Hey Little,You Got Me Fucked...

By WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... More

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 16☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 20☕️

11.2K 1.5K 1K
By WhiteNoise_61

دونه‌های برف به آرومی روی پالتوی مشکیش مینشستن و بکهیون بیشتر از هر زمان دیگه‌ای احساس پوچی میکرد،داشت گذشته‌ش رو همراه مردی که عاشقانه میپرستید توی طبقه‌ی آخر اون برج جا میذاشت و برای همیشه سمت آینده‌ی نامعلومش میرفت.
پشت سر گذاشتنِ گذشته و آدمایی که یک روز زندگیت بودن اصلا آسون نیست اما زندگی همینه،گاهی باید همه چیز رو رها کرد تا روحت رو حفظ کنی وگرنه مجبوری اجازه بدی اون هم مثل قلبت به اعماق سقوط کنه و اون وقته که تاریکی تسخیرت میکنه و هرچقدر دست و پا بزنی کسی نمیتونه نجاتت بده.
بکهیون امروز میرفت تا روحش رو حفظ کنه،خاطراتش از بین نمیرفتن اما آرزو میکرد با دور شدن از این خونه و شهر،کمرنگ بشن،تیکه‌های شکسته‌ی قلبش رو توی اون خونه رها میکرد و مثل دونه‌های برف ناپدید میشد.
ظالمانه بود اما میدونست گرمای دستایی که دیشب دور بدنش حلقه شده بودن به سرعت سرد میشد،صدای نفس‌هایی که زیر گوشش حس کرده بود،از یاد میبرد و چهره‌ی اولین عشقش تا همیشه پشت پلک‌هاش باقی میموند.
با رسیدن به ماشین مشکی ایستاد و به سرعت مردی که از ماشین پیاده میشد سمتش اومد،در رو براش باز کرد و چمدونش رو ازش گرفت،بکهیون دوباره به عقب برگشت و نگاهی به ساختمون انداخت و سعی کرد پنجره‌ای که همیشه سرش رو بهش تکیه میداد و شهر رو تماشا میکرد،پیدا کنه و درنهایت با پیدا کردنش لبخند کمرنگی روی لباش نشست و نفس عمیقش توی سرمای هوا بخار شد.

"به خونه‌ی جدیدت خوش اومدی بیون بکهیون"

هنوز هم اون لحن و اون احساسات پیچیده رو خوب به یاد داشت اما فایده‌ش چی بود؟ بکهیون میرفت و چانیول حتی نمیفهمید!
+ بک
با صدای سهون برگشت و به دستش که به سمتش دراز شده بود خیره شد،دستش رو توی دست سهون گذاشت و سوار شد،بی حس به نگاه خوشحال سهون چشم دوخت و طولی نکشید تا سرش رو برگردونه و نگاهش رو ازش بگیره،هیچ چیز نمیتونست این حس خلا رو از وجودش پاک کنه حتی صحبت‌های سهون از آینده‌شون!
با حرکت کردن ماشین،شیشه رو پایین داد و همونطور که اجازه میداد باد سرد همراه دونه‌های برف به صورتش بخوره،برای آخرین بار نگاهش رو به ساختمون داد و زیر لب زمزمه کرد:
"خداحافظ ددی"

"ددی...توی خونه‌ی جدیدی که ازش حرف میزدی زمان‌های خوب و بد زیادی داشتم،شبای زیادی که بخاطر دلتنگی تا صبح بهت میچسبیدم،شبایی که نفسای گرمت با صدام که اسمت رو فریاد میزدم،هماهنگ میشد و روزهایی که لبخند زدن بهت سخت ترین کار دنیا میشد،شب و روزایی که بدون تو توی اون خونه میمردم و بعدش طوری رفتار میکردم که انگار باهاش کنار اومدم...همه‌شون گذشتن و حالا من اینجام...خونه‌م رو ترک کردم و میذارم همه چیز از بین بره...تو منو از دست دادی و من قلب و زندگیم رو...ناعادلانه بود اما ازش پشیمون نیستم...طعم داشتنت بهترین چیزی بود که توی زندگیم چشیدم و نگاه‌های شیفته‌ت که روم مینشستن "باارزش" بودن رو بهم یاد میدادن...من کنارت بزرگ شدم انقدر بزرگ که یادت رفت هنوزم همون بکهیونی هستم که با بی توجهیت بغض میکرد و حالا امیدوارم که بکهیونی رو همیشه توی ذهنت نگه داری حتی اگه به تاریک ترین نقطه‌ی گذشته‌ت تبدیل بشه"
...
با عجله از خونه بیرون رفت و سمت آسانسور دوئید،تا زمانی که پیاده بشه آرزو میکرد دیر نرسه اما وقتی از ساختمون خارج شد و دونه‌های برف با بیرحمی به صورتش برخورد کردن و سکوت اطراف توی گوشاش سوت کشید فهمید که باز هم مثل همیشه دیر کرده.
لباس نازک سفید رنگش برای هوای برفی مناسب نبود اما چانیول اهمیتی نمیداد،هیچ چیز مهمتر از برگردوندن بکهیون نبود اما خبر نداشت درست زمانی که از ساختمون خارج میشد،ماشین حرکت کرده بود و بکهیون برای همیشه ترکش کرده بود
- بکهیون...لطفا...
همونطور که نفس نفس میزد زمزمه کرد اما بکهیون هیچ جا نبود و این حقیقت بیش از حد تحملش دردناک بود!
بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره تکون خورد و با شونه‌های افتاده قدم برداشت و طولی نکشید درحالیکه بغضش رو پس میزد رمز رو بزنه و وارد خونه‌ای بشه که بکهیون بیرحمانه براش باقی گذاشته بود.
با قدمای نامنظم سمت اتاق رفت،به جوراب‌های قرمز با طرح‌های کریسمسی رسید و روی زمین نشست،با دستای لرزون نامه و عکسی که بیرون آورده بود برداشت و اول نگاهی به عکس سونوگرافی انداخت،نارا باردار بود و احتمالا بکهیون تنها کسی بود که این رو میدونست،قلب کوچیکش چطور این راز رو تحمل کرده بود؟
بغضش رو قورت داد و عکس رو روی زمین گذاشت،نامه رو باز کرد و طولی نکشید تا با دیدن دوباره‌ی جمله‌ی اول اشکاش جاری بشن.

