Dragon

De Cr_arezoo

2.4K 570 120

پیشکشی نامقدر به عنوان جفت اژدهای سیاه. Mais

Dragon.Chapter01
Dragon. Chapter03
Dragon. Chapter04
Dragon. Chapter05
Dragon. Chapter06
Dragon.Chapter07
Dragon. Chapter08
Dragon. Chapter09
Dragon. Chapter10
Dragon. Chapter11

Dragon.Chapter02

284 61 3
De Cr_arezoo

فصل اول

چپتر دو

ملاقات دردناک

با حس خارش در بینیش کمی هشیار شد و این صدای عطسه خودش بود که باعث شد چشم هایش را باز کند. برای چند لحظه تنها پلک های برفی رنگش را بهم می زد تا تصاویر روبرویش واضح شوند. با واضح شدن تصویر روبرویش برق دوچشم زرد رنگی را دید که همچون دو تکه کهربا بودند. چشم ها مستقیما به چشمان او زل زده بودند و به نظر می رسید در حال کنکاش او هستند. کمی سرش را تکان داد و موجود پشمالوی سیاه را به صورت کامل دید. گربه که به نظر می رسید از نگاه کردن خسته شده باشد، دم نرمش را به سهون نزدیک کرد و صورتش را لمس کرد. پسرک که انتظار چنین چیزی را نداشت شکه شد و بلافاصله با فریاد کوتاهی سرجایش نشست.

به محض اینکه فریاد زده بود، در های کشویی اتاق با صدای بلندی باز شد و دختر مشکی پوشی با کاتانایی که خارج از غلافش می درخشید، به اتاق قدم گذاشت و پس چند قدم نزدیک حریر تخت سهون متوقف شد. پسرک با دیدن زن مشکی پوش که هم چون سربازی آماده به حمله بود، بیش از قبل ترسید و سعی کرد جوری خودش راجمع کند که کمتر در معرض دید باشد. در همین حین تمام اطرافش را برای پیدا کردن سلاحی که با آن از خود محافظت کند گشت؛ اما چیزی پیدا نکرد.

محافظ کمی در اطراف تخت گشت و زمانی که متوجه اوضاع عادی اتاق شد، شمشیرش را فورا سر جای خود برگرداند. دختر به سمت نوجوان ترسان مخفی شده در گوشه تخت تعظیم کرد و بی صدا بیرون رفت.

پس از خروج دختر، سهون با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت. داشت در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد که آن دختر چه کسی بود؛ اما با برخورد دوباره دم گربه به انگشت های پایش، که از ملحفه بیرون زده بود، از جایش پرید و به علت اینکه به گوشه ی تخت نزدیک بود نتوانست تعادلش را حفظ کند و با کمر به زمین برخورد کرد.

از پشت روی سنگ های سرد و محکم کف اتاق افتاد. با اینکه تخت چندان هم مرتفع نبود، اما کمر و پهلوهایش درد گرفت. با درد و کلافگی در موهای کوتاه جلوی سرش که همچون پرده ی سیاهی جلوی چشمانش را گرفته بود، دستی کشید و به گربه که هم چون موجود هوشمندی از بالای تخت با چشمان تیله ایش او را می پایید، نگاه کرد. اخم کوچکی به گربه ی مزاحمی که آسایشش را بهم زده بود، کرد و سر جایش روی زمین نشست.

به نظر می رسید در اتاقی است که شب قبل را در آن گذرانده است و به احتمال زیاد دختر سیاه پوشی که وسط اتاق پریده بود، همان سایه ی سیاهی است که دیروز هنگام خروج خدمتکاران دیده بود. اما شب قبل که خبری از گربه نبود. گربه به نظر اهلی می رسید و این امکان آمدنش از بیرون را منتفی می کرد.

بالاخره از سرجایش بلند شد و سعی کرد با دیدن اطرافش معمای این گربه را حل کند. با بلند شدن سهون، گربه سیاه مانند موجودی سطح بالا بدن کشیده و مخملیش را بلند کرد وسرش را بالا گرفت؛ سپس در طول تخت حرکت کرد. در آخر زمانی که به سمت دیگر تخت رسید با جهشی خودش را پایین کشید. به نظر می رسید تنها قصدش بیدار کردن پسرک بوده. همین جهش باعث شد تا سهون نگاهش را به سمت دیگر بگرداند و با دیدن خانه کوچک گربه که در کنجی از اتاق تعبیه شده بود، بالاخره متوجه موقعیت شود. اینکه دیشب گربه را ندیده بود دلیل این نبود که گربه ای وجود نداشت، تنها دلیلش مدت زمان کوتاه بیداریش بود.

