پاهای لرزونش رو حرکت داد و به سختی قدم برداشت و درست وقتی رو به روی مرد ایستاد بغضش رو قورت داد.
- پارک بکهیون؟ این برای شماست
مرد قدبلند رو به روش همونطور که بستهای رو سمتش میگرفت گفت و بکهیون نفهمید کی و چطور از جلوی چشماش محو شد.
+ چرا انقدر احمقی؟
همونطور که عمیق نفس میکشید زمزمه کرد و وارد خونه شد،چطور انقدر احمق بود که فکر کنه چانیول جلوی خونهش منتظرش ایستاده؟
چانیول حتی دیگه بهش فکر نمیکرد...این رو مطمئن بود چون پاک کردن آدما کاری بود که پارک چانیول به راحتی انجام میداد!
سرش رو به معنای تاسف تکون داد و بسته رو روی کمد رنگ و رو رفته گذاشت،سمت حموم قدم برداشت و کنجکاویش برای باز کردن بسته رو نادیده گرفت،فعلا برای باز کردنش وقت نداشت،باید حموم میکرد،ویسهایی که سرکلاس ضبط کرده بود از طریق ترنسلیتهای مختلف ترجمه میکرد و زبان میخوند!
لباساش رو درآورد و وارد حموم شد،دوش آب رو باز کرد و یکدفعه آب سردی که روی موها و بدنش جاری شد باعث شد از جا بپره و عقب بکشه و مغزش دوباره شروع به تحلیل کنه.
"+ م...من...واقعا معذرت میخوام...خیلی...سرد بود...نتونس...
- صداتو ببر"
وقتی برای اولین بار قرار بود توی خونهی پارک چانیول،وکیل مادرش حموم کنه آب انقدر سرد بود که نتونسته بود تحمل کنه و به لباس چانیول چنگ زده بود و شاید اون اولین لمسشون بود!
پوزخندی زد و زیر آبی که حالا گرم شده بود قرار گرفت،داشت به چه چیزی فکر میکرد؟ مطمئن بود چانیول هیچکدوم از اینهارو به یاد نداره!
"- خوب خودتو بشور...بین اونهمه کثافت زندگی کردی نمیتونم اینطوری توی خونهم تحملت کنم
با سکوت بکهیون این بار فریاد زد:
- کلمات بکهیون
بکهیون با فریاد چانیول از جا پرید و زمزمه کرد:
+ ح...حتما"
بکهیون به خوبی به یاد داشت وقتی چانیول رکابیش رو که خیس شده بود درمیاورد چقدر معذب شده بود،وقتی بدن ورزیدهی چانیول رو دیده بود از بدن خودش خجالت میکشید و این سوال براش پیش میومد که مگه هردوشون مرد نیستن؟ پس چرا انقد متفاوتن؟
"- بهتره خوب خودتو تمیز کنی چون در غیر این صورت مطمئن باش توانایی اینو دارم که هر روز صبح خودم حمومت کنم بکهیون!"
صبحهایی که مجبور بود قهوه آماده کنه و کراوات چانیول رو ببنده،حمومهایی که طبق دستور چانیول قبل از اومدنش به خونه انجام میداد و زمانهایی که با لباسهای باز و سکسی منتظر ددیش میموند از پشت پلکاش پاک نمیشدن،وقتی روی پای چانیول مینشست و کراواتی که صبح بسته بود رو باز میکرد میتونست قسم بخوره داره شیرین ترین لحظات زندگیش رو تجربه میکنه.
"나에게만 특별한 얘기
참 진부하죠?
داستانی که فقط برای من خیلی خاصه،خیلی کلیشهای نیست؟"
موسیقی مورد علاقهش انگار داستان زندگیش با مردی که عاشقش بود رو به خوبی بیان میکرد و بکهیون نمیتونست اون رو هم مثل مردش از ذهنش بیرون کنه.
"우리 한때 자석 같았다는 건
یه زمان مثل آهن ربا بودیم
한쪽만 등을 돌리면 남이 된다는 거였네
و زمانی که یکی از ما روشو برگردوند ما تبدیل به غریبهها شدیم
서울 하늘엔 별 하나 없네
نه یه ستاره توی آسمون سئول!"