"میبینیش ددی؟ کوچولویی از وجود تو...
هنوز انقدر کوچیکه که حتی مشخص نیست دختره یا پسر اما چه فرقی داره؟ اون میشه همه‌ی زندگیت!
ولی بذار قبل از همه چیز از پسر بچه‌ای بگم که توی یه روز تابستونی به خونه‌ت اومد،تو بهش هویت دادی،گفتی ددی صدات کنه و انقدر برای پسری که توی زندگیش توجهی دریافت نکرده بود،خیره کننده و قدرتمند بودی که به سرعت قلبش رو بهت بده و حتی وقتی با بیرحمی دورش انداختی بازم کنارت بمونه و بهت لبخند بزنه.
اون پسر بچه عاشقت بود و تو بدون اینکه به قلبش اهمیت بدی دستای اون زن رو گرفتی...تو دروغگوی خوبی بود اما چشمات هیچوقت بهم خیانت نکردن پارک چانیول...بارها بهم گفتن که عاشقمی و حالا که به زندگیم نگاه میکنم هیچ پشیمونی‌ای ندارم...عاشقت بودم و تو با نگاهت بهم عشق میدادی و این برای قلب کوچیکم‌ کافی بود...
با اینکه هیچوقت نفهمیدم چرا ترکم کردی اما سرزنشت نمیکنم چون حالا دیگه همه‌شون گذشتن و تو داری پدر میشی،اینکه صبحِ شبی که برای آخرین بار دوباره داشتنت رو چشیدم این خبر رو بهت میدم مثل جهنم درد داره و حالا که دارم این کلمات رو مینویسم نمیتونم ضربان دردناک قلبمو نادیده بگیرم بااینحال نمیتونم با تصور بچه‌ای که چشما و لبخنداش شبیه توئه،لبخند نزنم.
حالا دیگه تو خانواده‌ی خودتو داری،خانواده‌ای که توش جایی برای بیون بکهیون نیست و قلب کوچیکم هم تحمل نداره ببینه توی تاریک ترین قسمت زندگیت دور انداخته و محو میشم "

کلمات هر لحظه تلخ تر میشدن و سنگینی‌ای که روی قفسه‌ی سینه‌ش حس میکرد نفس کشیدن رو به کاری زجرآور تبدیل کرده بود،انگار توی این اتاق خالی هیچ اکسیژنی وجود نداشت و چانیول بی توجه به اشکایی که به سرعت گونه‌هاش رو خیس میکردن شروع به بلند خوندن ادامه‌ی نامه کرد.

"کی فکرشو میکرد سرنوشت ما اینطور رقم بخوره؟ من و تو برای هم فقط اشک بودیم ددی.
این عشق،خاطراتت و حتی اسمت رو دور میریزیم و درست مثل یه رویا ناپدید میشم
تو منو توی هر دونه‌ی برف،تک تک روزای کریسمس و هر فنجون قهوه حس میکنی،توی لبخندهای کوچولوت دنبالم‌ میگردی و هربار که صدات میکنه آرزو میکنی وقتی صورتت رو برمیگردونی منو ببینی،منو توی تک تک ثانیه‌های زندگیت حس میکنی،هر لحظه میسوزی و خوشحالم که نیستم تا سوختنت رو تماشا کنم چون میدونم هنوز انقدر احمق هستم که با دیدن عذاب کشیدنت بغض کنم و وقتی شونه‌های افتاده‌ت رو دیدم محکم بغلت کنم.
این انتقام منه پارک چانیول...ازت دست میکشم و رهات میکنم...هرگز اثری از من توی این دنیا پیدا نمیکنی،عطرم کم کم از روی این نامه میپره و این خونه‌ی خالی و سرد نبودنم و اینکه یک تیکه‌ی بزرگ از روحت رو از دست دادی بهت ثابت میکنه.
بیون و پارک بکهیون رو پاک میکنم و بکهیون جدیدِ بدون عشق و ددیش قطعا بهتر زندگی میکنه.
مطمئنم که هیچکس نمیتونه جای خالی منو پر کنه و این قدرت منه...قدرتی که خاکسترت میکنه،طوریکه آرزو میکردی کاش هیچوقت جلوی زندان دستت رو به سمت کوچولوی زندانی دراز نمیکردی،هیچوقت بهش نمیگفتی "منم دلم برات تنگ شده" و هیچوقت نگاهت فریاد نمیزد "عاشقتم کوچولوی من"
تو قبل از عشق،ترک کردن رو بهم یاد دادی و با تمام وجودم دردش رو حس کردم پس فقط ترکت میکنم و این درد،تنها یادگاری‌ای میشه که برات میذارم..."