همزمان با قدم برداشتن سهون برای دور زدن تخت در اتاق باز شد و خدمتکاران مو سفید وارد اتاق شدند. می چا با چشمان قرمزش زودتر از خواهر چشم آبیش وارد شد. صورت هر دو درخشان و سرحال به نظر می رسد و نوری که از میان هوای ابری بر چهره اشان می تابید پوستشان را لطیف تر نشان می داد. می چا، تعظیم کوتاهی به سهون کرد و ظرف غذایی را که در دست داشت، روی میز چوبی مربعی شکل کنار پنجره ی بزرگ اتاق قرار داد .

- سرورم لطفا تشریف بیارید صبحانه میل کنید. فکر نمی کردیم بیدار باشید ولی اینکه سحر خیزید خیلی خوبه.

سهون در ابتدا قصد داشت ماجرای بیدار شدنش را بگوید اما پس چند لحظه فکر کرد:

- چه اشکالی داره بزار فک کنه سحر خیزم^--^.

سهون در حالی که به می یونگ پوشیده در لباس هایی ظریف نگاه می کرد به سمت قسمت میانی اتاق قدم برداشت. می یونگ ظرف کوچکی که شامل ماهی های ساردین می شد را جلوی گربه که روی بالشتک ارغوانی ابریشمی اش دراز کشیده بود، قرار داد. گربه که از نظر سهون از هر چیزی که تا به امروز دیده بود اشرافی تر بود، ابتدا با اکراه کمی ماهی ها را بو کرد و زمانی که متوجه تازه بودنشان شد بالاخره یکی از ماهی ها را به دندان گرفت.

سهون روی صندلی چوبی پشت میز نشست و از پنجره ی گردی که برای اولین بار دیده بود، به باغ سرشار از شکوفه های گیلاس نگاه کرد. از میان ابرهایی که به خاطر ارتفاع اطراف را تزئین کرده بودند، باغ گیلاس پیدا بود. شکوفه های گیلاس هم چون الماس های صورتی رنگ در میان ابرها می درخشیدند و به نظر می رسید بهار در اینجا به شدت زیبا باشد. بالاخره با چیده شدن کاسه ها روی میز، نگاهش را از بیرون گرفت و به غذاهای روی میز داد.

انواع سبزیجات تازه، برنج، تخم مرغ نیمرو و عسلی را همراه با لیوانی شیر وپارچ آب در کنار ظرفی مسی میشد روی میز دید. می یونگ ظرف مسی را که آب در آن بود از سمت دیگر میز به سمت سهون آورد و پرسید:

- سرورم ممکنه اول دست و صورتتون رو بشورید؟

سهون که از این بی توجهیش شرمزده شده بود، به آرامی سرش را تکان داد و در ظرف مسی رنگ شروع به شستن دست و صورتش کرد.

می چا از روبروی سهون در انتهای اتاق کنار یکی از سه در کشویی کوچک ، در حالی که لباس های سهون را آماده کرده بود، پرسید:

- سرورم ترجیح میدین به حمام بزرگ برین یا توی اتاق حمام می کنید؟

سهون که در حال خوردن بود، دهان باز کرد اما با اخطار می یونگ دهانش را بست.

- سروم لطفا بعد از خوردن غذاتون حرف بزنید. رسوم اژدها به هیچ عنوان بی نزاکتی رو نمی پذیره.

غذا در گلوی پسرک گیر کرد و مجبور شد با لیوان آبی آن را پایین دهد.

-کی فکرشو می کرد یه ارباب جوان بودن اینقدر دردسر داشته باشه؛ یعنی قبلا همین قدر مبادی آداب بوده؟

بیخیال افکارش شد و حالا که دهانش خالی شده بود، جواب داد:

- می چا می تونی امروز توی اتاق حمومم کنی و بعدا در مورد حموم بزرگ بهم توضیح بدی؟

دختر خدمتکار لباس های آماده سهون را روی چوب لباسی تیره رنگ چوبی کنار در اتاق لباس ها آویزان کرد.

- البته سرورم. در مورد حموم بزرگ هم اون یه چشمه آب گرمه که کنار عمارتتون قرار داره.

