Dragon. Chapter03

269 57 7
                                    

فصل اول

چپتر سه

نوا

نوای حزن انگیز هم چون جادویی بی مانند از پنجره های کتابخانه بی اجازه به فضای بهاری باغ کاخ شمالی سرک می کشیدند. نت ها همچون صفی از مردم خمور و نا امید که، یکی در میان سیاه و سفید پوشیده بودند؛ به دنبال هم سرازیر می شدند و گوش های هر شنونده ای را نوازش می کردند.

جوان انگشتان کشیده اش را هم چون رقصی بی وقفه بر بدنه ی سبز رنگ ساز کوچک میان دستانش می چرخاند. بارقه ی آفتابی که سخاوتمندانه از پنجره ی بلند وارد می شد، صورت رنگ پریده اش را حتی از قبل هم سفید تر جلوه می داد. فضای اطراف مرد مانند گوی برفی طلسم شده ای، در سکونی ابدی فرو رفته بودند. کریسستال های زمان هم به دلیل زیبایی بی بدیل فضا سر خم کرده بودند.

بالاخره با شنیدن صدای پاهایی که نزدیک می شدند دست هایش متوقف شدند. توقف دست هایش دلیل شکسته شدن حباب مسخ کننده ی اطراف بود. حباب بی صدا ترکید و اینبار صداها واضحا به گوش رسیدند.

بکهیون گوش هایش را تیز کرد. از نوع راه رفتن مشخص بود که چهار نفر در حال آمدن هستن. تنها یک قدم بی احتیاط برداشته می شد. قدم سه نفر دیگر گویی بر روی خطی صاف گذاشته می شد. این نوع راه رفتن تنها متعلق به افراد آموزش دیده بود.

در همین لحظه در کمال ناباوری تنها یکبار صدای قدم پنجمی به این نوا اضافه شد. لبخند ناباورانه روی لبهای صورتی رنگ پسرک شکل گرفت. چهار محافظ تنها برای یک جفت عادی؟

عالیجناب جونگین اینبار زیادی محتاط شده بود و این از اخلاق ریسک پذیرش بعید بود. زمانی که فردی ریسک پذیر تا این حد احتیاط می کند، همیشه پای یک راز بزرگ در میان است و این وظیفه ی بکهیون بود تا این راز را برملا کند.

بالاخره در کتابخانه سلطنتی کاخ شمالی باز شد. بکهیون نگاهی به پسر جوانی که در میان لباس های طلایی اش می درخشید انداخت. در نگاه اول تنها یک بچه بی تجربه به نظر می رسید و این برای جفت اژدهای سیاهی همچون عالیجناب جونگین بودن، به شدت طعنه آمیز بود.

پسرک چشمانی شب رنگ داشت که با موها و ابروهای پرکلاغیش هارمونی زیبایی ایجاد می کرد. پوست همچون شیرش، نمای زیبایی را در کنار سرخی غنچه لب هایش ساخته بود و بکهیون برای اولین بار به زیبایی بی سابقه شخصی جز خودش اغراق کرد.

سهون بالاخره به مردی که باقدم هایی سریع خودش را به وسط اتاق رسانده بود، نزدیک شد و سرش را به نشانه ی احترام خم کرد.

بکهیون در حالی که تقریبا تا کمر خم می شد، با صدایی مخملی زمزمه کرد:

- سرورم . بکهیون هستم، مربی موسیقیتون.

سهون سری به معنای فهم تکان داد و به صورت معلمش نگاه کرد. تنها در یک توصیف کوتاه می شد گفت صورت معلمش برای اینکه یک مرد باشد زیادی زیباست. چشمانی شفاف قهوه ای رنگ همچون شیره ی خرمای تازه، زیر مژه های بلند و سفید رنگ مرد هم چون آفتابی صبح گاهی از میان ابرها می درخشید. بینی کوچکی که به لبانی به شدت ظریف صورتی هم چون برگ لطیف غنچه های رز ختم می شد. رنگ پوست مهتابی رنگش در کنار موهایی بلند ، لخت و تماما سفید که تا انتهای کمرش ادامه داشت، خودنمایی می کرد؛ او را همچون فرشته ای که به زمین سقوط کرده است، می نمود.

DragonWhere stories live. Discover now