With love...little

نامه از دستش رها شد و قطرات اشکش تمام صورتش رو خیس کردن،شونه‌هاش مثل صداش میلرزیدن و فریادهاش برای بروز دردی که تحمل میکرد کافی نبودن...رفته بود...عشق کوچولوی لعنتیش ترکش کرده بود و حالا حتی از اینکه هنوز نفس میکشید متنفر بود.
چطور؟ دقیقا چطور باید بدون حضور بکهیون توی زندگیش دووم میارد؟

"کوچولوی من...اون مثل آرامش آغوشی بود که هرگز از کسی نخواستم...مثل عشقی که فکر میکردم حتی اگه شیرین باشه هم ازش میگذرم...وجودم تشنه‌ی اون عشقِ مست کننده بود و حتی نداشتنش هم نمیتونه اون شیرینی رو از بین ببره...ما فراموش نشدنی بودیم"
...
پنج دقیقه زمانی بود که جلوی فرودگاه توی ماشین منتظر نشسته بودن تا وکیل بکهیون برسه و وقتی بالاخره در باز شد و وکیل کیم جلوش نشست،لبخند خسته‌ای به لحنش زد.
+ آقای پارک مطمئنید؟ آخه با اینکار هیچ چیزی براتون نمیمونه!
- نگران نباشین پول فروش خونه‌ی مادریم برام کافیه...لطفا فردا صبح به پدرم خبر بدید
وکیل کیم بدون هیچ حرفی برگه‌های انتقال رو به بکهیون داد و فقط چند ثانیه کافی بود تا بکهیون خونه و مبلغ فروش ماشیناش رو به چانیول واگذار کنه و بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده بشه و سمت آینده‌ی نامعلومش قدم برداره،آینده‌ای بدون ددیش،بدون ثروتش و تنها!
...
- این کشور هیچوقت منو قبول نکرد
بکهیون همونطور که از شیشه‌ی کوچیک هواپیمای شخصی سهون به بیرون نگاه میکرد،گفت و سهون با لبخند جواب داد:
+ چین کشور فوق العاده ایه...چیزی نمونده تا بتونیم زندگی جدیدی شروع کنیم و مطمئنم بالاخره میتونیم همه چیزو فراموش کنیم
بکهیون اما جوابی به لحن‌ پر آرامشش نداد و حتی برنگشت تا نگاهش کنه،احمقانه بود اما هنوز افکارش توی گذشته مونده بودن و حرفای امیدوار کننده هم قرار نبود بهترش کنن چون لعنت بهش بکهیون دیگه هیچ دلیلی برای زندگی نداشت!