سپس به سمت خواهرش برگشت و گفت:

- می یونگ لطفا به نگهبان بگو تا از ندیمه های پشت در بخواد که سطل حمام سرورمون رو آماده کنن.

می یونگ سرش را به نشانه احترام به سمت سهون خم کرد و به سمت در اتاق رفت. صدای می چا این بار از چند قدمی پسرک آمد.

- سروررم از این سوک شنیدم که امروز صبح گربه ی عالیجناب باعث ترستون شدن. درسته؟

سهون که تقریبا صبحانه اش را تمام کرده بود، آخرین تکه ی اسفناج را بلعید و گفت:

- این سوک همون نگهبان پشت دره؟ عا خوب صبح انتظار نداشتم یه گربه تو تختم ببینم.

- سرورم این سوک نگهبانتونه، اون بهترین شمشیرزنه قصره و قبل از اینکه نگهبان شما بشه مسئول آموزش نگهبانا بود. در مورد گربه هم نیازی نیست نگران باشید. اون گربه عالیجانه و اسمش سیاهه.اون تربیت شدس و من و می یونگ بهش می رسیم.

- چه اسم گذاری مسخره ای، فقط به رنگش نگاه کرده و اسم گذاشته . این عالیجناب خیلی آدم خسته کننده ای به نظر می رسه، چطوری تونسته اسم گربه رو سیاه بذاره؟

این ها افکاری بود که با شنیدن اسم گربه از سر نوجوان گذشته بود و با ورود می یونگ همراه با خدمتکارانی که سطل بزرگی حاوی آب داغ را به درون اتاق می آوردند، رشته افکار ارباب جوان بریده شد. خدمتکاران سطل آب را سمت دیگر اتاق، تقریبا در گوشه ای که تنها سه در قرار داشت و لحظاتی پیش می یونگ آن جا، روبروی سهون بود، قرار دادند.

جوان به خروج خدمتکارانی که پس از تعظیم به ترتیب بیرون می رفتند نگاه کرد. هر چهار خدمه لباس های آبی رنگ ساده ای به تن داشتند و موهایشان را به سادگی زیر گل سر سرخ رنگ تزئین شده با نشان سلطنتی اژدها جمع کرده بودند. بر خلاف لباس یکدست آن ها لباس های می چا و می یونگ در عین سادگی زیبا بودند و موهای سفیدشان به جز بخشی که برای تزئین در دور طرف گوششان بافته شده بود، باز بود. سهون به سادگی سوالی که ذهنش را در گیر کرده بود، پرسید.

- چرا لباساشون با شما فرق داشت؟

می یونگ در حال جمع کردن ظروف بود و می چا در حال اضافه کردن محتوای شیشه هایی خوشبو به آب؛ مثل همیشه می چا بود که جواب داد:

- سرورم ما خدمتکار های آموزش دیده ی خاندان چوی هستیم و فقط به افراد بالا رتبه خدمت میکنیم پس لباس هامون در حقیقت یه جور نشون خانوادگیه.

سهون سری به نشانه فهم تکان داد و به آرامی به دو دختر جوان که تقریبا کارشان را تمام کرده بودند نگاه کرد. می یونگ با ظروف بیرون رفت اما می چا به سمتش قدم برداشت. سهون که گیج شده بود، پرسید:

- چرا نمیری بیرون، مگه قرار نیست حموم کنم.

خدمتکار مو سفید لبخند شیطنت آمیزی زد .

- سرورم چرا باید برم بیرون وظیفه ی من خدمت کردن به شماست.

پسرک به نظر می رسید که از تعجب حتی ممکن است همین الان دهانش را آنقدر باز کند که دیگر بسته نشود. اما دختر در عین خونسردی، به سمت صندلیش رفت و کمک کرد تا بلند شود. سپس بند تنها لباس تنش را کشید و باعث شد سینه سفید سهون در معرض دید قرار بگیرد. سهون مبهوت سعی کرد جلوی می چا را بگیرد اما بر خلاف تصورش دخترک چندان هم ضعیف نبود.

- بزار خودم حموم کنم.

- سرورم لطفا دست از تلاش بردارین.

در حالی که سهون را هل می داد گفت و سهون تقلا کرد تا فرار کند. اما می چا هر دو دست پسرک را در یک دست گرفت و زمانی که تنها پارچه لباس زیر جفت اژدها بر تنش مانده بود، او را به سمت سطل حمام راهنمایی کرد.

