به ماشین مشکی رنگ تکیه داده بود و بی هدف اطراف رو تماشا میکرد،چهرهش مثل همیشه سرد و غیرقابل انعطاف بنظر میرسید اما فقط خودش میدونست داره چه احساساتی رو حمل میکنه...دلتنگیای که از زمان رها کردن بکهیون همراهش بود،غمی که درست مثل یک عادت با ضربان قلبش بازی میکرد،پشیمونیای که مدتها پیش به بی فایده بودنش پی برده بود و ترسی که از واکنش بکهیون داشت!
باید چی بهش میگفت؟
میگفت برای چه چیزی اینجاست وقتی همه چیز مثل قبل بود؟ نه نارا و نه بچه از زندگیش نرفته بودن و هیچ چیز قرار نبود تغییر کنه درست مثل احساساتش که بدون تغییر باقی مونده بودن،درست مثل سردردهای همیشگی که هیچ چیز از دردشون کم نمیکرد و مثل جای خالیای که ترسِ پر نشدنش روحش رو خراش میداد.
حالا که به قبل نگاه میکرد متوجه میشد چقدر خودخواه بوده و حتی حالا هم با خودخواهی و بدون توجه به حسی که به بکهیون میداد برای دیدنش اومده بود و درخواستی غیرمنطقی ازش داشت،کل زندگیش بر پایهی منطق گذشته بود اما راست میگفتن که احساسات منطق رو نمیشناسن وگرنه چانیول سی و یک ساله مدتها پیش و به راحتی بکهیون رو فراموش کرده بود!
با صدای پارس تان از خلسهی تاریک افکارش بیرون اومد و وقتی جثهی کوچولوش رو دید کلمات ذهنش محو شدن و فقط تونست به ضربان تند قلبش که توی گوشاش اکو میشدن گوش بده،چند روز میشد که بکهیون رو ندیده بود؟
چقدر از زمانی که صداش رو شنیده بود میگذشت؟
چند شب بود که گرمای آغوش و نفساش رو نداشت؟
با شدیدتر شدن پارسِ تان بدون اینکه نگاهش رو از بکهیون بگیره تان رو زمین گذاشت و اجازه داد سگ کوچولو بالاخره پیش پدرش برگرده،پدری که بخاطر چانیول مجبور به فراموش کردن پسرش شده بود و اغلب اوقات چانیول میتونست هالهی سیاه اطراف تان رو حس کنه و بیشتر از خودش متنفر بشه،تصمیمات احمقانهش حتی به تان دوست داشتنیش هم آسیب زده بودن!
کنترل بغضی که باعث درد گلوش شده بود هرلحظه سخت تر میشد و چانیول حالا به چهرهی متعجب بکهیون و چشمای درشت شدهش که به تان نگاه میکرد،خیره شده بود،نفس کشیدن هرلحظه سخت تر میشد و چانیول برای قدم برداشتن مردد بود،یعنی بکهیون چطور باهاش برخورد میکرد؟
دوست داشت اینطور فکر کنه که بکهیون دستاش رو دور کمرش حلقه میکرد،به آرومی نفس میکشید و زمزمهی دوست داشتنیِ "دلم برات تنگ شده بود ددی" رو بهش هدیه و اجازه میداد طعم لباش سرمستش کنه اما این فقط چیزی بود که حسرتش رو داشت و بارها بهش اعتراف کرده بود که حسرت بکهیون توانایی کشتنش رو داره همونطور که حالا هم روحش رو از دست داده بود!
"باهام چیکار کردی کوچولوی من؟ فقط چند قدم ازم فاصله داری اما انگار مایلها ازم دوری و هیچوقت قرار نیست صدام بهت برسه"
با لحن متعجب بکهیون که شوکه تان رو صدا میکرد بغضش رو فرو برد و نفس لرزونش رو بیرون داد،پاهاش التماسش میکردن که جلو بره و قلبش بهش میگفت داره اشتباه میکنه و برخلاف تلاشش قراره زخمای تازهای به قلب کوچولوش بده اما چانیول نمیتونست خودخواه نباشه چون لعنت بهش اون از اولین باری که دست بکهیون رو گرفت نسبت بهش خودخواه شد!