"درست مثل این آهنگ...درست مثل صداهای غمگینِ هر کدوم و مثل متنش من هم تبدیل به شخصیت اصلی یه داستان عاشقانهی غمانگیز شدم ولی واقعا داستانمون عاشقانه بود؟ من عاشقت بودم و تو جوری نگاهم میکردی که تموم وجودم به لرزه میافتاد...ولی میترسم...نکنه اشتباه میکردم و اون عشق نبود؟ میدونم ترحمی توی وجودت نبود تا بهم بدیش ولی به عشقت شک میکنم...چرا باید از عشق گذشت؟
از اینکه به نوشتههای توی کتابا اعتماد میکنم متنفرم...برخلاف جملات تاثیرگذارشون عشق هیچوقت پایان خوبی نداره...داستانمون تلخ و پایانش انقدر غمانگیز بود که تموم روزهای گذشته رو خاکستری کرده"
...
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود،دونههای کوچیک برف روی سنگهای سرد مینشستن،فضای سنگین اطراف نفسگیر بود و صدای باد ترس بدی به دلش میانداخت،همه چیز اینجا دلگیر بنظر میرسید و تلاشش برای بی توجهی به اطراف بی فایده بود،قبرستون تاریک تلاشش برای قوی و زنده موندن رو زیر سوال میبرد و سهون نمیدونست چه چیزی درسته،باید به زندگی و درد کشیدن ادامه میداد یا میذاشت طعم مرگ توی وجودش پخش بشه و شاید روحش میتونست این زندگی رو فراموش کنه!
مهم نیست کجا باشی،مهم نیست با خودت بگی مگه من همش چند سالمه،مهم نیست زندگی باهات چه کارهایی کرده باشه،سایهی مرگ برخلاف سایهی خودت و آدمایی که همیشه کنارت بودن هیچوقت قرار نیست رهات کنه و شاید این یه موهبت باشه...موهبتی که بهت یادآوری کنه هیچ چیز دائمی نیست...نه شادی و پیروزیای که با استفاده از دیگران بدست آوردی و نه غمی که آدمای بیرحم به قلب و جسمت دادن!
بالای سنگِ پوشیده از برف ایستاد و برای چند لحظه بهش خیره شد،خم شد و برفهای روی نوشتههاش رو کنار زد و با پیدا شدن حروف روی سنگ نفسش رو بیرون داد.
- رئیس اوه
زمزمه کرد و به بخار سفید رنگ خارج شده از دهنش خیره شد.
- اینجا همه چیز ترسناکه،تو نمیترسی نه؟
پاکت سیگارش رو از توی جیب پالتوش درآورد و یک نخ بیرون کشید،فندکش رو جلوی سیگار گرفت،روشنش کرد و خندهی هیستیریکی کرد.
- یادت میاد؟ اولین بار خودت یادم دادی چطور سیگارو توی دستم بگیرم و به اینکه میخواستم از سمت فیلترش روشنش کنم لبخند زدی
کامی گرفت و بعد از رها کردن دود خاکستری ادامه داد:
- همیشه بهم لبخند میزدی و من از لبخندات متنفر بودم،همونطور که از مادرم متنفر بودم...وقتی فهمیدم بخاطر تو از دستش دادم نفرتِ خاکستر شدهی وجودم شعله کشید و درست وقتی تفنگتو سمت اولین عشقم گرفتی شعلههاش غیرقابل کنترل شدن و حالا ما اینجاییم رئیس اوه...تو زیر چندین متر خاک خوابیدی و من تنهام...هر کسی که کنارم بود رو از دست دادم و همون کوچولویی که عاشقش بودم برای چندمین بار گفت دیگه نمیخواد منو ببینه
کام دیگهای گرفت و برای چند لحظه نگاهی به اطراف انداخت،هیچ صدایی شنیده نمیشد،بنظر همهی ساکنین اینجا برای همیشه خوابیده بودن!