- اگه ولم نکنی داد می زنم.

می چا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و او هم در مانده نگاهی به وضعیتش انداخت و تمام سعیش را کرد تا سرخ نشود. بدون هیچ لباسی مگر آن تکه پارچه، جلوی این خدمتکار مانده بود و تقریبا هیچ راه منطقی به ذهنش نمی رسید که از این شرایط فرار کند. حتی اگر داد و بی داد می کرد به نظر نمی رسید جواب بگیرد، تمام اطرافشان تنها خدمتکار و محافط بود. حتی اگر محافط هم با این وضع وارد می شد، اتفاق بهتری نمی افتاد او و همه ی دیگر خدمتکاران دختر بودند. با اینکه تقریبا از خجالت می خواست خودش را حلق آویز کند، همراه با دخترک مو سفید به سمت سطل رفت و در دل گفت:

- حداقل فقط یکی می بینتت. فقط یکی. فقط یکی. اصلا به نظر می رسه براش عادیه، شاید همه اینجا این شکلین. آره حتما همین طوریه.

پس از این تسلی خاطر تازه متوجه دما و بوی مطبوع آب شد. سطل به قدری بزرگ بود که می توانست پاهایش را دراز کند و تا گردنش ارتفاع داشت به طوری که به راحتی می توانست گردنش را به آن تکیه دهد. بیشتر شبیه به یک حوضچه کوچک آب گرم بود تا یک سطل و آب تا روی ترقوه هایش بالا آمده بود. پاهایش که در اثر هوای صبح گاهی سرد شده بودند با برخورد آب گرم حس خوبی را منتقل می کردند و موهای بلندش روی سطح آب پخش شده بودند. می چا خارج از وان کوچک ایستاده بود، یک کاسه ی چوبی در دست داشت و سه پایه بلندی را تنظیم می کرد. خدمتکار روی سه پایه نشست و مشغول شستشوی فرد درون آب، که حتی با تسلی خاطر هنوز هم خجالت می کشید، شد.

زمانی که خدمتکار حس کرد شستشو کافی است، سهون را از آب خارج کرد. سپس جفت اژدها را با حوله سفید رنگی که از قبل آماده کرده بود، خشک کرد. حوله را به پایین تنه اش بست و همزمان بند لباس زیر پسرک را کشید.

تمام مدت گربه ی سیاه بدون اینکه حتی به آنها توجه کند در گوشه ای مشغول خوردن ماهی هایش بود اما با خروج سهون از آب و پاشیدن چند قطره آب به رویش با بی میلی بلند شد و درون خانه کوچکش مخفی شد. به زودی صدای خر خر کوتاهش شنیده می شد.

سهون حس می کرد در تمام عمرش تا امروز تا این حد خجالت نکشیده و به لباس زیر خیسی که روی زمین افتاده بود طوری با غیض نگاه میکرد انگار همه ی این اتفاقات تقصیر تکه پارچه بیچاره است. قبل از اینکه می چا سعی کند لباس زیر را تنش کند سهون فورا لباس را از دست خدمتکار کشید و خودش از زیر حوله پوشیدش. حداقل در این حد موفقیت هم کافی بود. سپس شبیه پسر بچه مودبی منتظر ماند تا دختر چند لایه لباس تنش کند و در آخر هم ردای طلایی رنگ را روی همه لباس های سفید ابریشمی به او بپوشاند.

لباس های تنش به شدت نرم بودند و در حاشیه آستین و روپوش طلایی طرح های ریزی از اژدها سوزن دوزی شده بود. می چا بخشی از موهای کوتاه جلویش را رها کرد و بقیه بخش جلو را در گیره سر فلزی جمع کرد. سپس آینه کوچکی را به دست سهون داد تا خودش را در آن برانداز کند.

سهون در این لباس های نسبتا ساده هم چون گل نرگس چشمگیر شده بود. چشمان مشکی رنگ پسرک سرشار از انرژی بودند که جلای بیشتری به چهره اش می داد و از همان اول باعث شده بود می یونگ جذب روحش شود.