"خواهش میکنم بکهیون...مثل زمانی که دوستم داشتی بهم لبخند بزن و نذار مردمکای لرزونت بیشتر از این ددی رو از خودش متنفر کنن،با لحنی که دلتنگشم بهم بگو که انقدرا که فکرشو میکردی بیرحم نبودم،بگو که تمام مدت منتظر بودی پیدات کنم و اشکالی نداره اگه ددی ازت بخواد بغلش کنی؟"
- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم پارک بکهیون
فقط سه قدم با بکهیون فاصله داشت اما اجازه نداشت بدن کوچیکش رو به آغوش بکشه و غر بزنه که چقدر لاغر شده...چرا گاهی آدما انقدر احمق میشدن که شادیهای کوچیک زندگیشون رو از خودشون بگیرن؟
زمانی رو بیاد میآورد که گفته بود عشق و دوست داشتن کافی نیست و بکهیون هجده ساله نمیتونه عاشقش بمونه ولی حالا میفهمید تموم اونهارو برای توجیح افکار احمقانهش گفته بود و عشق واقعی چیزی فراتر از سن و کلمات کلیشهای بود که تحویل خودش میداد و هیچ چیز چیز توانایی از بین بردنش رو نداشت حتی خودش!
نگاه دلتنگش روی تک تک اجزای صورت پسر زندانی نشست،موهای مشکیش که پیشونیش رو پوشونده بود،چشمای پُر و نگاهی که چانیول نمیخواست معنیش رو بدونه،لبایی که بهم فشرده میشدن،چرا انقدر شکسته بنظر میرسید؟
نگاهش پایین رفت و وقتی تتوهای بکهیون رو دید لباش رو بهم فشرد تا از شکستن بغضش جلوگیری کنه،انگشتای ظریف کوچولوش حالا زخمی بنظر میرسیدن و چانیول نمیدونست چه چیزی باعثش شده.
"پارک چانیول باید تمام چیزهای خیره کننده و زیبای جهان رو لمس میکرد حتی اگه اونا دستای یه پسر بچهی زندانی باشن"
هنوز چیزی که موقع دیدن بکهیون با خودش فکر کرده بود به یاد داشت،یعنی لمس دستاش هنوز هم همون حس رو داشت؟
دست لرزونش رو سمت بکهیون دراز و سعی کرد التماسش رو توی نگاهش بریزه و قلب کوچیک بکهیون راضی به لمس دستش بشه!
"دستامو بگیر...حتی اگه اونا بهت درد دادن...حتی اگه اشکاتو پاک نکردن...حتی اگه توی خودشون گمت نکردن...محکم نگهشون دار و اینبار تو از جهنم نجاتم بده"
با برخورد جسمی به پاش با تعجب نگاهش رو پایین برد و با دیدن سگ کوچولوی آشنایی با بهت هدفونش رو برداشت و اجازه داد گوشاش پارس سگ قهوهای رنگ رو به یاد بیارن.
نمیتونست بغضش رو پس بزنه،امکان نداشت اشتباه کرده باشه...موجود کوچیکی که مدام پارس میکرد و خودش رو به پاهاش آویزون کرده بود پسر کوچولوش بود...الان میفهمید چقدر دلتنگش بوده!
+ ت...تان؟
قبل از اینکه بتونه سمت تان خم بشه و پسرش رو بغل کنه صدای آشنایی باعث شد با بهت نگاهش رو بالا ببره و با دیدن مرد قدبلندی که خیره نگاهش میکرد با ترس نفسش رو حبس کرد.
- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم پارک بکهیون
کلماتی که از بین لبای مرد جلوش خارج میشدن بدنش رو به لرزه درمیآوردن و بکهیون میتونست عرق سردی که روی پیشونیش مینشست رو حس کنه،طعم تلخی ته زبونش هرلحظه بیشتر میشد و بکهیون نمیتونست جلوی بغضش رو بگیره،چشماش پر شده بودن و پلک زدنهای گاه و بیگاهش باعث فرو ریختن چند قطرهی گرم میشدن.