- زندگیمون با هم چندان طولانی نبود،تو بهترین پدر دنیا نبودی و هیچوقت نخواستی دلیل اشک روی گونههامو بدونی...از تو برای من فقط کابوسهای شبانه،خونت که از روی دستا و صورتم پاک نمیشه،امپراطوریت و چندتا جمله باقی مونده
بغض لعنتیای که راه گلوش رو گرفته بود قورت داد و همونطور که نگاهش بی هدف بارها نوشتههای روی سنگ رو مرور میکرد ادامه داد:
"آدمای زیادی توی زندگیت میان و چندتا انتخاب بهت میدن...میتونی بهشون عشق بدی،میتونی به راحتی پاکشون کنی،میتونی بهشون اجازه بدی تا زمانی که براشون سود داری نگهت دارن و میتونی تا وقتی که باعث بالا رفتنت میشن کنارشون بمونی
اینکه کدوم رو انتخاب میکنی بستگی به خودت داره اما یاد بگیر فاصلهتو با آدما حفظ کنی...مهم نیست چندبار خوشحالشون کنی،حتی مهم نیست اگه زندگیتو براشون بدی...سهون آدما خطرناکن چون همه چیزو به راحتی از یاد میبرن...همونطور که دوستتن و با لبخند بهت میگن دوست دارن میتونن به راحتی تبدیل به بزرگترین ضعفت بشن!
بزرگترین رازهات رو تبدیل به سلاح میکنن و اهمیتی نمیدن چقدر زخم بخوری...تو دیگه هیچ سودی براشون نداری!"
- من نتونستم فاصلهمو باهاشون حفظ کنم،انقدر بهش نزدیک شدم که وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم دیگه سرجاش نیست و اون همراه قلبم رفته بود...من هیچوقت مثل تو قوی نبودم رئیس اوه اما کمکم میکنی مگه نه؟ من از چیزی که هستم خستهم پس اینبار بهم نگاه کن،اشکامو پاک کن و بهم بگو من از پسش برمیام!
...
با همون لباسهای دیشبش وارد بیمارستان شد و اهمیتی به ظاهر آشفتهش نداد،افکار تاریکش گیجش کرده بودن و چانیول درک درستی از محیط اطرافش نداشت.
هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد اینطور تاوان بده...تاوان بازی با کلمات و آدما سنگین تر از چیزی بود که بتونه مثل قبل بدون اهمیت به واقعیت با قاطعیت دروغ بگه!
نفسش رو با خستگی بیرون داد و وارد اتاق نارا شد،با دیدن چهرهی رنگ پریدهی نارا که به سقف خیره شده بود آه عمیقی کشید،هیچوقت نتونسته بود جوری که لایقش بود دوستش داشته باشه،هیچوقت نتونسته بود براش یک همسر واقعی باشه چرا که اون فقط برای فراموش کردن یک عشق راضی به بوسیدن لباش شده بود و وقتی نه گفتن به خواستههای همسرش سخت شد اونا اینجا بودن،نارا باردار و شکسته شده بود و چانیول گیج تر از همیشه کنارش ایستاده بود.
+ روی پیراهنت قهوه ریختی
نارا همونطور که به لکهی کوچیک پیراهن سفید همسرش خیره شده بود گفت و چانیول توجهی به لکه نکرد.
- خوبی؟
+ اون زندهست مگه نه؟ نمیتونم مثل قبل حسش کنم ولی اون قرار نیست مثل بقیه تنهام بذاره...بهم بگو دارم درست میگم چانیول!
لحن ملتمس و چشمای پر نارا باعث میشدن بیشتر از قبل از خودش متنفر بشه،چطور تونسته بود بدون اهمیت به وجود یک بچه باهاش اونطور رفتار کنه؟
پشیمونی،غم و اضطرابی که با وجودش ناآشنا بود حالش رو بهم میزدن.
غرق شدن توی تاریکی انقدرها هم که میگفتن سخت نبود...فقط کافی بود فکر کنی همه چیز سرجاش قرار داره تا یکدفعه نتیجهی کارهات جوری جلوت قرار بگیرن و هُلت بدن که سقوطت رو هیچوقت فراموش نکنی...سقوطی که باعث میشد هر لحظه حتی اینکه چه کلماتی رو با چه لحنی گفتی بیاد بیاری و قدرت زمان هم پشیمونی و دردت رو کمرنگ نمیکنه...تو داری نتیجهی کارهای خودت رو میبینی!