بالاخره زمانی که کاملا آماده بود، سر و کله ی می یونگ با دیگر خدمتکاران که برای بردن سطل حمام آمده بودند، پیدا شد. می چا لبخندی به زیبایی خیره کننده سهون در لباس زد و گفت:

- سرورم شما توی قصر شمالی زندگی می کنید و تا زمانی که عالیجناب برگردن فقط می تونین ملاقات کننده ها رو در بخش کتابخونه عمارتتون بپذیرین و حق ندارین از این قصر خارج شید. امروز هم قرار ملاقاتی با بانو اونجانگ، ملکه مادر، دارید. بعد بامربی موسیقتون، بکهیون سوسنیم و در آخر با هیونکی سوسنیم که تاریخ وسیاست بهتون یاد میدن دیدار می کنید. لطفا راه بیافتید.

سهون که تقریبا فرد کم طاقتی بود اینبار از ترس خجالت زده شدن تا آخر حرف می چا دوام آورد و در آخر با حالتی سر درگمی پرسید:

- چرا حق ندارم برم بیرون؟

می چا سعی کرد به مسالمت آمیزترین روش ممکن جواب دهد.

- سرورم ، عالیجناب جونگین دشمنای زیادی دارن و شرایط فعلی شما میتونه به شدت خطرناک باشه پس سرورم ترجیح دادن تا وقتی که برگردن مگر افراد خاص کسی رو ملاقات نکنین.

سهون نمی دانست باید به کدام بخش افکارش اعتماد کند. در حقیقت به نظر نمی رسید می چا دروغ بگوید ولی از همه جای حرف هایش می شد فهمید همه چیز را نمی گوید. لحن دخترک به نظر محکم می رسید اما سهون می توانست نی نی چشمانش را ببیند. در حال حاضر هیچ چیز تهدید کننده به نظر نمی رسید پس سعی کرد تا زمانی که بتواند خودش همه چیزرا متوجه شود با شرایط کنار بیاید.

سری تکان داد و به خدمتکار اشاره کرد تا جلو بیافتد. خدمتکاراطاعت کرد و به سمت در رفت. می یونگ به همراه محافظی که به تازگی دیده بود هم پشت سرش راه افتادند و بعد از عبور از سه در کشویی، بالاخره به راهروی چوبی وارد شدند . به نظر می رسید راهرو مستقیم به سمت سالن اصلی عمارت می رود. عمارت از چوب ساخته شده بود و بوی عطر صندل می داد. تمام اطرافشان ساده و بی آلایش بود و تنها چند گلدان گل های شب بو در گوشه ها وجود داشتند. به نظر می رسید قصر مدت ها خالی از سکنه بوده است.

پس از رسیدن به در اصلی عمارت، می چا وارد باغ شد و با ورودشان به باغ سهون خنکی ابرهای مه گونه را روی گونه های لطیفش حس کرد. هوا مطبوع بود و این موجب لبخندی روی لبان پسرک شد.

گروه کوچکشان به سمت پلی که به آلاچیق متصل بود رفتند. پل بر روی دریاچه کوچک وسط عمارت قرار داشت. آبگیر کوچک مملو از نیلوفرهای یاسی رنگ بود و ماهی های طلایی رنگی در آن شنا می کردند که چشمان سهون با دیدنشان برق زد. رنگ ماهی ها واقعا خیره کننده بود.

اما در کنار همه ی این زیبایی ها می شد دید زنی همراه با خدمتکارنش در آلاچیق منتظر هستند. زن حتی از دور هم با ابهت به نظر می رسید، هم چون ملکه های سرسخت و خشن که هر لحظه می توانستند حکم اعدام صادر کنند. جو تیره ی دور آلاچیق باعث شد تن سهون به سردی بلرزد.

بالاخره به سازه ی کوچک روی آب که با ستون های سفید به سقفی گلبهی رنگ ختم می شد، رسیدند و پسرک توانست نگاه نافذ زن را که سرتا پایش را برانداز می کرد، به وضوح متوجه شود. نگاه زن هم چون موجود زنده ای بود که از پاهایش تا فرق سرش را می پیمود.

بانوی میانسال روی صندلی سنگی نشسته بود و روی میز قوری چای گل سرخی در حال دم کشیدن بود. چشمان آبی رنگ ملکه در صورت سفیدش که چین های لطیفی داشت به شدت گیرا بود. چشمان نافذش می توانست به راحتی تا آخرین ذره ی وجودت را عذاب دهد، بدون اینکه حتی پلک بزند. ملکه مادر بعد از اینکه خوب سهون را دید، بدون اینکه حالت مغرور صورتش را تغییر دهد، لب های سرخ رنگی که با سرخاب تزیین شده بود را باز کرد و دستور داد:

- بشین.

