پشت میز کوچیک کافه نشسته بود و به دونههای برفی که زمین رو سفید میکردن،نگاه میکرد که با صدای پسر پشت کانتر نگاهش رو برگردوند و به پسر خیره شد،این فصل سردِ برفی به لطف پسری که به تازگی وارد خونه و زندگیش شده بود حالا تبدیل به گرم ترین زمستون زندگیش شده بود.
- قهوهت آمادهست کریس
قهوهی کریس رو روی میز گذاشت و به سرعت ازش دور شد تا قبل از باز شدن کافه و اومدن مشتریها کارای لازم رو انجام بده و کریس باز هم بهش خیره شد،فکرش رو هم نمیکرد یک روز پسر نوزده سالهای که اولین بار خودش رو لوهان بیست ساله معرفی کرده بود باهاش همخونه بشه و کاری کنه تا از فضای تنهاییش فاصله بگیره.
سخت بود که از این فاصله چهرهی لوهان رو بررسی کنه اما موهای قهوهایِ همرنگ چشماش که روی پیشونیش پراکنده شده بودن باعث لبخندش میشدن،این پسر معنای واقعی کلمهی قدرت بود،بعد از گذشت روزهای سختش و از دست دادن برادرش حالا پف چشماش که نشون میدادن کل شب گریه کرده از زیباییش کم نمیکرد و کریس نمیتونست نسبت بهش بی اهمیت باشه و احساسات تازهش رو نادیده بگیره چون اون احساسات زیادی شبیه زندگی بودن!
بعد از نوشیدن قهوهش سمت پیشخوان قدم برداشت و چند ثانیهی بعد بود که رو به روی لوهان ایستاده و به چشماش خیره شده بود.
- بابت قهوه ممنون آقای بیست ساله
کریس به آرومی گفت و لوهان به سردی جواب داد:
+ خواهش میکنم دادستان وو
چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا جفتشون به خنده بیوفتن و کریس همونطور که کارتش رو سمت لوهان میگرفت گفت:
- البته شکرش کم بود...رمز هم که بلدی
لوهان همونطور که شونه و لباش رو آویزون میکرد رمز رو زد و گفت:
+ بازم؟ باور کن من تمام تلاشمو کرده بودم
کریس همونطور که از دیدن چهرهی لوهان که شبیه بچهها شده بود،لذت میبرد جواب داد:
- از دفعهی قبل بهتر بود،ناامید نشو آقای بیست ساله
لوهان کارت رو سمت کریس گرفت و لبخندی زد و طولی نکشید تا کریس کافه رو ترک کنه و فقط عطر سردش توی کافه و جملهای که بیان کرده بود توی قلبش،باقی بمونه،"مواظب خودت باش" تنها سه کلمه بود اما ارزشش از آغوشهای دروغی که از سهون دریافت میکرد خیلی بیشتر بود و لوهان از کریس ممنون بود چون تا به حال چنین جملهای رو از کسی نشنیده بود!
- تو هم همینطور
زیرلب زمزمه کرد و فقط گذشتن چند دقیقه کافی بود تا اینبار سهونی رو ببینه که وارد کافه میشه،باز هم قلب احمقش به تپش افتاده بود و لوهان نمیدونست چطور باید جلوش رو بگیره،چهرهی غمگین و چشمای خالیش درست مثل کت و اور کتی که پوشیده بود تاریک بنظر میرسیدن و لوهان با اینکه بارها برای این آدم تلاش کرده و به نتیجه نرسیده بود دوست داشت راهی پیدا کنه تا برق چشماش رو برگردونه اما از طرفی هم میدونست تنها یک نفر این توانایی رو داشت...غم انگیر بود که اون شخص دیگه حضور نداشت و بنظر میرسید هیچ راهی برای برگشت سهون به زندگی وجود نداره!
- هی
همونطور که ظرف بستنی شکلاتی رو روی میز میذاشت کنار سهون نشست و برای چند لحظه رد نگاهش رو دنبال کرد و به تصویر دو پسری که از موتور پیاده میشدن خیره شد،پسر کوچیکتر با اخم کلاه کاسکتش رو درآورد و سمت پسر قدبلندتر گرفت و طولی نکشید تا با قدمای بلند و محکم از پسر بلندتر فاصله بگیره.