شوکه بود و ترسی که حالا به اعماق وجودش نفوذ کرده بود باعث میشد حس بیچارگی داشته باشه...توی یه روز برفی مردش رو ترک کرده،دلتنگی و حسرتش رو پذیرفته بود تا از گذشتهش فرار کنه و حالا همهی ترساش جلوی چشماش بودن،این مرد بیرحم چرا بازی با قلبش رو تموم نمیکرد؟
نگاهش رو از چشمای درشت و مشکی موردعلاقهش گرفت و به دست بزرگش که سمتش دراز شده بود داد،یعنی باید دستش رو میگرفت؟ پس چرا انقدر مردد بنظر میرسید؟
روزهای گذشته به سرعت از پشت پلکاش میگذشتن و بکهیون رو وادار میکردن تمام چیزهایی که سعی در فراموش کردنشون رو داشت به یاد بیاره،از اولین روز...زمانی که دست گرم وکیل مادرش رو گرفته بود تا اولین رابطه،دردهایی که فقط مربوط به جسمش نبودن،آثار کبودی وحشتناکی که با پوست رنگ پریدهش تضاد زیادی داشتن...ترسناک ترین ازدواجی که دیده بود و بعد از اون شبهایی که فقط با الکل و سیگار صبح میشدن،قرصهای آرامبخشی که تاثیری نداشتن،وسایلی که مثل روحش به آتیش کشیده بود و قلبی که کم کم سرد میشد...چطور میتونست تموم اون آسیبهارو فراموش کنه؟
"زخما همیشه خوب میشن بکهیون،فقط باید صبر کنی،اشکالی نداره اگه درد بکشی وقتی جای زخمت خوب شد بازم میتونی با لبخند به صورتت نگاه کنی"
زمانی که زنای همیشه عصبانی زندان کتکش میزدن مادرش بعد از هر درگیری همونطور که خون زخماش رو پاک میکرد این جمله رو بهش میگفت و حالا بکهیون با خودش فکر میکرد مادرش انقدرها هم باهاش صادق نبوده چون وقتی به خودش و مرد جلوش نگاه میکرد متوجه میشد بعضی زخما همیشگی هستن و نگاه کردن بهشون هربار به اندازهی اولین بار درد داره!
"گرفتن دستات درست مثل یه رویای زمستونی زیبا و به همون اندازه دور بنظر میرسه"
نگاهش رو بالا برد و باز هم به مرد جلوش خیره شد،گوشهی چشم چپش چند خط ریز دیده میشد و نگاه تاریکش بهش میفهموند گذر زمان با این مرد هم مهربون نبوده و بکهیون میتونست خستگیش رو از شونههای افتادهش تشخیص بده اما دونستن تموم اینها چه تغییری توی وضعیتشون ایجاد میکرد؟
"بعد از شونزده سالی که توی زندان گذرونم،یه روز تابستونی لمس دستای یه غریبه باعث شد برای همیشه زندانی رو تجربه کنم که آزاد شدن ازش به همون اندازه محال بنظر میرسید...پارک چانیول...یکبار دستاتو گرفتم و نمیدونستم میخوای روحمو بگیری،اینبار برای گرفتن چه چیزی میخوای لمسم کنی؟"
بی توجه به پارسهای تان و دستی که با ناامیدی کنار بدن چانیول قرار میگرفت،همونطور که سعی داشت تا لحظهی آخر بغض سنگینش رو نگه داره وارد ساختمون شد،به سرعت چند پلهی کوتاه رو طی کرد و وقتی کلید رو داخل قفل چرخوند و در رو باز کرد بالاخره اجازه داد صدای هق هق دردناکش سکوت خونه رو بشکنه.
به در تکیه داد و سعی کرد میون هق هقاش چند نفس عمیق بکشه.
- دلم...دلم براش تنگ شده
بین هق هقش زمزمه کرد و همونطور که با مچ سوییشرت نازکش اشکهای روی گونههاش رو خشک میکرد سرش رو به در تکیه داد.
- باید دستشو میگرفتی بکهیون احمق
از خودش عصبانی بود،چرا وقتی تموم روزهای گذشته با تصور لمس چانیول میخوابید اینطور پسش زده بود؟ تضادی که بخاطر چانیول توی وجودش حس میکرد پاک نشدنی بنظر میرسید...یکبار ازش عصبانی میشد و یکبار دلخور بود اما تنها چیزی که هیچوقت تغییر نکرده بود عشقی بود که ذره ذره وجودش رو سوزونده و خاکستر کرده بود اما انقدر گرم بود که حتی دردش هم لذتبخش بنظر میرسید!