"میدونم که دیگه نگاهی خجالت زده‌م نمیکنه،دیگه صدای کسی ضربان قلبم رو بالا نمیبره،دیگه هیچ لمسی کل بدنم رو به لرزه درنمیاره و قرار نیست دیگه چیزی خوبم کنه...خوشحالی من پیش تو بود ددی و خودم اینو میدونستم اما دیگه کافی بود،هرچقدر که به خودم درد دارم و عذاب کشیدم کافی بود،گاهی نه فقط برای شروع جدید بلکه برای تموم شدن دردایی که روحت رو زخمی میکنن باید رفت"
...
نمیدونست چند ساعت گذشته اما وقتی نور خورشیدِ درحال غروبِ بعد از یک روز برفی،به چشمای دردناکش خورد،به نامه و عکس سونوگرافی چنگ زد و با شونه‌های افتاده و قدمای لرزون سمت خونه‌ش قدم برداشت.
به محض ورودش نارا جلوش قرار گرفت و وحشت زده سمتش رفت اما چانیول بی اهمیت دستش رو بالا آورد و بعد از مکث نارا سمت اتاق کارش رفت،درش رو قفل کرد و به در تکیه داد.
میتونست قسم بخوره داره دردناک ترین لحظات زندگیش رو تجربه میکنه اما هنوز امید داشت که بکهیون برمیگرده...برمیگرده و دوباره بغلش میکنه،زیر گوشش از اینکه نگرانش کرده معذرت خواهی میکنه و میگه "دلم برات تنگ شده بود ددی".
میدونست این امید احمقانه‌ست اما نمیتونست به تنها طنابی که به زندگی وصلش میکرد،چنگ نزنه.
بکهیون باید برمیگشت و اونموقع چانیول برای همه چیز ازش معذرت میخواست،برای اینکه بیرحمانه رهاش کرده بود،برای اینکه به قلب و بدن کوچیکش درد داره بود و برای روزهایی که بدون چانیول گذشته بود...معذرت خواهی میکرد و میدونست کوچولوش حتی اگه باهاش قهر میکرد درنهایت میبخشیدش و اونموقع چانیول قسم میخورد که هیچوقت دوباره رهاش نمیکنه.
قدم برداشت و پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاد.
- اگه دیگه برنگرده چی؟ چیکار میکنی چانیول؟
از انعکاس تصویر خودش پرسید و با فکر نبودنِ همیشگی بکهیون چنگی به موهاش و بعد فریاد زد:
- نمیدونم...لعنتی نمیدونم!
سرش رو بین دستاش گرفت و بغضش رو فرو داد،نمیخواست گذشته رو به یاد بیاره اما صدای بکهیون که توی گوشاش اکو میشد باعث میشد توی گذشته‌ی کوتاهِ شیرینشون غرق بشه و چانیول زمانی رو بیاد آورد که بکهیون همراه لوهان رفته بود...هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد بعد از اون نگرانی کوتاه همچین نگرانی بزرگی رو تجربه کنه طوری که ایستادن قلبش رو حس کنه.
نمیدونست،واقعا نمیفهمید تقصیر خودش بود یا چیزی به اسم سرنوشت مسیر زندگیشون رو تغییر میداد اما با بیاد آوردن روز ازدواجش و بکهیونی که توی اتاق انتظار بهش اعتراف کرده بود که عاشقشه و چانیول نادیده‌ش گرفته بود،شاید واقعا همه چیز تقصیر خودش بود اما اون که نمیخواست زندگیشون اینطور بهم بریزه،اون فقط میخواست همه چیز رو درست کنه!
- کجایی کوچولوی من؟
زیرلب زمزمه کرد و طولی نکشید تا صدای زمزمه‌هاش درحالیکه دیوانه وار به موهاش چنگ میزد،اتاق رو پر کنن.
- کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟
نفس عمیقی کشید و همونطور که به سینه‌ش چنگ میزد ادامه داد:
- الان برای گفتنش خیلی دیره نه؟ میتونستم دستاتو بگیرم،به چشمات خیره بشم و بگم که چقدر عاشقتم،بغلت کنم و بگم رها کردنت خود جهنم بود،ببوسمت و بگم چیزی جز تو مهم نیست...اما اینکارو نکردم...مثل همیشه دیر کردم و الان احمقانه انتظار دارم رفتنت یه شوخی باشه...کوچولوی من ددی رو ببخش...منو ببخش و بهم برگرد
...
از ماشین پیاده شد،دسته‌ی چمدونش رو گرفت و همونطور که به عمارت جلوش نگاه میکرد لبخند کمرنگی زد،سهون میخواست تلاش کنه زندگی خوبی برای بکهیون بسازه و نمیدونست بکهیون از زندگی کردن متنفره!
+ خوشت نیومد؟
سهون کنار گوشش به آرومی پرسید و بکهیون چمدونش رو کنار کشید و همونطور که به چشمای سهون خیره میشد،جواب داد:
- برای پاک کردن گذشته‌م از ددیم،تان،ثروت و کشورم گذشتم و تو هم جزئی از اون گذشته‌ای هستی که ازش فرار میکنم سهون
+ من...منظورت چیه ؟
سهون با ترس و نگرانی پرسید و بکهیون همونطور که دستش رو روی بازوش میذاشت با بغض جواب داد:
- امروز از عشقم،تان و زندگیم گذشتم و حالا نوبت اینه که از دوستم بگذرم،همه چیز رو فراموش میکنم و برای تمام زمانایی که بهم عشق میدادی معذرت میخوام،بیا دیگه همدیگه رو نبینیم اوه سهون،انتقام پدرم رو از پدرت گرفتم و دیگه نیازی نیست که به فکر جبران کردن چیزی باشی
دستش رو برداشت و همونطور که دسته‌ی چمدونش رو میفشرد خیره به مردمکای سردرگم و غمگین سهون،ادامه داد:
- سرنوشت بیرحمه،درست مثل زمان و خاطرات،همه‌شون خوب بلدن چطور غرقت کنن و وقتی تنها شدی هیچکس رو برای گرفتن دستت باقی نذارن اما اشکالی نداره مگه نه؟ من...تو و هرکسی که مثل ماست...فقط خودمونو داریم و مطمئنم بعد از تحمل درد پاک کردنِ گذشتمون،اینبار بهتر زندگی میکنیم و آدمایی رو پیدا میکنیم که دستمونو بگیرن بدون اینکه بهمون آسیب بزنن
لبخندی زد و همونطور که چمدونش رو حرکت میداد زمزمه کرد:
- متاسفم سهون...مراقب خودت باش
با اینکه نمیدونست دقیقا کجاست حرکت کرد و توجهی به سهونی که به آرومی اسمش رو زمزمه میکرد،نکرد.
شوکه سرجاش ایستاده بود و تنها نگاه کردن به شونه‌های افتاده‌ی پسر کوچولویی که چمدونش رو میکشید و ازش دور میشد کافی بود تا اشکاش جاری بشن و بی توجه به افرادش روی زمین زانو بزنه،چرا درست وقتی که فکر میکرد بهش رسیده اینطور ترک میشد؟
چرا هیچ چیز قرار نبود درست بشه؟
چرا همه ترکش میکردن؟
چرا هیچکس به قلب و احساساتش اهمیت نمیداد؟
...
با صدای در اتاق سر دردناکش رو بلند کرد و به ورود نارا خیره شد،درحالیکه تان رو توی بغلش گرفته بود با نگرانی نگاهش میکرد.
- صبحانه آماده‌ست عزیزم و تان غذا نمیخوره...میترسم مریض بشه
چانیول چشمای دردناکش رو به تان دوخت،بیحال به نظر میرسید و چشمای لعنتیش انقدر غمگین بودن که بغض دوباره به گلوش چنگ بزنه،بکهیون حتی تان رو ترک کرده بود؟
نکنه احتمالات و امیدی که تمام شب با خودش تکرار کرده بود پوچ بودن؟
به سختی بلند شد و با شونه‌های افتاده جلو رفت،بی توجه به نگاه نگران نارا که چشمای خسته و سرخش رو زیر نظر گرفته بود دستاش رو جلو برد و تان رو از بغل نارا گرفت،تان به سرعت سرش رو بلند کرد و درحالیکه صورتش رو بو میکرد زوزه‌ای کشید.
لبخند تلخ و خسته ای به واکنش تان زد و درحالیکه بی توجه به نارا از اتاق خارج میشد زمزمه کرد:
- تو هم ترسیدی مگه نه؟
سرش تیر میکشید و به سختی سعی میکرد بدن خسته‌ش که به طرز عجیبی براش سنگین به نظر میرسید حرکت بده.
تان رو روی زمین و کنار ظرف غذاش گذاشت و درحالیکه نوازشش رو ادامه میداد گفت:
- میدونم که ترسیدی دیگه نباشه ولی باید غذا بخوری
تان بی توجه به تلاش چانیول کنار ظرف غذاش دراز کشید و صدای نارا مانع اصرار بیشتر چانیول شد.
+ چان؟ تلفنت داره زنگ میخوره
با تصور اینکه بالاخره بکهیون باهاش تماس گرفته و قلبی که با شدت به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیده میشد بلند شد،هیجان و استرس حتی دستاش رو به لرزش انداخته بودن و چانیول با امیدی بچگانه قدمای بلندش رو سمت اتاق کارش برداشت،به سرعت به گوشیش که توی دست نارا بود چنگ زد و بی توجه به شماره‌ی ناشناس تماس رو وصل کرد.
- آقای پارک؟
با پیچیدن صدایی غریبه توی گوشش بغض به گلوش چنگ زد،لبخند دستپاچه‌ای زد و با لحنی که لرزشش نارا رو متعجب میکرد جواب داد:
+ خودم هستم
- وکیل پسرتون هستم...طبق خواستشون آپارتمان و سهامشون به شما واگذار شدن و مبلغ فروش ماشیناشون به حسابتون واریز شده...مدارک انتقال رو براتون ایمیل کردم لطفا تاییدشون کنین
صدای مرد توی گوشش زنگ میزد و نفسش حبس شده بود،سرگیجه و حالت تهوع کنترل بدنش رو ازش گرفتن و خیلی طول نکشید تلفنش از دستش لیز بخوره و چانیول درحالیکه به لبه‌ی میز کارش چنگ میزد نالید:
- دست کشیده...از همه چیز...دست کشیده
اتاق دور سرش میچرخید و چانیول مرگ قلبش رو احساس میکرد،دیر شده بود...برای به آغوش کشیدنش...برای برگردوندن زندگی به جسم ظریف و روح یخ زده‌ش...برای تمامشون دیر شده بود و بکهیون پایان سرونوشت مشترکشون رو رقم زده بود.
دیگه نبود و چانیول هرگز لبخندش رو نمیدید،هرگز صداش رو نمیشنید و حالا چقدر همه چیز ترسناک به نظر میرسید.
ترک شدن و از دست دادن عشقی که هرگز به زبون نیاوردی این حس رو داشت؟
دردش نفس کشیدن رو سخت میکرد و حس میکردی یکی به گلوت چنگ زده و میخواد نفسات رو قطع کنه؟
نمیتونستی به عقب برگردی...قلبت میمیرد...توی تاریکی غرق میشدی و هیچکس...هیچکس نمیتونست نجاتت بده؟
این دردی بود که با بیرحمی به شونه‌های ظریف بکهیونش تحمیل کرده بود؟
چطور تونسته بود تحملش کنه؟
بکهیون چطور روزها این درد رو به دوش کشیده و نسوخته بود؟
دردی که حالا چانیول رو‌ فقط توی چند ثانیه خاکستر کرده بود.
قطره اشکی بالاخره روی گونه‌ش لیز خورد و نارا درحالیکه وحشت زده به وضعیت آشفته‌ی چانیول نگاه میکرد جلو اومد.
+ خدای من...چانیول چی شده؟
صدای نارا رو نمیشنید و درحالیکه نگاه گنگ و لرزونش رو توی اتاق میچرخوند به قفسه‌ی سینه‌ش چنگ زد.
- رفته...کوچولوی من...رفته
با درد نالید و خیلی طول نکشید صدای بکهیون توی گوشاش بپیچه.