+ اینکه همه چیز منو یادش میندازه ناراحت کنندهست
سهون همونطور که لبخند میزد گفت و اینبار نگاهش رو سمت لوهان برگردوند و گفت:
+ میتونستی توی تابستون بستنیهارو جبران کنی،میخوای مریض بشم؟
لوهان بی توجه به سوال سهون بستهای رو که آماده کرده بود جلو کشید و گفت:
- تو میدونی کجاست درسته؟ این بسته رو بهش بده
به آرومی گفت و لبخند کمرنگ سهون از بین رفت،نزدیکای صبح که لوهان بهش زنگ زده و گفته بود باید همدیگه رو ببینن باید میفهمید قراره چه چیزی ازش بخواد و حالا که خواستهش رو بیان کرده بود دودل شده بود که خودش باید بسته رو به بکهیون بده یا به افرادش بسپاره.
- بستنیت آب شد
لوهان به آرومی گفت و سهون کمی از بستنی شکلاتی رو توی دهنش گذاشت و طولی نکشید تا با آب شدن بستنی توی دهنش بغض کنه.
"عجیب نیست که لحظات خوبمون به سرعت آب شدن همین بستنی از بین میرن؟ عجیب نیست که جوری محو میشن که انگار وجود نداشتن و حتی طعم خوبشون هم باقی نمیمونه؟ پس چرا غم از بین رفتن اون خاطراتِ ناواضح همیشه قلبمون رو اذیت میکنه؟"
+ بالاخره بیست و هفت بار شد
بغضش رو قورت داد و با لبخند مصنوعی گفت و لوهان با دیدن تلاشش برای کنترل احساساتش نفس عمیقی کشید،هنوز هم دیدن ناراحتی پسر جلوش و ناتوانیش توی بهتر کردنش حالش رو بد میکرد.
- پس باید بیست و هفت بار دیگه هم همدیگه رو ببینیم
سهون خندهای کرد،سرش رو تکون داد و سوال لوهان باعث شد به سرعت لبخندش از بین بره.
- خیلی وقته دانشگاه نیومدی سهون،میخوای چیکار کنی؟
پاکت سیگار گرون قیمتش رو از جیب اور کتش بیرون آورد و سیگاری برداشت،با فندک چوبیش روشنش کرد،بلند شد و همونطور که پاکت رو برمیداشت نگاه بی حسش رو به لوهان داد و جواب داد:
+ دلم میخواد بمیرم لوهان اما حتی مرگ هم پسم میزنه
نگاهش رو از لوهان گرفت و بدون هیچ حرفی کافه رو ترک کرد.
دونههای برف روی موها و کتش مینشستن و سهون بی توجه به اینکه کجا داره میره سیگار میکشید و به سختی قدم برمیداشت.
کابوس مرگ پدرش شبی نبود که رهاش کنه و غمِ عمیقی که قلبش رو سنگین میکرد نفسش رو میگرفت و سهون گیج تر از همیشه بود،چرا همه چیز حل نشدنی بنظر میرسید؟
نمیدونست چند دقیقه راه رفته بود و کی به اینجا رسیده بود اما حالا رو به روی برجی ایستاده بود که زمانی اون رو خونهی بکهیون میدونست و از اینکه بکهیون توی اون خونه چه چیزهایی رو تحمل میکنه بی خبر بود،به سختی تونست پنجرهی خونهش رو پیدا کنه و برای چند دقیقه بهش خیره شد.
"باید خوشحال باشم که دیگه اونجا نیستی؟ دیگه پارک چانیولی نیست که باعث دردت بشه،اولینهات رو ازت گرفت و هیچکس نتونست غم نگاهت رو بخونه و تو تنها درد کشیدی و درنهایت همه چیز رو رها کردی اما پارک بکهیون...مطمئنم جای خالیت حتی پارک چانیول رو هم از بین میبره...تو فراموش نشدنی بودی"
...
با صدای پارس تان از خواب پرید و همونطور که انگشتاش رو پشت پلکای خیسش میکشید گفت:
- ساعت چنده؟
بدن خشک شدهش رو تکون داد و از روی کاناپه بلند شد،سمت سرویس بهداشتی رفت و وقتی نگاهش روی تصویر خودش توی آینه افتاد نفس عمیقی کشید،مژهها و صورتش خیس بودن و این نشون میداد باز هم توی خواب گریه کرده!
وقتی از سرویس بهداشتی خارج میشد دوست داشت بکهیونی رو ببینه که با سینی قهوه سمت اتاقشون میره اما حالا حتی عطر قهوههارو هم فراموش کرده بود!
بدون نگاه بیشتری به خونه،همونطور که تان رو بغل کرده بود از خونهی بکهیون خارج شد و طولی نکشید تا وارد خونهشون بشه و نارا به سرعت جلوش قرار بگیره.