...
کارت رو کشید و وارد سوییت شد و تان رو روی زمین گذاشت،بنظر میرسید از پارس کردن و انتظار خسته شده بود چون چانیول میدید که گوشهای قهوهای رنگش رو به آرومی روی زمین میکشید و میرفت تا روی کاناپه بخوابه.
چمدونش رو جلوی در رها کرد و سمت بار گوشهی سالن رفت،بطری ویسکی رو همراه لیوانی برداشت،لیوانش رو پر کرد و همونطور که نگاهش رو به کاغذ دیواریهای تیره رنگ میداد با خودش فکر کرد باید چیکار بکنه،میدونست بکهیون پسش میزنه و وقتی مردمکای لرزونش رو دید به کثیف بودنش ایمان آورد،انگار باز هم مثل قبل به قلب کوچیکش درد داده بود که بکهیون اینطور میلرزید!
لیوانش رو سر کشید و اینبار کنار تان روی کاناپه نشست و سر دردناکش رو بین دستاش گرفت،گیج شده بود و نمیدونست چطور باید با بکهیون حرف بزنه،کوچولوی لعنتیش اون رو از شنیدن صداش هم محروم کرده بود!
- وقتی به صورتت نگاه میکردم میتونستم صدای خندههاتو بشنوم اما نگاهت بهم میگفت لبخندات خیلی وقته یخ زدن
نفسش رو با صدا بیرون داد و چشماش رو بست،کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و اینبار میدونست باید چطور یه آغوش امن به کوچولوش بده،میدونست نباید بذاره مردمکاش بلرزن و نباید بذاره پارک بکهیون به هیولای واقعی داستان تبدیل بشه!
- تلاش برای پاک کردنت زیادی بی معنا میرسید و من با دنبال کردنت بهت رسیدم اما وقتی نگاه سرد و خالیت ضربان قلبمو متوقف کرد فهمیدم اون پایان شاید واقعی ترین تاوان من بود
...
نمیدونست چند ساعت پشت در نشسته،اشک ریخته و فکر کرده بود اما حالا دیوانه وار دنبال پاکت سیگار و فندکش میگشت،کم کردن مصرف مشروب و سیگارش اصلا راحت نبود و بکهیون حالا نیاز شدیدش رو حس میکرد و درنهایت پاکت سیگار و فندکش رو توی کابینت کوچیک آشپزخونه پیدا کرد و نفس عمیقی کشید،همونطور که به سینک تکیه میداد به سرعت سیگاری بیرون کشید و روشنش کرد،پک عمیقی زد و به محو شدن تدریجی دود سیگارش خیره شد،همه چیز دربارهی پارک بکهیون و زندگیش با مردی که عاشقش بود به همین سرعت محو شده بود و حالا بکهیون نمیفهمید چانیول چرا اینجاست و اینبار قراره چطور بهش درد بده!
"- بزار یه چیزی رو برات روشن کنم کوچولوی زندانی...تک تک وسایل این خونه ارزششون خیلی از تو بیشتره و مطمئنم حتی توی مغز کوچیکت نمیگنجه اینکه حرومزادهی یه قاتل خرابشون کنه چقدر حالمو بهم میزنه"
با تیر کشیدن سرش چشماش رو بست و سعی کرد صدای سردی که توی گوشاش اکو میشدن نادیده بگیره اما انقدر بلند و واضح بود که بکهیون رو به گریه میانداخت.
پک دیگهای به سیگارش زد و پوزخندی گوشهی لباش جا گرفت...تمام تلاشش برای کمرنگ کردن چانیول فقط با چند ثانیه نابود شده بود و حالا بکهیون فکر میکرد ضعیف ترین موجود دنیاست.
"- حالا میفهمم پدرت چرا انقدر مادرتو کتک میزده،ادب کردن هرزهها واقعا لذت بخشه بکهیون ولی باید بدونی من مثل پدرت احمق نیستم...راههای بهتری برای پشیمون کردنت سراغ دارم،کاری میکنم تا بدن کوچیکت یادش بمونه نشون دادن زیباییاش ممکنه چقدر دردناک باشه!"