سهون به آرامی به سمت صندلی سنگی روبروی ملکه سرخ پوش رفت و روی آن نشست. خدمتگذارانش هم، همچون خدمتگذاران زن مسن در گوشه آلاچیق پشت سرش ایستادند.

بوی گل سرخ در هوا پیچیده بود و باعث می شد تا افراد درون آلاچیق از آن بهرمند شوند. زن در حالی که فنجان ها را جا به جا می کرد، رو به پسرک پرسید:

- از دو روزی که اینجا بودی چی یاد گرفتی؟

پسر جوان از سوال زن گیج شد. تنها کارهایی که در دو روز گذشته کرده بود شامل، غذا خوردن- خوابیدن- حرف زدن با خدمکتاران می شد. چه چیزی برای یاد گرفتن در آن وجود داشت. زمانی که سکوت سهون طولانی شد، ملکه با تمانینه گوشه لبش را جمع کرد.

- اینطور که پیداست حتی اصول اولیه رو هم نمی دونی. هیچ وقت نباید یه بزرگتر رو بی جواب گذاشت.

سهون دستپاچه سرش را که پایین بود بلند کرد و سعی کرد توضیح دهد.

- بانوی من معذرت می خوام. متاسفانه من فراموشی دارم و نمی دونم چه جوابی درسته.

ملکه بالاخره با دستمال ظریفی قوری را از روی شعله کوچک برداشت و سپس در حالی که فنجان ها را با فواره های کوچکی که از قوری سرریز می شد پر می کرد، گفت:

- توی یه بچه ساده جوونی، همین هم برا آموزشت کافیه. حداقل در این مورد خوشحالم.

سهون احساس می کرد که جو کنار این زن یخ زده و حتی بوی خوش گل سرخ هم نمی تواند ذره ای شکاف در آن ایجاد کند. نگاه ملکه گیرا و سخنانش تیز بودند. پس از چندی فنجان چای جلویش قرار گرفت و پسرک حس می کرد که ممکن است با خوردنش دار فانی را وداع کند.

- بهتره این فنجون رو دستی برای کمک بدونی. از این به بعد من مسئول تربیتتم و بهتره دوست باشیم تا دشمن اینطور فکر نمی کنی؟

سهون با چشمانی که چندان هم مطمئن به نظر نمی رسید به چشمان مادر جفتش نگاه کرد و پاسخ داد:

- حتما همینطوره بانو.

ملکه لبخد زد.

- خوبه، باهوشی. این فنجون و بخور و از اینجا برو، امروز سرم شلوغه ولی یادت بمونه هر روز همین ساعت می بینمت.

سهون که دعا می کرد هر چه زودتر این مکالمه کشنده زیر این نگاه تیز تمام شود، به سرعت فنجانش را بلند کرد اما با خوردن ضربه ای از ترکه ی باریکی روی دستش، فنجان افتاد. صدای شکستن فنجان ظریف سفالی در فضای ساکت اطرافشان اکو شد و پسرک را شوکه. سهون با ناباوری به سمت زن نگاه کرد و در سکوت با ترس منتظر توضیح شد.

- تو از خاندان سلطنتی. دفعه دومیه که اشتباه کردی، باید یاد بگیری حتی فنجون رو درست برداری. به من نگاه کن و یاد بگیر.

سپس به آرامی فنجان را با انگشت شصت و اشاره دست دست راستش بلند کرد و باقی انگشت های دست راست را به جز انگشت کوچک دور فنجان پیچید. سپس با دست چپش نعلبکی سفالی طریق را در فاصله حداکثر پانزده سانتی فنجان بالا آورد. پس از انجام تمام این تشریفات، کمی از چای را نوشید. پس از اینکه فنجان پایین آورده شد، سهون به چای درون آن نگاه کرد اما تنها مقدار ناچیزی از آن کم شده بود. ملکه ادامه داد.

- یه اژدها همیشه کم می خوره و کم می نوشه. با تطهیر بدن روحمون رو پرورش می دیم. بهتره از همین الان متوجه باشی. دیگه می تونی بری.

سهون مطمئن بود اگر هر روز این زن را ببیند به زودی تمام بدنش کبود می شود. حتی جای ترکه ای که چند دقیقه پیش خورده بود هم کبود شده بود.