" منو میسوزونی...طوری که خاکسترم از بین انگشتات لیز بخوره درسته؟ اشتباه کردی...حتی اگه خاکسترم کنی محو نمیشم پارک چانیول...شعله ور میشم و زندگیتو جهنم میکنم!"

محو نشده بود،توی وجودش حک شده بود و حالا تا آخر عمر روحش رو میسوزوند،کوچولوی زندانیش به تمام گفته‌هاش عمل میکرد و حالا با رفتنش تمام دنیای ددیش رو خاکستر کرده بود.
+ چان لطفا یه چیزی بگو...چه اتفاقی برای بکهیون افتاده؟
نارا دستاش رو روی شونه‌ش گذاشته بود و با نگرانی نگاهش میکرد،نگاه درمونده‌ش رو به چشمای نگران نارا داد و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- پدرم...باید با پدرم حرف بزنم...اون میتونه پیداش کنه درسته؟
...
بی توجه به نارا که با نگرانی پشتش حرکت میکرد وارد عمارت شد،فقط‌ چند قدم کافی بود تا به بالای راه پله خیره بشه و مینیانگی که از پله‌ها پایین میومد متعجب صداش کنه:
+ دایی؟
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه‌،به روزی که با نگرانی دقیقا توی همین نقطه ایستاده بود و بکهیون درحالیکه کنار مینیانگ بلند قهقهه میزد از پله‌ها پایین میدوئید،اگه فقط میتونست به اون روز برگرده با لبخندی که همیشه مخفی میکرد آغوشش رو برای کوچولوش باز میکرد‌.
چرا بکهیون رو از آغوشش محروم کرده بود؟
مگه بغل کردنش چقدر سخت بود؟
کمترین چیزی که میتونست به معشوقش بده آغوش بزرگش بود،چرا آغوشی که خوب میدونست برای بکهیونش به معنای امنیته ازش گرفته بود؟
چرا انقدر بیرحم بود؟
+ چانیول؟ اتفاقی افتاده؟
با صدای پدرش سمتش چرخید و برای مرد رو به روش سخت نبود از نگاهش متوجه حالش بشه،خیلی طول نکشید مادرش و مینیانگ هم با نگرانی جلوش قرار بگیرن و آقای پارک شوکه به مردمکای غمگین و ظاهر درمونده‌ی پسرش نگاه کنه،ناخودآگاه جلوتر رفت و با جمله‌ی ناگهانی چانیول و لحنی که به وضوح بغضش رو داد میزد،لبخند تلخی بزنه.
- بکهیون...رفته...
سکوت کرد و اجازه داد پسرش تمام التماسش رو توی چشماش بریزه و با نگاهی که قلبش رو به درد میاورد بهش خیره بشه،درست متوجه شده بود،نگاه پسرش به بکهیون هرگز نگاه یک پدر نبود،تمام این مدت نگاه‌های خیره و لبخندهای مخفیانه‌ی پسرش به بکهیون رنگ عشق داشتن و انگار بالاخره داستان مخفیانشون به پایان رسیده بود،همونطور که انتظار داشت،پایانی تلخ و دردناک که به دست بکهیون نوشته شده بود!
+ رفته؟ منظورت چیه چانیول...کجا رفته؟
خانوم پارک با نگرانی جلو اومد و با نگرفتن واکنشی از پسرش با اخم به نارا خیره شد.
+ نارا؟
نارا دستپاچه سرش رو به اطراف تکون داد و خانوم پارک اینبار وحشت زده به بازوی چانیول چنگ زد.
+ چان؟ اتفاقی براش نیوفتاده مگه نه؟
چانیول بالاخره نگاهش رو از لبخند تلخ پدرش گرفت و به چشمای مادرش که به سرعت پر شده بودن خیره شد.
+ پسر کوچولوی من کجاست؟
خانوم پارک درحالیکه به بازوش چنگ زده بود پرسید و چانیول لبخند پر دردی زد،بکهیون حتی قلب مادرش رو مال خودش کرده بود و حالا حتی دیوارهای این عمارت برای نبودش اشک میریختن.
- رفته...اون تا به پدر سی و یک ساله‌ش یاد بده آدما نمیتونن همیشه منتظر بمونن...قلبشون میشکنه...خسته میشن و بالاخره زمانی که انتظارشو نداریم برای همیشه محو میشن
با صدای پدرش نگاه سردرگم و نگران مادرش رو نادیده گرفت و بهش خیره شد.
+ چانیول...بهتره بریم اتاق کارم
آقای پارک به وضوح متوجه حالش بود،پسرش حتی متوجه مکان و زمان نبود و هر لحظه ممکن بود جلوی خانواده‌ش سقوط کنه.
...
چانیول به دستاش خیره شده بود و نگاهش نمیکرد،نفس عمیقی کشید و درحالیکه کمی سمتش خم میشد دستش رو روی شونه‌ش گذاشت،با حس دست پدرش سرش رو بلند کرد.
+ چانیول
با شنیدن اسمش از زبون پدرش درحالیکه بغض نفس کشیدن رو براش غیرممکن کرده بود التماس کرد:
- کمکم کن...پیداش کن...بکهیونو برام پیدا میکنی درسته؟
با دیدن سکوت پدرش ادامه داد:
- دیروز صبح تان رو به نارا داده و رفته...فکر میکردم موقته اما امروز یه وکیل باهام تماس گرفت...حتی ماشیناشو فروخته...توی تمام زندگیم ازت کمکی نخواستم فقط همین یکبار...پیداش کن
آقای پارک فشار دستش رو روی شونه‌ش بیشتر کرد.
+ ولی این بکهیونه پسرم...اگه واقعا نخواد پیداش کنی هیچکس نمیتونه بفهمه کجاست
چانیول اینبار با امیدی بچگانه لبخند خسته‌ای زد.
- اما تو میتونی پیداش کنی درسته؟ قبلا هم انجامش دادی
آقای پارک نفس عمیقی کشید و لبخندی به چهره‌ی رنگ‌ پریده‌ی پسرش زد.
+ تلاشمو میکنم...نیازی نیست کاری بکنی و همه چیزو به من بسپار...بهتره همراه همسرت برگردی خونه و منم سعی میکنم مادرتو آروم کنم
چانیول با امیدی که حالا از لحن پدرش به وجودش برگشته بود بلند شد و وقتی از اتاق خارج میشد متوجه نگاه خیره‌ی پدرش به شونه‌های افتادش نشد.
با صدای بسته شدن در اتاقش لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
+ من پدرتم و البته که متوجه نگاه‌های شیفته‌ت به اون پسر بچه شدم...بکهیون تمام قلبت رو داشت و حالا به عنوان پدرت تنها کاری که میتونم بکنم تماشای شونه‌های افتادته...متاسفم که اشتباه کردی و حالا باید اجازه بدم تاوان این اشتباه رو با مرگ قلبت پس بدی؟
...
- چرا بهم نگفتی بارداری؟
بلافاصله بعد از ورودشون به خونه با لحن خسته‌ای پرسید و نارا شوکه بهش خیره شد،یعنی بکهیون بهش گفته بود؟
لبش رو به دندون گرفت و چانیول بعد از نشستن روی کاناپه نگاه تاریکش رو به لبخند دستپاچه‌ی نارا دوخت.
+ خب...چندبار خواستم بگم اما نتونستم...
به لحن مضطرب نارا پوزخندی زد،حتما به گفته‌ی خانواده‌ی فرصت طلبش اینکارو کرده بود و حالا چانیول حتی نمیتونست بغل کردن این بچه رو تصور کنه‌،چرا احتمال نداده بود ممکنه بعد از بی حواسیش توی رابطه‌ی آخرشون بهش دروغ بگه که قرص خورده؟
- البته که نمیتونستی...با تصمیم خودت باردارشدی و حتی انقدر بهم نگفتی تا مطمئن بشی نمیتونم ازت بخوام سقطش کنی
جمله‌ی بیرحمانه و لحن سردش باعث شدن نارا به سرعت بغض کنه و با ناباوری بهش خیره بشه
+ یعنی...حتی یکم...خوشحال نشدی؟
با بغض پرسید و به چهره‌ی خالی از احساس همسرش خیره شد،برای چی تلاش کرده بود؟
بچه‌ی توی شکمش هم درست مثل خودش نمیتونست عشق پدرش رو داشته باشه؟
چطور انقدر احمق بود که راه مادرش رو ادامه بده و بچه‌ای با سرنوشت خودش به دنیا بیاره؟
- به وضوح بهت گفته بودم مخالفم نارا...حالا نمیتونی ازم انتظار داشته باشی با خوشحالی ازت تشکر کنم
با فکر اینکه بکهیون تمام این مدت چطور با درد به عکس سونوگرافی خیره میشده سرش رو بین دستاش گرفت و بی اهمیت به اشکای نارا که حالا صورتش رو خیس میکردن ادامه داد:
- میتونی خبرشو به خانواده‌ت بدی...به چیزی که میخواستن رسیدن و حالا یه وارث برای خانواده‌ی پارک به دنیا میاری
نارا با دردی که توی قلبش میپیچید یک قدم جلو رفت و اینبار با عصبانیت پرسید:
+ چطور میتونی انقدر سرد باشی؟ تو برای بکهیون پدر فوق العاده‌ای هستی پس چرا بچمونو نمیخوای؟
چانیول اینبار با شنیدن اسم بکهیون عصبی بلند شد و درحالیکه فریاد میزد بهش خیره شد.
- بکهیون...پس متوجه بودی که بکهیون هم وجود داره درسته؟ تا وقتی بکهیون رو پیدا نکردم نمیخوام با مشکلات همسر خودسرِ باردارم درگیر بشم و به خانواده‌ت بگو به نفعشونه شلوغش نکنن
نارا درحالیکه کنترل اشکاش رو از دست داده بود به چانیول که مثل همیشه به اتاق کارش میرفت خیره شد و با صدای کوبیده شدن در اتاق،خودش رو روی کاناپه پرت کرد،به موهاش چنگ زد و اجازه داد صدای هق هق آرومش توی سکوت اطراف بپیچه،به هرحال چانیول ثابت کرده بود حتی اگه صدای گریه‌هاش رو بشنوه هم اهمیتی نمیده.
...
دوهفته بعد ، چین ، پکن