- اون...
قبل از اینکه بتونه جملهش رو کامل کنه دکتر وارد اتاق شد و لبخندی بهشون زد.
_ حدس میزنم حالتون بهتره خانوم پارک و نگران نباشین،تا چند دقیقهی دیگه از سلامت بچهتون مطمئن میشیم!
با اتمام جملهی دکتر تا زمانی که داخل اتاق جدید بایسته و به صفحهی مربع مانیتور خیره بشه فقط چند دقیقهی کوتاه گذشته بود اما چانیول ضربان تند قلبش رو به خوبی حس میکرد،دستگاه روی شکم نارا حرکت میکرد و صدای ضربان قلب موجودی که توی شکمش بود سکوت اتاق رو میشکست،اولین بار بود که همچین چیزی رو تجربه میکرد،اولین بار بود که حس عجیب پدر بودن رو واقعا میچشید و این اولین بار بود که دوست داشت زودتر اون بچه بدنیا بیاد تا صورتش رو ببینه!
_ بچه کاملا سالمه و اصلا جای نگرانی نیست،فقط باید بیشتر مراقب خودتون باشین،به خوبی استراحت کنین و به خودتون فشار نیارین
دکتر همونطور که دستکشش رو درمیاورد توضیح داد و طولی نکشید تا تنهاشون بذاره.
+ میدونستم تنهام نمیذاری کوچولوی من
نارا همونطور که اشک گوشهی چشمش رو پاک و شکمش رو لمس میکرد گفت و سعی کرد به چانیول نگاه نکنه،ناراحت،ناامید و شکسته بود و نمیخواست بروزش بده،نمیخواست با التماسهای بیش از حد برای خودش مقدار کمی توجه بخره،دیگه نمیخواست همسرش کنارش بخوابه و حتی دیگه نمیخواست برای شام منتظرش بمونه...هرچقدر تحمل کرده بود کافی بود...اون مجبور به ادامهی زندگی سردشون بود؟ باشه...اما دیگه نمیذاشت هیچ چیز سلامت بچهی توی شکمش رو به خطر بندازه،اون بچه تنها دارایی و تنها کسی بود که تنهاش نذاشته بود پس نارا هر جور شده ازش مراقبت میکرد!
- من...من متاسفم نارا
به آرومی و درحالیکه بطرز ناواضحی صداش که بکهیون رو "کوچولوی من" خطاب میکرد،توی گوشاش اکو میشد،گفت و نارا بالاخره نگاهش رو به چانیول داد.
+ وانمود نکن اهمیت میدی چانیول...میدونم تحمل وجودم توی زندگیت سخته اما خواهش میکنم نذار این بچه بفهمه
- نارا...من...
+ متاسفم چانیول...زندگی با تو تلخ و سرده...سردردایی که بخاطر هرشب گریه دارم خوب نمیشن و تموم بدنم درد میکنه...نمیتونم بیشتر از این نادیدهشون بگیرم...بذار بچه بدنیا بیاد و بعدش میتونیم از هم جدا بشیم!
...
جلوی در منتظر ایستاده بود تا کریس بیاد و از وقتی کریس رمز در رو زد و وارد شد شروع به فریاد زدن کرد.
- بدو بدو بدو بدو بدو
هر طرف که کریس میرفت،دنبالش میکرد و کنار گوشش فریاد میزد و درست وقتی کریس وارد اتاقش شد سرجاش متوقف شد.
+ اگه میخوای پسرمو ببینی بیا داخل...البته هیچ تضمینی نمیکنم که از سایزش نترسی!
با جدیت رو به لوهان گفت و لوهان همونطور که سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره سرش رو تکون داد و گفت:
- زمان برای آشنایی با پسرت نداریم،عجله کن و آماده شو
از زمانی که کریس رفته بود تا آماده بشه تا حالا که رو به روی لوهان ایستاده بود فقط پنج دقیقه میگذشت و حالا لوهان با اخم نگاهش میکرد.
