظر بمونه...دیگه نمیخواست امیدوار بشه و حتی دیگه نمیخواست دنبال توجه کسی بگرده...میخواست مادری بشه که پسرش بهش افتخار میکنه!
از بغض کردن خسته شده بود...از التماس کردن به چانیول و شکایت از اینکه چرا بهش توجه نمیکنه،تا کی میخواست بذاره آدما باهاش طوری رفتار کنن که انگار احساس و غروری نداره؟
از تاکسی پیاده شد و سمت فروشگاه بزرگ قدم برداشت،وارد فروشگاه شد و شروع به گشتن بین ردیف لباسها کرد...لباسهای آبی و صورتی...شلوارهای کوچیک جین و دامنهای صورتی باعث لبخندش میشدن،اشکالی نداشت که همسرش نبود تا با هم برای بچهشون لباس انتخاب کنن،اشکالی نداشت اگه نمیتونستن راجب اسم بچه بحث کنن و حتی مهم نبود اگه بچه هیچ اهمیتی برای همسرش نداشت،نارا به خوبی میتونست از پس خودش و بچه بربیاد!
اون تبدیل به مادری میشد که به پسرش یاد میداد تا زمانیکه عشق رو با زنی تجربه نکردی هیچوقت اون رو وارد زندگیت نکن چون بدون عشق،اعتماد،مسئولیت پذیری و خانواده بی معنا میشد و اون زن انقدر زود نابود میشد که هیچکس فکرش رو هم نمیکرد!
به پسرش یاد میداد چطور عشق بورزه و چطور با همسر و بچهش رفتار کنه،هرچیزی که خودش توی زندگی نداشت رو بهش میداد تا تبدیل به یک مرد واقعی بشه و اونوقت میتونست سرش رو بلند کنه و به تموم کسایی که تموم عمر سرزنشش کردن ثابت کنه انقدرها هم که میگفتن بدرد نخور نبوده!
...
شیر آب قدیمی و زنگ زده رو بست و بعد از پوشیدن سوییشرتش از آشپزخونه خارج شد اما با صدای رئیسش قبل از اینکه وارد سالن بشه،با تعجب سرجاش ایستاد و به چینی پرسید:
+ مشکلی پیش اومده؟
- یه مرد قدبلند ازم خواست بهت بگم که بری سر میزش و به سوپ و گوشت مهمونت کرده...میز شمارهی چهار منتظرته
با تعجب احترام گذاشت و وارد سالن شد،فکر میکرد ممکنه وکیل وانگ رو ببینه اما برخلاف انتظارش پارک چانیول منتظرش نشسته بود و بکهیون برای رفتن مردد بود،چطور باید جلوش مینشست و طوریکه انگار عادی ترین رابطهی پدر و پسری دنیارو دارن،باهاش دربارهی مزهی غذا و هر موضوع لعنت شدهی دیگهای صحبت میکرد؟
با کلافگی سمت میز شمارهی چهار قدم برداشت و طولی نکشید تا پشت میز بشینه به چشمای خوشحال چانیول خیره بشه.
- ممنونم که دعوتم رو قبول کردی بکهیون
بکهیون؟ دوست داشت فریاد بزنه و بگه با این لحن لعنتی صدام نکن چون میتونه کل وجودم رو بلرزونه!
- بیا تا قبل از اینکه سرد نشده بخوریم
بکهیون بدون حرفی چاپستیک کنار کاسهش رو برداشت و سرش رو پایین انداخت و چانیول برای چند ثانیه با بهت بهش خیره شد.
تصویر بکهیونی که تند تند لپاش رو پر و خالی میکرد درست کنار بکهیونی بود که بی میل چاپستیکش رو بالا و پایین میکرد،چهرهی نابالغ بکهیون 16 ساله با بکهیونی که چهرهش به وضوح تغییر کرده بود،انقدر متفاوت بود که چانیول دوست نداشت کاری که با بکهیون کرده بود باور کنه!
- بهم نگاه کن بکهیون...نیاز دارم به چشمام خیره بشی و بگی دلت برام تنگ شده