پوزخندش با بغض دردناکش از بین رفت و همونطور که سیگارش رو توی سینک پرت میکرد از آشپزخونه خارج شد و با وحشت نگاهی به اطراف انداخت،خونهی کوچیک تاریک و ترسناک بنظر میرسید،حس خفگی و طعم تلخ دهنش باعث حالت تهوعش میشدن و بکهیون وحشت زده و بی پناه تر از همیشه بنظر میرسید،چرا انقدر تنها بود؟
"- هوا داره سرد میشه و اگه بخوای توی خیابون بخوابی و زنده بمونی باید زیاد لباس بپوشی...البته قصد ندارم آشغالاتو توی خونهم نگه دارم پس بهتره همه رو با خودت ببری!"
خوب به یاد داشت چطور به چانیول چسبیده بود تا بیرونش نکنه و درنهایت پشت در بیهوش شده بود،سعی کرد عمیق نفس بکشه و وقتی بدون اینکه متوجه بشه اشکاش گونههای لاغرش رو خیس کردن با حرص سمت میز گوشهی اتاق رفت.
- معذرت میخوام...منو بیرون نکنین آقای پارک...هر کاری بگین میکنم...ولم نکنین...اشتباه کردم...قسم میخورم دیگه دروغ نمیگم...خواهش میکنم
سمت میز گوشهی اتاقش رفت،کتابهای روی میز رو پرت کرد و درنهایت وقتی چراغ مطالعهش توی دیوار کوبیده شد با گریه فریاد زد و با نشنیدن جوابی نگاهی به اطراف انداخت،اون هنوز هم توی این خونه تنها بود و این خاطرات مثل ذرات گرد و غبار توی هوا معلق بودن و هرلحظه بیشتر روحش رو میخراشیدن.
"+ در...درد داره...ددی...من کاری نکردم...پسر خوبی بودم...چرا باور نمیکنی؟"
حقیقت همین بود...چانیول هیچوقت بکهیون رو باور نکرده بود،زمانی که فقط شونزده سال داشت...زمانی که بهش راز معصومانهش رو گفته بود و زمانی که پس زده شده بود...تمام اون روزها چانیول بکهیون و احساساتش رو باور نکرده بود و بکهیون ساده لوحانه فکر میکرد قراره تلاشش جواب بده و به آغوش ددیش برگرده!
صدای نفسهای نامنظمش تنها صدایی بود که سکوت رو بهم میزد و بکهیون حالا سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و اجازه میداد اشکاش شلوارش رو نمناک کنن،داستان وکیل پارک و پسرش زیادی طولانی شده بود و سناریوی دردناکش برای قلبش سنگین تر از اونی بود که بتونه تحملش کنه اما درست مثل یه فیلم داخلش گیر کرده بود،دردهاش با عوض شدن هر سکانس همراهش میموندن و تن ظریفش زیر بارشون خم شده بود،چرا نمیتونست به یه پایان شاد فکر کنه؟
- زمانی بود که به چشمات خیره میشدم،کراواتت رو میبستم و منتظر بوسهت میموندم و عطر قهوه اون بوسههارو فراموش نکردنی میکرد ولی حالا وقتی جلوم ایستاده بودی تموم اونا وحشتناک بنظر میرسیدن
به قطره اشکش که از بینیش لیز میخورد خیره شد و وقتی ناپدید شد قطرهی دیگهای رو دنبال کرد.
- من از دوباره آسیب دیدن میترسم،من از اینکه دلم برات تنگ شده میترسم...برگشتن به جهنم آغوشت وحشت زدهم میکنه...تمومشون منو میترسونن ولی میخوامشون!
...
با شنیدن صدای آشنایی با وحشت از جا بلند و نفهمید چطور از اتاقش خارج شد.
- آجوما از آخرین باری که خونهی چانیول دیدمت جوون تر بنظر میرسی!
کلمات و لحن شوخ کریس و لبخند بزرگ مادرش آخرین چیزی بود که میخواست توی صبح یه روز عالی بهاری ببینه!