- حتی کلاهت هم مثل من قرمزه
چشم غرهای به کریس رفت و کریس همونطور که شالگردن مشکی دور گردنش رو محکم میکرد جواب داد:
+ چیه؟ نکنه یه مرد سی و یک ساله نمیتونه مثل یه آقای بیست ساله لباس بپوشه؟
بدون توجه به لوهان سمت در راه افتاد و قبل از اینکه خارج بشه فریاد زد:
+ شام امشب با من،عجله کن
بین قفسهها راه میرفت و سعی میکرد با دقت به طرح روی ماگها دقت کنه،اینکه بیاد بیاره هر سی و پنج ماگ چه شکل و طرحی داشتن واقعا سخت و انتخاب ماگهایی که شبیه اونا نباشن سخت تر بود!
- الان که فکر میکنم پشیمونم کریس
لوهان همونطور که با ناامیدی ماگ توی دستش رو سرجاش برمیگردوند با جدیت ادامه داد:
- خریدن چندتا ماگ جدید برای اینکه ماگها پنجاه تا بشن و درنهایت شستن صدتا ماگ از توان من خارجه
کریس ماگی که لوهان سرجاش گذاشته بود برداشت و نگاهی به طرح گربه با پاپیون صورتیش انداخت.
+ میتونیم وقتی پیر و چروک شدیم یه کلکسیون خفن ازشون درست کنیم،به شستنشون میارزه!
ماگ توی قفسه رو که شبیه ماگ توی دستش بود برداشت و از لوهان دور شد.
- لعنت بهت
لوهان با کلافگی زمزمه کرد و دنبال کریس راه افتاد و وقتی کنارش ایستاد فروشندهی خانوم که سی ساله بنظر میرسید با لبخند چند ثانیه بهشون نگاه کرد و بعد از گرفتن کارت کریس با خندهی معذبی گفت:
_ ماگهای چاپیمون رو دیدین؟ میتونین عکس خودتون رو روشون چاپ کنین!
با اتمام جملهی زن کریس خندهای کرد و جواب داد:
+ درسته جذابم ولی بنظرم یکم خودستاییه که عکسمو روی ماگم چاپ کنم
_ اوه نه...منظورم عکس کاپلیتون بود،زوج بامزهای هستین
زن با خجالت گفت و لبخندش بزرگتر شد،کریس نگاهش رو به لوهانی که پوکر به زن خیره شده بود،داد و بدون اینکه به زن نگاه کنه جواب داد:
+ ما هیچ عکس دونفرهای نداریم!
...
- واقعا دلیلی نداشت توضیح بدی چرا عکس دونفره نداریم و اصلا هیچ دلیلی نداره عکس دونفره داشته باشیم!
لوهان همونطور که پشت میز رستوران سوشی مینشست غر زد و وقتی کریس با دوتا از انگشتاش لباش رو گرفت شروع به تکون دادن سرش کرد.
+ براش برنامه دارم،میتونیم بریم ساحل و از یه عکاس بخوایم ازمون عکس بگیره یا میتونیم اونجا چندتا سلفی بندازیم،اولین عکسمون باید خاص باشه
کریس به سرعت توضیح داد و با اتمام جملهش لبای لوهان رو رها کرد و لوهان بی هیچ حرفی بهش خیره شد.
+ خوشت نمیومد؟
لوهان نمیفهمید چرا کریس اینطور رفتار میکنه،فکر میکرد داره شوخی میکنه اما جدیت لحنش لوهان رو متعجب میکرد.
- واقعا نیازی نیست،ما که زوج نیستیم
+ اما همخونه و دوستیم!
کریس به سرعت جواب داد و به چشمای خستهی لوهان خیره شد،به خوبی میدونست فشار روحی از دست دادن برادرش،فشار کار و درس و فشار وانمود کردن به اینکه همه چیز خوبه چقدر برای پسر رو به روش سخته و کریس نمیتونست بیشتر از این غم نگاهش رو تحمل کنه،دوست داشت هرکاری بکنه تا دوباره برق نگاه این پسر برگرده و خودش هم دلیلش رو متوجه نمیشد،اون اصلا آدم مهربونی نبود اما کشش عجیبی که از اولین دیدار نسبت به لوهان داشت باعث شده بود تا به اینجا برسن و کریس نمیدونست اسم حسش رو چی بذاره،توی اینترنت راجب اینجور حسها شنیده بود،یعنی روی لوهان کراش داشت؟
+ آخرین پروندهم تموم شه میریم ججو
...