صدای صحبت آشپزها و کارمندای آشپزخونه‌ی رستوران توی گوشاش میپیچید و گرمای زیاد آب بعد از دو هفته هنوز برای پوست دستاش دردناک بود،با اینکه تمام دو هفته‌ی گذشته چینی تمرین کرده بود هنوز چیز زیادی از صحبتاشون متوجه نمیشد با اینحال خوش شانس بود که صدای بلندشون و آشفتگی فضای آشپزخونه ذهنش رو خاموش میکرد.
آخرین ظرف رو شست و لبخند خسته‌ای به کوه ظروف تمیز جلوش زد،اگه خوش شانس بود برای چند دقیقه ظروف کثیف جدیدی نمیرسیدن و بکهیون میتونست کش و قوصی به بدن خسته‌ش بده،فضای آشپزخونه گرم و خفه کننده بود و بکهیون بعد از اینکه دستای خیسش رو به هودی گشادش کشید تا خشکشون کنه چشمای دردناکش که حالا از بیخوابی به سرخی میزدن برای چند ثانیه بست،چند ثانیه‌ای که با صدای فریاد رئیس رستوران به پایان رسید و بکهیون با نگرانی به پیرمرد چاقی که جملات نامفهومی رو توی صورتش فریاد میکشید خیره شد‌،این مرد حتی اجازه‌ی چند ثانیه بستن چشماش رو هم نمیداد؟
بی توجه به جملاتی که میدونست احتمالا شکایت و تحقیرن چند بار برای معذرت خواهی خم شد و کلمه‌ی "معذرت میخوام " که به سختی تلفظ درستش رو یاد گرفته بود پشت سر هم تکرار کرد،طبق انتظارش مرد کمی دیگه غر زد و با اخم ازش فاصله گرفت و قبل از اینکه بتونه نفس راحتی بکشه کوه جدیدی از ظروف کثیف جلوش قرار گرفته بود.
نگاهی به ساعت قدیمی کنارش انداخت و با فهمیدن اینکه هنوز دوساعت تا بسته شدن رستوران باقی مونده و سوزش معده‌ش از گرسنگی بغض کرد،به سختی لبش رو به دندون گرفت تا بغضش رو قورت بده و دستای دردناکش دوباره شروع به شستن ظروف کردن،دستاش به سرعت حرکت میکردن و گرمای آب و هوای سنگین اطراف نفس کشیدن رو براش سخت میکردن،به حرکت دستاش خیره شده بود و کم کم صدای اطراف توی ذهنش محو شد و جاش رو به ملودی دردناکی داد.