+ پسرم
مادرش با نگرانی جلو اومد و سعی کرد گچ دستش رو لمس کنه اما لوهان به سرعت دستش رو عقب کشید و همونطور که دست مادرش رو میکشید تا به اتاقش برن نگاه گذرایی به کریسی که داشت غذاهای زیادی که مادرش آورده بود جا به جا میکرد،انداخت و وقتی در رو بست و رو به روی مادرش ایستاد با اخم و لحن سردی پرسید:
- اینجا چیکار میکنی؟ باز شوهرت ولت کرده؟
+ پسرم من فقط نگرانت بودم چرا باهام اینطور برخورد میکنی؟
لحن نگران و چشمای پُر مادرش چیزی نبود که قلبش رو بلرزونه و بتونه باعث بشه به حرفاش اعتماد کنه،بخاطر این زن خونهشون رو از دست داده بودن،بارها بهترین دوستش رو تحقیر کرده و درنهایت باز هم به شوهر احمقش برگشته بود،لوهان نمیخواست بار دیگه حماقتهای مادرش زندگی و آبروش رو توی خطر قرار بده!
- من خوبم حالا میتونی برگردی
+ اما...
لوهان با کلافگی انگشت اشارهش رو روی لباش گذاشت و با حرص گفت:
- یادت میاد چقدر التماس کردم تا چند روز بهمون وقت بدن؟ تو نمیدونی که بخاطر حماقتت داشتم تبدیل به یه هرزه میشدم و اگه همون پسری که میگفتی لیاقت پسر وکیل پارک بودن رو نداره،نبود دیگه منی وجود نداشت تا دوباره قصد بهم زدن زندگیشو داشته باشی...من خوبم...خواهش میکنم تنهام بذار
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو پس بزنه،مادرش باز هم قرار بود زندگیش رو جهنم کنه و لوهان میتونست اینو از نگاهش بخونه!
_ هی لو مادرت خورشت کیمچی درست کرده،بیا بخوریم
با صدای کریس قبل از اینکه از اتاق خارج بشه رو به مادرش هشدار داد:
- برات بلیط میگیرم و به نفعته مواظب کلماتت باشی!
از اتاق خارج و سمت آشپزخونه قدم برداشت،کریس با لبخند بزرگی پشت میز نشسته بود و کاسهی بزرگش رو از خورشت پر میکرد.
- واو...این چرا انقدر خوشمزهست؟
با واکنشش پوزخندی زد و همونطور که رو به روش مینشست پرسید:
+ یعنی میخوای بگی از خورشتای من بهتره؟
- البته!
کریس با رضایت جواب داد و با دیدن چهرهی لوهان به خنده افتاد،لوهان اخم کرده بود و با حرص دندوناشو بهم فشار میداد.
- درست مثل یه همستر حسود شدی دادستان لو
+ ازت متنفرم
کریس بی توجه به لوهان نگاهش رو به غذاش داد و همونطور که تند تند میخورد پرسید:
- نمیشه مادرت بیشتر بمونه؟ منم زیاد خونه نیستم اینطوری میتونه مواظبت باشه
+ نه اون باید برگرده
با لحن قاطع لوهان با تعجب نگاهش کرد،چه چیزی باعث شده بود اینطور واکنش نشون بده؟
+ برای امشب بلیط داره نمیتونه زیاد بمونه
لوهان به آرومی توضیح داد و سعی کرد خودش رو مشغول نشون بده،نمیخواست کریس متوجه حسای بدش بشه و میدونست اگه مادرش بیشتر بمونه براش دردسر درست میکنه!
...
با صدای آلارم گوشیش لای پلکاش رو باز کرد و به سختی سعی کرد موقعیتش رو تشخیص بده،روی زمین دراز کشیده بود و تکون دادن بدن دردناکش سخت بنظر میرسید.
بعد از چند دقیقهی کوتاه بالاخره با سختی بلند شد و وقتی توی آینهی سرویس بهداشتی خودش رو دید وحشت زده پلکای پف کردهش رو لمس کرد،مدتها میشد که تا این حد اشک نریخته بود و حالا موهای بهم ریخته،پلکای پف کرده،گودی زیر چشماش و نگاه سرد و خالیش باعث میشدن یاد پارک بکهیون قبلی بیوفته و تنها فرقش با پارک بکهیون خط چشمی بود که همیشه زیر چشماش پخش میشد و ترسناک نشونش میداد!