دومین روز توی دانشگاه به اندازهی روز اول گیج کننده و سخت بود،برای پیدا کردن کلاسهاش به مشکل خورده بود و وقتی پسری چینی سعی کرد با لبخند باهاش حرف بزنه نتونست متوجه حرفاش بشه و درنهایت با احترام گذاشتن و عذرخواهی ازش فاصله گرفت،زندگی توی چین و تلاش برای یادگیری زبانش انقدر سخت بود که باعث بغضش میشد و بکهیون مجبور میشد برای جلوگیری از جاری شدن اشکاش پلکاش رو محکم روی هم فشار بده.
زندگی بدون هیچ لبخند و شیرینیای میگذشت،لحظات سختش هرروز زخم تازهای بهش میدادن و تلاشش برای زندگی کردن بی فایده بنظر میرسید...اون نمیتونست مرز بین گذشته و حالش رو رها کنه!
آخرین ظرف رو هم سرجاش گذاشت و طبق معمول هرشب با گرفتن کاسهی سوپ گرم از صاحب کار بداخلاقش خداحافظی کرد.
تمام طول مسیر تا رسیدن به خونهش داشت به این فکر میکرد که باز هم مجبوره ویسهای استادهاش رو ترجمه کنه و همین هم خسته ترش میکرد،تا کی قرار بود اینطور ادامه بده؟
امید زیبا بود...تنها روزنهای که وجود داشت آینده بود،نه؟ اما چه تضمینی براش وجود داشت؟
تمام آرزوهاش برای آینده دستخوش تغییر شده بودن و دیگه هیچ درخششی نداشتن تا بکهیون رو به سمت خودشون جذب کنن!
وارد خونه شد و بعد از درآوردن پالتوش بدون اتلاف وقت پشت میزش نشست تا شروع به ترجمه کنه.
نمیدونست چند ساعت پشت میز نشسته بود اما وقتی سر از کتاب بلند کرد که هوا داشت روشن میشد،ویسهای استادهاش رو ترجمه کرده و چند صفحه چینی خونده بود و تمام مدت درد معدهش رو نادیده گرفته بود،بلند شد تا سوپش رو گرم کنه اما قبل از اینکه بتونه وارد آشپزخونهی کوچیکش بشه بستهی روی کمد توجهش رو جلب کرد،چرا یادش رفته بود؟
بسته رو برداشت و دوباره پشت میزش قرار گرفت،نفس عمیقی کشید و بعد از گذشت چند ثانیه بازش کرد.
چند خودکار رنگی،دفترهای فانتزی،استیک نوتهای قلبی شکل و دفترچهی آشنایی باعث بغضش شدن،چه اتفاقی افتاده بود؟
نامهی داخل بسته رو بیرون کشید و با باز کردنش و دیدن دست خط لوهان قطرهی اشکش روی گونهش لیز خورد.
- بیون بکهیون
"بیون بکهیون روزی رو بیاد میاری که بهم گفتی تبدیل به یه پارک شدی؟ من برات خوشحال بودم اما مادرم میگفت لیاقت من پارک شدن بود نه تو! اون زمان نه من،تو مادرم و نه تو...هیچکدوم نمیدونستیم برای پارک بودن چه چیزایی رو باید از دست داد،حتی حدس هم نمیزدیم که تاوان پارک بود انقدر سنگین باشه که همه چیز یک نفر رو بگیره!
بیون بکهیون پسر بچهی همسن من که چیزی از دنیا و آدماش نمیدونست ولی بخاطر ددیش هرروز تغییر میکرد و من میدیدم که با چه سرعتی عوض میشه اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم،نه؟ اون از داشتن توجه ددیش خوشحال بود و من فقط میتونستم کنارش بایستم و به چهرهی دردمندش لبخند بزنم.
وقتی دروغش راجب رابطهم با سهون رو شنیدم به همه چیز شک کردم،آدما زود عوض میشن و میتونن انقدر بیرحم بشن که به راحتی ترکت کنن و من اینکارو کردم...برادرمو رها کردم و صدای گریهش هنوز هم توی گوشام میپیچه.