با آرامش بلند شد و سعی کرد با تعظیم کوتاهی از ضربه ی دوباره فرار کند؛ سپس با خدمتکارانش از آلاچیق دور شد. زمانی که به حد کافی دور شدند، سهون غرزد.

- لعنتی حتی کتک خوردم. من از کجا باید می دونستم. شما دخترا نباید بهم یاد میدادین؟

می چا سعی کرد خنده اش را فرو دهد و جواب داد.

- سرورم بانو کیم زن سختگیری هستن و حتی اگه توی این زمان کم بهتون چیزی می گفتیم باز هم یه ایراد پیدا می کردن. قصد ایشون در حقیقت اینه که شما رو متین بار بیارن و هیچ چیز باعث نمیشه که راضی شن.

سهون کلافه سری تکان داده و گفت:

- اگه اینطوریه که می گی باشه، به زودی باید برای خودم یه لباس عایق بخرم وگرنه تموم تنمو کبود می کنه.

می یونگ که برخلاف می چا تمام مدت ساکت بود، به حرف آمد.

- سرورم مطمئنا بعد از یه مدت به قوانینشون عادت میکنید. احتمالا عالیجناب بکهیون بهترین کمک براتون باشن. ایشون یه گیشان و بهترین آموزشها رو دیدن. بهتره به رفتارشون توجه کنید.

در همان لحظه به طور ناگهانی سهون عقب کشیده شد و باعث شد شکه شود. این سوک، محافط سهون او را عقب کشیده بود و به سمت نقطه روبرویشان اخم کرده بود. سهون سعی کرد از دست محافط رها شود اما دختر حتی تکان هم نخورد. تنها با صدایی به شدت آرام کنار گوشش گفت:

- سرورم جلومون از نخ نامرئی پوشیده شده و ممکنه خطرناک باشه صبر کنید تا من چک کنم.

سپس با اشاره سر، زوج جوان اژدها را به خدمتکارنش سپرد و خود جلو رفت.

نخ ها بی رنگ بود و تنها گاهی انعکاس آفتاب آن ها را نمایان می کرد، اما چشمان تیز این سو هم چون چشم عقاب به دیدن چیز های نامرئی عادت کرده بود. نخ ها به شدت برنده بودند اما به سادگی با چک کردن نخ ها و دنبال کردن منبعشان متوجه شد بی خطر هستند. نخ ها بیشتر به نظر نمایش قدرت کوچکی بودند تا یک خطر واقعی.

قبل از خروجشان چنین نخ هایی وجود نداشت و تمام مدت در آلاچیق پشت به ورودی ایستاده بود پس نمی توانست این سمت را ببیند؛ اما امکان کمی بود که ملکه مادر و افرادش کسی که این کار را کرده ندیده باشند. به نظر می رسید اژهای مادر هم چون دیگر اژدهایان آبی علاقه ی زیادی به سنجش افراد داشت و او هم به عنوان محافظ سهون از این قاعده استثنا نشده بود.

با تکان دادن شمشیرش به سادگی نخ ها را برید و ابتدا خودش عبور کرد . زمانی که مطمئن شد همه جا امن است، به بقیه افراد اشاره کرد تا وارد شوند.

در سمت دیگر پل، روی آب، ملکه مادر لبخند وسوسه انگیزی زد و گفت:

- خب جونگین به نظر می رسه خیلی مواظب این بچه ای. بهترین محافظ قصر و یه حافظه ی پاک شده و حتی محافظی که توی سایه ها مخفی می شه. چی رو از مامانی مخفی می کنی؟

کاتانا: شمشیر ژاپنی.

 سوسنیم، معلم به کره ای: seonsaengnim

لی این سوک

کیم اونجانگ. ملکه مادر

سیاه و جونگین

نمای اتاق سهون

باغ کاخ شمالی

Continue lendo

Você também vai gostar

235K 10.9K 32
Desperate for money to pay off your debts, you sign up for a program that allows you to sell your blood to vampires. At first, everything is fine, an...
1.1M 20.1K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
1.8M 60.3K 73
In which the reader from our universe gets added to the UA staff chat For reasons the humor will be the same in both dimensions Dark Humor- Read at...
105K 9.3K 111
"You think I'm golden?" "Brighter than the sun, but don't tell Apollo" Dante hates Rome's golden boy. Jason doesn't even remember him. Right person w...