نگاهش رو از آینه گرفت و به دستای خیسش خیره شد،"درد و ددی" کلمات ناخوشایندی بودن که باعث میشدن آرزو کنه کاش میتونست از روح و بدنش پاکشون کنه!
- درد شیرینی که بهم میدادی درست مثل یه زهر عمل میکرد،عقلمو میگرفت و من برای داشتنش حریص تر میشدم ولی تصمیم گرفتی ازم دریغش کنی و حالا برگشتی تا دوباره بهم بدیش ولی چطور باید فراموش کنم همیشه همراه ددی درد هست؟ کاش فقط میتونستم ذهنمو خاموش کنم و بذارم ضربان قلبم منو بهت برگردونه چون خیلی دلم برات تنگ شده ددی
...
با ترس در خونهش رو باز کرد و با ندیدن کسی کاملا بیرون اومد و به سرعت پلههارو طی کرد و از ساختمون خارج شد اما هنوز چند قدم نرفته بود که با حس حضور کسی با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و درنهایت وقتی چانیول رو پشتش دید با ترس و نگرانی به قدماش سرعت داد،چانیول چرا مثل استاکرها رفتار میکرد؟
یکساعت قبل از خروج بکهیون توی ماشین منتظرش مونده بود و حالا نمیخواست شانسش رو از دست بده،حتی نمیخواست حرفی بزنه و باعث ترس بکهیون بشه فقط میخواست کمی از دور تماشاش کنه،این خواستهی زیادی برای قلب ناآرومش بود؟
با اینکه روزِ تعطیل بود اما باید توی فروشگاه حاضر میشد و از این بابت خوشحال بود چون میتونست موقع برگشت به خونه چند بطری الکل بخره.
با رسیدنش به ایستگاه درست طبق معمول همیشه اوتوبوس رسید و بکهیون به سرعت بالا رفت و روی صندلی دونفره نشست،وقتی متوجه توقف بیشتر اوتوبوس شد نگاهش رو برگردوند و با دیدن چانیولی که درحال سوار شدن بود با چشمای درشت شده نگاهش رو برگردوند،یعنی میخواست تعقیبش کنه؟
+ اینجا نیا...خواهش میکنم نیا...نیا
زیرلب زمزمه کرد و وقتی عطر لعنتی چانیول زیر بینیش پیچید و بدنش به بدنش خورد با وحشت توی خودش جمع شد و نگاهش رو به بیرون از پنجره داد.
نسیم بهاریای که از پنجرهی اوتوبوس داخل میومد موهاشون رو تکون میداد،آفتاب ذرات معلق رو بطرز واضحی نشون میداد و فقط دونفری که حالا غریبه بنظر میرسیدن از خاطرهی مشترکشون با خبر بودن،خاطرهای که هردو نمیتونستن به راحتی ازش بگذرن!
چانیول دستش رو جلوی صورت بکهیون گرفته بود تا آفتاب اذیتش نکنه و موسیقی درحال پخش باعث لبخندشون میشد،داشتن دیر میکردن اما اهمیتی نداشت چون مطمئن بودن دارن بهترین لحظات رو با هم تجربه میکنن و این تنها چیزی بود که بکهیون از اون روز به یاد داشت و درد قلبش،هالهی سیاه مرد کنارش و زخماش باعث تلخی اون خاطره نمیشدن!
بکهیون نگاهش نمیکرد اما این دلیل نمیشد تا نگاهش رو ازش بگیره،کوچولوش لاغرتر از قبل شده بود و گودی زیر چشماش نشون میدادن درست نمیخوابه،زخمای دستش باعث میشدن از خودش متنفر بشه،کاش میتونست تمامشون رو جبران کنه!
"اینکه کنارم نشستی و حتی نگاهم نمیکنی...اینکه نمیتونم دستتو بگیرم و بهت بگم کاش دوباره مال من باشی دردناکه...کاش میدونستی حسرتت داره نابودم میکنه و به ددی رحم میکردی کوچولوی من"
...
ساعت عدد هشت و نیم رو نشون میداد که وکیل وانگ با قهوههای توی دستاش وارد فروشگاه شد،همون لبخند همیشگی رو تحویلش داد اما اینبار نگاه کنجکاوش کمی نگران بنظر میرسید.