+ صبح بخیر
- صبحت بخیر نارا
تان رو به نارا داد و سمت اتاقشون قدم برداشت و درست زمانی که کراوات آبی رنگ رو از روی میز برداشت نارا وارد اتاق شد و گفت:
+ بذار من برات ببندم
بدون حرفی منتظر نارا ایستاد و وقتی نارا جلوش ایستاد سعی نکرد موهاش رو ببوسه و عطرش رو عمیق نفس بکشه،کارهای کوچیک و مخصوصی که با کوچولوش انجام میداد حس زندگی بهش میدادن و چانیول حالا از انجامشون با شخص دیگهای متنفر بود!
کراواتش رو بست و سعی کرد خودش رو بالا بکشه و بعد از مدت زمان زیادی که گذشته بود لبای همسرش رو ببوسه و حتی فکرش رو هم نمیکرد پس زده بشه!
- نارا باید برم دیرم شده
چانیول با لحن سردی گفت و کنترل بغضش از همیشه سخت تر شد،تا کی باید پس زده میشد؟
تا کی باید احساسات و نیازش نادیده گرفته میشدن؟
اون هیچکاری نکرده بود،این رو مطمئن بود پس چرا آدما انقدر بد باهاش رفتار میکردن؟
بغضش رو قورت داد و نگاهش رو به نگاه سرد چانیول دوخت،دستش رو جلو برد و به دست چانیول چنگ زد و وقتی دست چانیول رو روی شکمش گذاشت فریاد زد:
+ چرا بهش توجه نمیکنی؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار نسبتی باهاش نداری؟ بکهیونی که حتی از خونت نبود رفته و تو هیچ توجهی به موجودی که از خون خودته نداری،میخوای اونم مثل بکهیون بره؟
اجازه داد بغضش شکسته بشه و همونطور که اشک میریخت ادامه داد:
+ تو عاشقم نیستی چانیول،حتی دوستم هم نداری و ما داریم بدون هیچ حسی زندگی سردمون رو ادامه میدیم اما خواهش میکنم نذار از الان این بچه متوجهش بشه
چانیول نفس عمیقی کشید،دست نارا رو پس زد و برای جلوگیری از جلو اومدن نارا هلش داد و حتی فکرش رو هم نمیکرد نارا تعادلش رو از دست بده و بیوفته،سرش به گوشهی تخت برخورد کنه و خون کمی که از سرش جاری میشد باعث بیهوشیش بشه،چانیول داشت با زندگیش و آدماش چیکار میکرد؟
با ترس و نگرانی جلو رفت و برای چند لحظه به چهرهی نارا خیره شد و طولی نکشید تا دستش رو زیر پاهاش بذاره و نارارو توی بغلش بگیره و سمت در قدم برداره.
از زمانیکه سوار ماشین بشه،تا زمانی که پشت در اتاقی که نارا داخلش بود بایسته حتی متوجه نشد زمان چطور گذشت،تمام فکرش سلامتی نارا و بچهی داخل شکمش بود،نمیخواست باز هم حماقتش زندگی آدمای دیگه رو بهم بریزه و به خطر بندازه.
- حال همسرم چطوره آقای دکتر؟
وقتی دکتر از اتاق مخصوص بیرون اومد با نگرانی پرسید و جواب دکتر باعث شد نفس عمیقی بکشه.
+ سرشون فقط چندتا بخیه لازم داشت و الان حالشون خوبه،جای نگرانی نیست
- بچه...
نمیدونست چرا برای گفتن اینکه اون بچه،بچهی خودشه مردد بود،نمیفهمید چرا داره اینطور رفتار میکنه،باز هم میخواست به یه بچه آسیب بزنه؟ قطعا نه!
- بچهم چطور؟
+ هنوز مشخص نیست
دکتر به سرعت جواب داد و طولی نکشید تا از جلوی چشماش محو بشه و چانیول رو با دنیایی از پشیمونی تنها بذاره،فقط چند دقیقه از زمانیکه برای اولین بار لمسش کرده بود گذشته بود و حالا مشخص نبود باز هم بتونه لمسش کنه یا نه و حتی مشخص نبود میتونست چهرهش رو ببینه یا نه،یعنی اون بچه شبیه کدومشون بود؟ ممکن بود هیچوقت این رو نفهمه؟
+ چانیول؟ اینجا چخبره؟
با صدای مادرش نگاهش رو بهش داد و تا زمانیکه مادرش جلوش قرار بگیره و با نگرانی بهش خیره بشه ساکت موند.