"- تو پاداش منی...پاداشی توی جهنم
- شاید یه روز برسه که دوست نداشته باشم حتی نفس بکشم اما مطمئن باش روزی نمیرسه که نخوام ببوسمت و باهات عشقبازی کنم"

با پیچیدن درد وحشتناکی توی دستش از خاطراتش بیرون کشیده شد و به مچش چنگ زد،یکی از چاقوها انگشتش رو خراش داده بود و مایع شوینده زخمش رو میسوزوند.
بالاخره بغضش ترکید و درحالیکه به سرخی خونش خیره شده بود و گرمای اشکاش روی صورشتش رو حس میکرد زمزمه کرد:
- به خودت نگاه کن بکهیون...دستای کوچیکت که از زیباییشون میگفت حالا زخمی و دردناکن...بدن خیره کننده‌ت حالا از خستگی میلرزه و زیبای قدرتمندی که با فروختن روحت بدست آوردی به راحتی خاکستر شد
با حرص آستین‌های هودیش رو زیر چشماش کشید و خیسی اشکاش رو پاک کرد،اهمیتی به زخم باز دستش که هنوز خونریزی میکرد نداد و دوباره مشغول شستن ظروف شد.
- بسه...گریه نمیکنی بکهیون...حق نداری گریه کنی
...
شیشه‌ی ماشین رو پایین داد و به در رستورانی که یک ساعت پیش تعطیل شده بود خیره شد‌،بعد از رفتن بکهیون چند روز خودش رو توی خونه‌ی رویایی که براش چیده بود حبس کرد و بعد از چند روز تمام مدت توی ماشین مینشست و از دور نگاهش میکرد،بکهیونی که با شونه‌های افتاده و لباسای ساده به دانشگاه جدید میرفت،بعد از تموم شدن کلاساش به این رستوران میومد و تا دیر وقت کار میکرد و هر شب خسته تر از شب قبل به خونه‌ی کوچیکش توی پایین شهر برمیگشت،قلبش رو به درد میاورد و مثل شبای گذشته حالا که با کیسه‌های زباله‌ی بزرگی توی دستاش به سختی از رستوران خارج میشد سهون با خودش می‌جنگید تا جلو نره و اون کیسه‌های سنگین رو از دستای خسته و ظریفش چنگ نزنه.
بکهیون مثل همیشه به سختی زباله‌ها رو با خودش میکشید و بعد از اینکه با خستگی توی سطل پرتشون میکرد کتاباش رو از کوله پشتش بیرون میکشید.
- قربان...تعقیبش کنم؟
نفس عمیقی کشید و شیشه رو بالا داد.
+ نیازی نیست...برمیگردم خونه
حالا که تصمیم گرفته بود به تنهایی آینده‌ش رو بسازه‌ مجبور بود صبر کنه،یا موفق میشد و یا انقدر درمونده که بهش پناه بیاره!
...
خوش شانس بود که این ساعت از شب اتوبوس خلوت بود و میتونست بشینه،با نشستنش کمی پاهای دردناکش رو ماساژ داد و دوباره وقت این بود که کتابای چینیش رو ورق بزنه.
با خستگی سرش رو به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داد و درحالیکه به زخم دستش خیره بود با خودش تکرار کرد:
- باید بتونی چینی حرف بزنی بکهیون...از انگلیسی که سخت تر نیست مگه نه؟
لبخند بیجونی به کلمات کتاب زد و نگاهش رو به چراغای شهر داد.
- درست مثل سئول...شبات روشن و درخشانن شهر جدید من

Continue Reading

You'll Also Like

74.6K 8.9K 28
تهیونگ، یکی از مافیا های خطرناک کره‌، که برای انتقام مرگ همسرش از نخست وزیر کشور تصمیم بر دزدیدن پسرش میگیره... ولی فقط داستان مرگ همسرشه...؟! جونگکو...
308K 44.8K 49
❌️تمام شده امگا داستان ما فقط یک آرزو کرد که ای کاش عموش یعنی تهیونگ جفتش باشه ....🍼🌸 ددی کینک/امگاورس/امپرنگ/ روزمره/اسمات Cople:Vkook ( این دا...
154K 23.8K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
37.9K 5.3K 34
نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاسیک ( ۱۹۴۵ - ۱۹۵۵ میلادی ) یکی برای آیند...