- چیزی شده بکهیون؟ خوب بنظر نمیرسی
+ من خوبم،بابت قهوه ممنونم وکیل وانگ
زیای نگاهش رو به چشمای قرمز بکهیون داد و بکهیون سعی کرد لبخند مصنوعیش رو عمیقتر کنه،حقیقت این بود که تمام مدتی که وارد فروشگاه شده بود چانیول رو میدید که روی نیمکت رو به روی فروشگاه نشسته و بهش خیره شده،درست مثل یه استاکر دنبالش کرده بود و حالا هم انگار قصد رها کردنش رو نداشت!
وقتی انگشتای وکیل وانگ داخل موهاش فرو رفتن با تعجب سرش رو بلند کرد و به چشماش خیره شد،وکیل وانگ باهاش درست مثل بچههای نیازمند به مراقبت رفتار میکرد و بکهیون نمیخواست اعتراف کنه اما این رو دوست داشت چون میتونست توجه و امنیتی که نیاز داشت رو حتی به مقدار کم ازش دریافت کنه!
- مواظب خودت باش بکهیون،فردا میبینمت
بعد از بهم ریختن موهاش ازش جدا شد،با دنبال کردن وکیل وانگ درنهایت نگاهش روی چانیولی ثابت شد که دست به سینه نشسته بود و حالت چهرهش باعث ترس بکهیون میشد،درست مثل زمانی بود که بکهیون رو با سومی و یا مینیانگ میدید...همونقدر ترسناک و دلهره آور!
وقتی پسر قدبلندی جلوی بکهیون ایستاد و بهش قهوه داد فکرش رو هم نمیکرد چند لحظهی بعد بخواد موهای بکهیون رو لمس کنه،اون عوضی کی بود که اجازهی همچین کاری رو به خودش میداد؟
اخم کرده بود و صدای نفسای نامنظمش رو به وضوح میشنید،اون پسر کی بود که اینطور با بکهیون رفتار میکرد؟
"انقدر از ددی بدت میاد که نگاهش نمیکنی و لبخندتو به یکی دیگه هدیه میدی؟"
به بکهیونِ پشت شیشه خیره شد و سعی کرد نفساش رو منظم کنه،چرا هنوز هم نمیتونست خودش رو کنترل کنه؟
"این مجازات منه؟ داری مجازاتم میکنی بکهیون؟ تمام مدت چیزی بهم نگفتی تا اینطور نابودم کنی؟ میدونم...میدونم تو منو میکشی کوچولوی من!"
...
دو روز گذشته هروقت که از ساختمون خارج میشد ماشین آشنای رو به روی ساختمون باعث نگرانیش میشد،هرموقع که سرش رو برمیگردوند چانیول رو میدید و چانیول هردفعه توی اوتوبوس بالای سرش میایستاد و بکهیون نمیتونست دلیل رفتار عجیبش رو بفهمه،تا کی قرار بود بدون هیچ حرفی دنبالش راه بیوفته و باعث ترسش بشه؟
وکیل پارک اینطور رفتار نمیکرد پس این آدم کی بود؟!
از فروشگاه نزدیک خونهش خارج شد و همونطور که آبنبات نعنایی رو میمکید بطریهای مشروب ارزون قیمت رو توی دستاش بالا کشید.
توی تاریکی کوچه با هر قدمی که برمیداشت میتونست سایهی بزرگی که دنبالش میکرد ببینه،کلافه نفس عمیقی کشید و نگاهش رو برگردوند،یعنی باید سمتش میرفت و باهاش حرف میزد؟
چند قدم دیگه برداشت و بالاخره تونست خودش رو راضی به حرف زدن بکنه،سمت چانیول برگشت و فقط چند قدم کافی بود تا توی فاصلهی بیست سانتیش قرار بگیره.
+ چرا دنبالم میکنی؟ از اذیت کردن من لذت میبری؟
با لحن آزردهای پرسید،نگاه غمگینش رو به چشمای تاریک چانیول داد و منتظر جواب شد.
با دیدن حرکت سر چانیول به نشونهی مخالفت،پوزخندی زد و اینبار لحن و کلماتش باعث پر شدن چشمای مرد جلوش شدن.
- اولین چیزی که یادم دادی استفاده از کلمات بود پس اینطوری بهم خیره نشو...کلمات پارک چانیول!...از کلمات استفاده کن!