+ چیشده چانیول؟ نارا حالش خوبه؟ بچه چطور؟
- نارا خوبه و حال بچه مشخص نیست
به آرومی جواب داد و دیدن اشک مادرش باعث تعجبش شد.
+ ما به تازگی بکهیون رو از دست دادیم چانیول
خانوم پارک دستای چانیول رو توی دستاش گرفت و ادامه داد:
+ خواهش میکنم چانیول...از خانوادهت مراقبت کن
مقابل لحن ملتمس مادرش جوابی نداشت،اون هیچوقت اهمیتی به نارا نداده بود،احساساتش رو ندیده و نشنیده بود و نارا به راحتی و بعد از چند ماه متوجه شده بود که هیچ حسی بهش نداره و چانیول هیچوقت تلاشهاش برای زندگیشون رو ندیده و حتی ممکن بود باعث آسیب دیدنش بشه و بچهشون...موجود بی گناهی که بدون عشق و توجه پدرش رشد کرده بود حالا ممکن بود بدون دیدن این دنیا از بین بره و چانیول باز هم ثابت کرده بود چطور آدمیه!
...
وارد دفتر مدیریت دانشگاه شد و برگههای انتقال و مشخصاتش رو روی میز گذاشت و خداروشکر میکرد مسئول ثبت نام میتونه انگلیسی صحبت کنه و مجبور نیست برای ثبت نام به گریه بیوفته.
با لبخند از دفتر مدیریت خارج شد و طولی نکشید تا لبخندش از بین بره،نمیتونست نوشتههای روی برگه رو بخونه تا کلاسش رو که آخرین کلاس امروزش بود رو پیدا کنه و از طرفی نگاههای ناخوشایندی که روش بودن مانع از این میشدن که بخواد با کسی ارتباط برقرار کنه تا شاید بتونه ازشون کمک بگیره.
حقیقت همین بود...پارک بکهیونِ بدون پارک چانیول و برادراش هیچ اعتماد بنفسی نداشت،مردی که تا حد پرستیدن اون رو بالا برده بود خیلی وقت بود که مثل آشغال کنارش گذاشته بود و حس کثیفِ بی ارزش بودن باعث نفرتش از خودش میشد و بکهیون میتونست اینکه چقدر شبیه بکهیونِ اوایلِ خروج از زندان شده رو حس کنه،با این تفاوت که حالا گذشته و عشقی فراموش نشدنی داشت.
بعد از چند دقیقهی طولانی به سختی نوشتهی روی در کلاس رو با نوشتهی روی برگه تطبیق داد و بعد از چند ضربه به در وارد کلاس شد و بعد از نشون دادن مدارکش به استاد میانسال بالاخره تونست روی آخرین صندلی کلاس بشینه.
روی آخرین صندلی نشسته بود اما حس میکرد تموم نگاهها روش زوم شدن و کنترل بغضش سخت تر شده بود،اون حتی نتونسته بود لبخند بزنه و خودش رو معرفی کنه،اون حتی نمیتونست صحبتهای استادش رو به درستی بفهمه و هیچکس نبود که کمکش کنه،دیگه حتی لوهانی کنارش نبود که تند تند براش جزوه بنویسه و غر بزنه که چرا کل شب رو نخوابیده و سر کلاس خوابش برده.
با تموم شدن کلاس کولهش رو برداشت و بی توجه به حرفایی که راجبش زده میشد و حتی معناشون رو درست نمیفهمید به قدماش سرعت داد تا از اون فضای جهنمی خارج بشه و نفس بکشه،بودن کنار آدمایی که نه شبیهت بودن و نه حتی مثل تو حرف میزدن شبیه غرق شدن بنظر میرسید،مهم نبود این اختلاف راجب زبان بود یا متوجه نشدن منظورت درهرصورت این یک نوع مرگ بود!
- پارک بکهیون صبر کن
وقتی صدایی به کرهای مخاطب قرارش داد با تعجب سرجاش ایستاد و طولی نکشید تا صاحب صدا که دختری چینی بود رو به روش قرار بگیره.
- شناسنامهتو جا گذاشتی
دختر شناسنامهش رو سمتش گرفت و بکهیون برای چند لحظه به دستای دختر خیره شد،برای جلو بردن دستش و گرفتن شناسنامهش مردد بود،نمیخواست دختر ترک و زخمای دست و انگشتاش رو ببینه،از اینکه ببینه توی این سن چقدر زخم و درد داره خجالت میکشید و نمیخواست مورد تمسخر قرار بگیره.