سرنوشتِ غمگین رهامون نکرد و تو حتی نتونستی یه خداحافظی کامل باهام داشته باشی،شرط میبندم هنوزم کلی حرف برای زدن بهم داری بیون بک.
راستی بک من دفترچهمو نگه داشتم،توی اون تک تک روزای باهم بودنمونو نوشتم و میدونم بیرحمانهست اما برات فرستادمش،میتونم امیدوار باشم یکروزی میای و بهم پسش میدی نه؟ اونموقع دوباره اولین باری که همدیگه رو دیدیم مینویسم و آخرش یه لبخند میذارم چون میدونم بک،برادر قوی من قراره خوشحال باشه و امیدوارم اون روز منو ببخشه و بذاره بازم کنارش باشم.
درستو میخونی بک؟ بیا توی دادگاه همدیگه رو ببینیم و سر پروندههای مختلف با هم بحث کنیم و مطمئنم اونموقع هم همینقدر روی اعصابی و منو تسلیم خودت میکنی!
روزای سخت مثل یه درد گذران و روزای خوب تا عمق وجودمون نفوذ میکنن،بیا اینطور باورش کنیم بک!
With Love...Lu"
نامهی کوتاهی رو که پر از حسهای مختلف بود روی میز گذاشت و سعی کرد نفس بکشه اما انگار هیچ اکسیژنی نبود،اشکاش به سرعت جاری میشدن و بکهیون دردمندتر از همیشه بنظر میرسید.
- متاسفم لو...روزای خوب به کوتاهی گم شدن قطرات بارون بین دونههای برفن و روزای سخت تا عمق وجودمون نفوذ میکنن و به راحتی و در سکوت میکشنمون
بدون توجه به هوای سرد و فقط با سوییشرت نازکش از خونه بیرون زد و شروع به دوئیدن کرد،نمیدونست کجا داره میره و نمیدونست باید چیکار بکنه تا درد قلبش تموم بشه!
دونههای بزرگ و کوچیک برف به صورتش میخوردن و سرمای هوا باعث درد پاهاش شده بود ولی بکهیون اهمیتی نمیداد،به محض رسیدن به برج بزرگ بدون توجه به اینکه کجاست وارد شد و طولی نکشید تا سوار آسانسور بشه و دکمهی طبقهی آخر رو فشار بده.
بدون معطلی وارد پشت بوم شد،جلو رفت و نگاهی از بالا به پایین انداخت،ارتفاعش حتی از ارتفاع برجی که داخلش زندگی میکرد هم بیشتر بود و همین هم باعث لبخند بکهیون شد.
پاش رو روی برف لبهی پشت بوم گذاشت و بالا رفت،این تصمیم یکدفعهای و احمقانهای نبود،روزها بود که بهش فکر میکرد و بد نمیشد اگه آخرین لحظات زندگیش رو بین زمین و هوا معلق میگذروند!
- گفته بودم اگه منو نخوای زندگی نمیکنم ددی،یادت میاد؟
همونطور که به رو به روش خیره شده بود گفت و ادامه داد:
- منو نخواسته بودی اما من به زندگیم ادامه دادم،یعنی همهی بچههایی که مثل من زندگی کردن هم همینطورن؟ مطمئنم خیلی از اونا حتی آغوشهایی مثل آغوش تو بعد از رابطههای اجباریشون نداشتن...یعنی اونا هم مثل من سعی کردن قوی باشن؟
نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به پایین داد.
- دادن تمام توجهت به یک نفر و بعد مثل یه آشغال کنار گذاشتنش برای بچههایی مثل من اصلا آسون نیست ددی...ما همه چیزمونو بهتون دادیم و جای همه چیز فقط درد گرفتیم،زخمای روح و بدنمون انقدر عمیق بودن که خونریزیشون برامون عادی شد و دیگه رنگ خون ترسناک بنظر نمیرسید،دیگه هیچ چیز توی این دنیا ترسناک نبود!
پای راستش رو بالا برد و لبخندی زد،چشماش رو بست و سعی کرد چهرهی مادرش،چانیول،لوهان و سهون رو بیاد بیاره.
- دیگه نمیخوام زندگی کنم ددی