نفس عمیقی کشید و به سرعت دستش رو جلو برد و شناسنامه رو از دختر گرفت،سرش رو خم کرد،احترام گذاشت و طولی نکشید تا شروع به دوئیدن کنه و وقتی از دانشگاه خارج شد اجازه داد اشکاش جاری بشن و روی جلد شناسنامهی توی دستش بشینن،روزی رو که برای گرفتن عکس شناسنامهش به آرایشگاه و عکاسی رفته بودن به خوبی به یاد داشت و شبی که به یک پارک تبدیل شده بود فراموش نشدنی بنظر میرسید.
"دنیای تاریکِ بدون ددی از همیشه ترسناک تره و من هرلحظه بیشتر ازش میترسم،آدما هیچ رحمی ندارن و خوب نگاهم نمیکنن،انگار که بدون ددی هیچی نباشم فقط مثل یک روح بین آدما زندگی میکنم و قلبم بدون هیچ صدایی دوباره و دوباره میشکنه...شاید باید میدونستم همهی آدما مثل تو هستن ددی!"
...
پشت پنجرهی دفترش ایستاده بود و به شهر زیر پاش نگاه میکرد و زمانی رو به یاد میاورد که بکهیون روی پاهاش نشسته بود و میگفت که برای ددیش مفیده،بکهیون همه جا حضور داشت و چانیول نمیفهمید چرا یه پسر بچه باید تموم افکار،خاطرات و زندگیش رو تحت تاثیر قرار بده و حتی نمیفهمید چرا "عشق" باید انقدر عجیب باشه.
همیشه وقتی از عشق میشنید فقط پوزخند میزد و با خودش میگفت امکان نداره همچین چیزی وجود داشته باشه و حالا جوری توش غرق شده بود که حتی از خفگیش هم لذت میبرد...یعنی عشق برای همه در عین شیرینی دردناک بود؟ یعنی قرار بود همیشه همینقدر پررنگ باقی بمونه؟
"بیون بکهیون...با خودخواهی نذاشتم روزای نوجوونیت رو مثل همسن و سالات بگذرونی،کاری کردم تنها چیزی که میخوای توجه ددیت باشه و خودمم عاشق این بودم که زیرم ببینمت اما بهت تبریک میگم...خوب بلد بودی چطور کاری کنی تا داشتنت زیرم کمترین اهمیتی برام نداشته باشه و اینکه کنارم ببینمت تبدیل به بزرگترین حسرت زندگیم بشه...من خودخواه بودم اما خواهش میکنم بذار اون بچه به خوبی زندگی کنه...اون هیچ گناهی نداره...درست مثل خودت"
...
دستای دردناک و زخمیش رو روی گوشههای پیشبندش کشید تا خشکشون کنه و از درد ترکهای دستاش اخم کرد،شستن ظرفها بدون دستکش با آب سرد اصلا راحت نبود و بکهیون حتی برای وقتی که از رستوران خارج میشد و زیر برف راه میرفت دستکش گرم نداشت تا سرمای هوا دردش رو بیشتر نکنه.
حقوق امروزش رو همراه کاسهی سوپ گرم از صاحب رستوران گرفت و از آشپزخونه خارج شد،هنوز چند قدم برنداشته بود که یکدفعه متوجه آدمایی که پشت میزهای بزرگ و کوچیک نشسته بودن،شد.
همه خوشحال بنظر میرسیدن و انگار که دردی توی دلهاشون وجود نداشته باشه میخندیدن و بکهیون نمیخواست اعتراف کنه اما حسادت میکرد،چطور میتونست احساساتش رو پس بزنه وقتی هنوز هم حسرت خاطراتش رو میخورد؟
...
چراغ بد رنگ کوچه شکسته بود و بکهیون همونطور که نور پنجرههای خونههای کوچه رو دنبال میکرد،قدم برمیداشت.
وقتی به خونهش نزدیک میشد دیدن سایهی کسی باعث تعجبش شد،بخاطر تاریکی کوچه حتی نمیتونست حدس بزنه مرد قدبلندی که جلوی در خونهش ایستاده کیه،با ترس سرجاش متوقف شد و سعی کرد نفس بکشه،نمیتونست درست فکر کنه و احتمالاتی که به ذهنش میرسیدن باعث وحشتش میشدن.
یعنی چانیول پیداش کرده بود؟